اشعار ترکی آذری و فارسی

اشعار ترکی آذری و فارسی

مئی ساتانلار کوچه‌سی- تورکی و فارسیجا شعرلر
اشعار ترکی آذری و فارسی

اشعار ترکی آذری و فارسی

مئی ساتانلار کوچه‌سی- تورکی و فارسیجا شعرلر

کرمک شبتاب

یک ذره‌ی بی‌مایه متاع نفس اندوخت

شوق این قدرش سوخت که پروانگی آموخت

پهنای شب افروخت

   

وامانده شعاعی که گره خورد و شرر شد

از سوز حیاتست که کارش همه زر شد

دارای نظر شد

   

پروانه‌ی بیتاب که هر سو تک و پو کرد

بر شمع چنان سوخت که خود را همه او کرد

ترک من و تو کرد

   

یا اخترکی ماه مبینی به کمینی

نزدیک‌تر آمد به تماشای زمینی

از چرخ برینی

   

یا ماه تنک ضو که به یک جلوه تمام است

ماهی که برو منت خورشید حرام است

آزاد مقام است

    

ای کرمک شب تاب سراپای تو نور است

پرواز تو یک سلسله‌ی غیب و حضور است

آئین ظهور است

   

در تیره شبان مشعل مرغان شب استی

آن سوز چه سوز است که در تاب و تب استی

گرم طلب استی

   

مائیم که مانند تو از خاک دمیدیم

دیدیم تپیدیم، ندیدیم تپیدیم

جائی نرسیدیم

   

گویم سخن پخته و پرورده و ته دار

از منزل گم گشته مگو پای به ره دار

این جلوه نگه‌دار

اقبال لاهوری، پیام مشرق

لاله

آن شعله‌ام که صبح ازل در کنار عشق

پیش از نمود بلبل و پروانه می‌تپید

افزونترم ز مهر و به هر ذره تن زنم

گردون شرار خویش ز تاب من آفرید

در سینه چمن چو نفس کردم آشیان

یک شاخ نازک از ته خاکم چو نم کشید

سوزم ربود و گفت یکی در برم بایست

لیکن دل ستم زده‌ی من نیارمید

در تنگنای شاخ بسی پیچ و تاب خورد

تا جوهرم به جلوه‌گه رنگ و بو رسید

شبنم به راه من گهر آب‌دار ریخت

خندید صبح و باد صبا گرد من وزید

بلبل ز گل شنید که سوزم ربوده‌اند

نالید و گفت جامه‌ی هستی گران خرید

وا کرده سینه منت خورشید می‌کشم

آیا بود که باز بر انگیزد آتشم؟

اقبال لاهوری، پیام مشرق

کبر و ناز

یخ، جوی کوه را ز ره کبر و ناز گفت

ما را ز مویه‌ی تو شود تلخ روزگار

گستاخ می‌سرائی و بی‌باک می‌روی

هر سال شوخ دیده و آواره‌تر ز پار

شایان دودمان کهستانیان نئی

خود را مگوی دخترک ابر کوهسار

گردنده و فتنده و غلطنده‌ئی به‌خاک

راه دگر بگیر و برو سوی مرغزار

گفت آب جو چنین سخن دل شکن مگوی

بر خویشتن مناز و نهال منی مکار

من می‌روم که در خور این دودمان نیم

تو خویش را ز مهر درخشان نگاه‌دار

اقبال لاهوری، پیام مشرق

نسیم صبح

ز روی بحر و سر کوهسار می‌آیم

ولیک می‌نشناسم که از کجا خیزم

دهم به غمزده طایر پیام فصل بهار

ته نشیمن او سیم یاسمن ریزم

به سبزه غلتم و بر شاخ لاله می‌پیچم

که رنگ و بو ز مسامات او بر انگیزم

خمیده تا نشود شاخ او ز گردش من

به برگ لاله و گل نرم نرمک آویزم

چو شاعری ز غم عشق در خروش آید

نفس نفس به نواهای او در آمیزم

اقبال لاهوری، پیام مشرق

سرود انجم

هستی ما نظام ما

مستی ما خرام ما

گردش بی‌مقام ما

زندگی دوام ما

دور فلک بکام ما می‌نگریم و می‌رویم

   

جلوه‌گه شهود را

بتکده‌ی نمود را

رزم نبود و بود را

کشکمش وجود را

عالم دیر و زود را می‌نگریم و می‌رویم

   

گرمی کار زارها

خامی پخته کارها

تاج و سریر و دارها

خواری شهریارها

بازی روزگارها می‌نگریم و می‌رویم

   

خواجه ز سروری گذشت

بنده ز چاکری گذشت

زاری و قیصری گذشت

دور سکندری گذشت

شیوه‌ی بت‌گری گذشت می‌نگریم و می‌رویم

   

خاک خموش و در خروش

سست نهاد و سخت کوش

گاه به بزم نا و نوش

گاه جنازه‌ئی به‌دوش

میر جهان و سفته گوش می‌نگریم و می‌رویم

    

تو به طلسم چون و چند

عقل تو در گشاد و بند

مثل غزاله در کمند

زار و زبون و دردمند

ما به نشیمن بلند می‌نگریم و می‌رویم

    

پرده چرا ظهور چیست؟

اصل ظلام و نور چیست؟

چشم و دل و شعور چیست؟

فطرت ناصبور چیست؟

این همه نزد و دور چیست می‌نگریم و می‌رویم

   

بیش تو نزد ما کمی

سال تو پیش ما دمی

ای به‌کنار تو یمی

ساخته‌ئی به شبنمی

ما به تلاش عالمی می‌نگریم و می‌رویم

اقبال لاهوری، پیام مشرق

محاوره‌ی علم و عشق

علم:

نگاهم راز دار هفت و چار است

گرفتار کمندم روزگار است

جهان بینم به این سو باز کردند

مرا با آن‌سوی گردون چه کار است

چکد صد نغمه از سازی که دارم

به بازار افکنم رازی که دارم

عشق:

ز افسون تو دریا شعله‌زار است

هوا آتش گذار و زهردار است

چو با من یار بودی نور بودی

بریدی از من و نور تو نار است

به‌خلوت خانه‌ی لاهوت زادی

ولیکن در نخ شیطان فتادی

بیا این خاکدان را گلستان ساز

جهان پیر را دیگر جوان ساز

بیا یک ذره از درد دلم گیر

ته گردون بهشت جاودان ساز

ز روز آفرینش همدم استیم

همان یک نغمه را زیر و بم استیم

اقبال لاهوری، پیام مشرق

افکار انجم

شنیدم کوکبی با کوکبی گفت

که در بحریم و پیدا ساحلی نیست

سفر اندر سرشت ما نهادند

ولی این کاروان را منزلی نیست

اگر انجم همانستی که بود است

ازین دیرینه تابی‌ها چه سود است

گرفتار کمند روزگاریم

خوشا آن‌کس که محروم وجود است

کس این بار گران را برنتابد

ز بود ما نبود جاودان به

فضای نیلگونم خوش نیاید

ز اوجش پستی آن خاکدان به

خنک انسان که جانش بی‌قرار است

سوار راهوار روزگار است

قبای زندگی بر قامتش راست

که او نو آفرین و تازه کار است

اقبال لاهوری، پیام مشرق

حیات جاوید

گمان مبر که به پایان رسید کار مغان

هزار باده‌ی ناخورده در رگ تاک است

چمن خوش است ولیکن چو غنچه نتوان زیست

قبای زندگیش از دم صبا چاک است

اگر ز رمز حیات آگهی مجوی و مگیر

دلی که از خلش خار آرزو پاک است

به خود خزیده و محکم چو کوهساران زی

چو خش مزی که هوا تیز و شعله بی‌باک است

اقبال لاهوری، پیام مشرق

فصل بهار

خیز که در کوه و دشت خیمه زد ابر بهار

مست ترنم هزار

طوطی و دراج و سار

بر طرف جویبار

کشت گل و لاله‌زار

چشم تماشا بیار

    

خیز که در کوه و دشت خیمه زد ابر بهار

خیز که در باغ و راغ قافله‌ِی گل رسید

باد بهاران وزید

مرغ نوا آفرید

لاله گریبان درید

حسن گل تازه چید

عشق غم نو خرید

   

خیز که در باغ و راغ قافله‌ی گل رسید

بلبلگان در صفیر، صلصلگان در خروش

خون چمن گرم جوش

ای که نشینی خموش

در شکن آئین هوش

باده‌ی معنی بنوش

نغمه سرا گل بپوش

   

بلبلگان در صفیر، صلصلگان در خروش

حجره نشینی گذار گوشه‌ی صحرا گزین

بر لب جوئی نشین

آب روان را ببین

نرگس ناز آفرین

لخت دل فرودین

بوسه زنش بر جبین

   

حجره نشینی گذار گوشه‌ی صحرا گزین

دیده معنی گشا ای ز عیان بی‌خبر

لاله کمر در کمر

نیمه‌ی آتش به بر

می‌چکدش بر جگر

شبنم اشک سحر

در شفق انجم نگر

   

دیده‌ی معنی گشا، ای ز عیان بی‌خبر

خاک چمن وانمود راز دل کائنات

بود و نبود صفات

جلوه‌گری‌های ذات

آنچه تو دانی حیات

آنچه تو خوانی ممات

هیچ ندارد ثبات

خاک چمن وانمود راز دل کائنات

اقبال لاهوری، پیام مشرق

نوای وقت

خورشید به‌دامانم انجم به‌گریبانم

در من نگری هیچم در خود نگری جانم

در شهر و بیابانم در کاخ و شبستانم

من دردم و درمانم، من عیش فراوانم

من تیغ جهانسوزم، من چشمه‌ی حیوانم

    

چنگیزی و تیموری، مشتی ز غبار من

هنگامه‌ی افرنگی یک جسته شرار من

انسان و جهان او از نقش و نگار من

خون جگر مردان، سامان بهار من

من آتش سوزانم من روضه رضوانم

    

آسوده و سیارم این طرفه تماشا بین

در باده‌ی امروزم کیفیت فردا بین

پنهان به ضمیر من صد عالم رعنا بین

صد کوکب غلطان بین صد گنبد خضرا بین

من کسوت انسانم پیراهن یزدانم

     

تقدیر فسون من تدبیر فسون تو

تو عاشق لیلائی من دشت جنون تو

چون روح روان پاکم از چند و چگون تو

تو راز درون من، من راز درون تو

از جان تو پیدایم، در جان تو پنهانم

    

من رهرو و تو منزل من مزرع و تو حاصل

تو ساز صد آهنگی تو گرمی این محفل

آواره‌ی آب و گل، دریاب مقام دل

گنجیده به‌جامی بین این قلزم بی‌ساحل

از موج بلند تو سر بر زده طوفانم

اقبال لاهوری، پیام مشرق

گل نخستین

هنوز همنفسی در چمن نمی‌بینم

بهار می‌رسد و من گل نخستینم

به آب جو نگرم خویش را نظاره کنم

به این بهانه مگر روی دیگری بینم

به‌خامه‌ئی که خط زندگی رقم زده است

نوشته‌اند پیامی به برگ رنگینم

دلم بدوش و نگاهم به عبرت امروز

شهید جلوه‌ی فردا و تازه آئینم

ز تیره خاک دمیدم قبای گل بستم

وگرنه اختر وامانده‌ئی ز پروینم

اقبال لاهوری، پیام مشرق

عرض حال به حضور رحمة للعالمین

ای ظهور تو شباب زندگی

جلوه‌ات تعبیر خواب زندگی

ای زمین از بارگاهت ارجمند

آسمان از بوسه‌ی بامت بلند

شش جهت روشن ز تاب روی تو

ترک و تاجیک و عرب هندوی تو

از تو بالا پایه‌ی این کائنات

فقر تو سرمایه‌ی این کائنات

در جهان شمع حیات افروختی

بندگان را خواجگی آموختی

بی تو از نابودمندی‌ها خجل

پیکران این سرای آب و گل

تا دم تو آتشی از گل گشود

توده‌های خاک را آدم نمود

ذره دامن گیر مهر و ماه شد

یعنی از نیروی خویش آگاه شد

تا مرا افتاد بر رویت نظر

از اب و ام گشته‌ائی محبوب‌تر

عشق در من آتشی افروخت است

فرصتش بادا که جانم سوخت است

ناله‌ئی مانند نی سامان من

آن چراغ خانه‌ی ویران من

از غم پنهان نگفتن مشکل است

باده در مینا نهفتن مشکل است

مسلم از سر نبی بیگانه شد

باز این بیت الحرم بتخانه شد

از منات و لات و عزی و هبل

هر یکی دارد بتی اندر بغل

شیخ ما از برهمن کافرتر است

زانکه او را سومنات اندر سر است

رخت هستی از عرب برچیده‌ئی

در خمستان عجم خوابیده‌ئی

شل ز برفاب عجم اعضای او

سردتر از اشک او صهبای او

همچو کافر از اجل ترسنده‌ئی

سینه‌اش فارغ ز قلب زنده‌ئی

نعشش از پیش طبیبان برده‌ام

در حضور مصطفی آورده‌ام

مرده بود از آب حیوان گفتمش

سری از اسرار قرآن گفتمش

داستانی گفتم از یاران نجد

نکهتی آوردم از بستان نجد

محفل از شمع نوا افروختم

قوم را رمز حیات آموختم

گفت بر ما بندد افسون فرنگ

هست غوغایش ز قانون فرنگ

ای بصیری را ردا بخشنده‌ئی

بربط سلما مرا بخشنده‌ئی

ذوق حق ده این خطا اندیش را

اینکه نشناسد متاع خویش را

گر دلم آئینه‌ی بی‌جوهر است

ور به‌حرفم غیر قرآن مضمر است

ای فروغت صبح اعصار و دهور

چشم تو بیننده‌ی ما فی الصدور

پرده‌ی ناموس فکرم چاک کن

این خیابان را ز خارم پاک کن

تنگ کن رخت حیات اندر برم

اهل ملت را نگهدار از شرم

سبز کشت نابسامانم مکن

بهره گیر از ابر نیسانم مکن

خشک گردان باده در انگور من

زهر ریز اندر می کافور من

روز محشر خوار و رسوا کن مرا

بی‌نصیب از بوسه‌ی پا کن مرا

گر در اسرار قرآن سفته‌ام

با مسلمانان اگر حق گفته‌ام

ای‌که از احسان تو ناکس، کس است

یک دعایت مزد گفتارم بس است

عرض کن پیش خدای عزوجل

عشق من گردد هم آغوش عمل

دولت جان حزین بخشیده‌ئی

بهره‌ئی از علم دین بخشیده‌ئی

در عمل پاینده‌تر گردان مرا

آب نیسانم گهر گردان مرا

رخت جان تا در جهان آورده‌ام

آرزوی دیگری پرورده‌ام

همچو دل در سینه‌ام آسوده است

محرم از صبح حیاتم بوده است

از پدر تا نام تو آموختم

آتش این آرزو افروختم

تا فلک دیرینه‌تر سازد مرا

در قمار زندگی بازد مرا

آرزوی من جوان‌تر می‌شود

این کهن صهبا گران‌تر می‌شود

این تمنا زیر خاکم گوهر است

در شبم تاب همین یک اختر است

مدتی با لاله رویان ساختم

عشق با مرغوله مویان باختم

باده‌ها با ماه سیمایان زدم

بر چراغ عافیت دامان زدم

برق‌ها رقصید گرد حاصلم

رهزنان بردند کالای دلم

این شراب از شیشه‌ی جانم نریخت

این زر سارا ز دامانم نریخت

عقل آزر پیشه‌ام زنار بست

نقش او در کشور جانم نشست

سالها بودم گرفتار شکی

از دماغ خشک من لاینفکی

حرفی از علم الیقین ناخوانده‌ئی

در گمان آباد حکمت مانده‌ئی

ظلمتم از تاب حق بیگانه بود

شامم از نور شفق بیگانه بود

این تمنا در دلم خوابیده ماند

در صدف مثل گهر پوشیده ماند

آخر از پیمانه‌ی چشمم چکید

در ضمیر من نواها آفرید

ای ز یاد غیر تو جانم تهی

بر لبش آرم اگر فرمان دهی

زندگی را از عمل سامان نبود

پس مرا این آرزو شایان نبود

شرم از اظهار او آید مرا

شفقت تو جرأت افزاید مرا

هست شأن رحمتت گیتی نواز

آرزو دارم که میرم در حجاز

مسلمی از ماسوا بیگانه‌ئی

تا کجا زناری بتخانه‌ئی

حیف چون او را سرآید روزگار

پیکرش را دیر گیرد در کنار

از درت خیزد اگر اجزای من

وای امروزم خوشا فردای من

فرخا شهری که تو بودی در آن

ای خنک خاکی که آسودی در آن

«مسکن یار است و شهر شاه من

پیش عاشق این بود حب الوطن»

کوکبم را دیده‌ی بیدار بخش

مرقدی در سایه‌ی دیوار بخش

تا بیاساید دل بی‌تاب من

بستگی پیدا کند سیماب من

با فلک گویم که آرامم نگر

دیده‌ئی آغازم، انجامم نگر

اقبال لاهوری، رموز بی‌خودی

لم یلد و لم یولد

قوم تو از رنگ و خون بالاتر است

قیمت یک اسودش صد احمر است

قطره‌ی آب وضوی قنبری

در بها برتر ز خون قیصری

فارغ از باب و ام و اعمام باش

همچو سلمان زاده‌ی اسلام باش

نکته‌ئی ای همدم فرزانه بین

شهد را در خانه‌های لانه بین

قطره‌ئی از لاله‌ی حمراستی

قطره‌ئی از نرگس شهلاستی

این نمی‌گوید که من از عبهرم

آن نمی‌گوید من از نیلوفرم

ملت ما شان ابراهیمی است

شهد ما ایمان ابراهیمی است

گر نسب را جزو ملت کرده‌ئی

رخنه در کار اخوت کرده‌ئی

در زمین ما نگیرد ریشه‌ات

هست نا مسلم هنوز اندیشه‌ات

ابن مسعود آن چراغ افروز عشق

جسم و جان او سراپا سوز عشق

سوخت از مرگ برادر سینه‌اش

آب گردید از گداز آئینه‌اش

گریه‌های خویش را پایان ندید

در غمش چون مادران شیون کشید

«ای دریغا آن سبق خوان نیاز

یار من اندر دبستان نیاز»

«آه آن سرو سهی بالای من

در ره عشق نبی همپای من»

«حیف او محروم دربار نبی

چشم من روشن ز دیدار نبی»

نیست از روم و عرب پیوند ما

نیست پابند نسب پیوند ما

دل به محبوب حجازی بسته‌ایم

زین جهت با یکدگر پیوسته‌ایم

رشته‌ی ما یک تولایش بس است

چشم ما را کیف صهبایش بس است

مستی او تا بخون ما دوید

کهنه را آتش زد و نو آفرید

عشق او سرمایه‌ی جمعیت است

همچو خون اندر عروق ملت است

عشق در جان و نسب در پیکر است

رشته‌ی عشق از نسب محکم‌تر است

عشق ورزی از نسب باید گذشت

هم ز ایران و عرب باید گذشت

امت او مثل او نور حق است

هستی ما از وجودش مشتق است

«نور حق را کس نجوید زاد و بود

خلعت حق را چه حاجت تار و پود»

هر که پا در بند اقلیم و جد است

بی خبر از لم یلد لم یولد است

اقبال لاهوری، رموز بی‌خودی

الله الصمد

گر به الله الصمد دل بسته‌ئی

از حد اسباب بیرون جسته‌ئی

بنده‌ی حق بنده‌ی اسباب نیست

زندگانی گردش دولاب نیست

مسلم استی بی نیاز از غیر شو

اهل عالم را سراپا خیر شو

پیش منعم شکوه‌ی گردون مکن

دست خویش از آستین بیرون مکن

چون علی در ساز بانان شعیر

گردن مرحب شکن خیبر بگیر

منت از اهل کرم بردن چرا

نشتر لا و نعم خوردن چرا

رزق خود را از کف دونان مگیر

یوسف استی خویش را ارزان مگیر

گرچه باشی مور و هم بی بال و پر

حاجتی پیش سلیمانی مبر

راه دشوار است سامان کم بگیر

در جهان آزاد زی آزاد میر

سبحه‌ی «اقلل من الدنیا» شمار

از «تعش حراً» شوی سرمایه‌دار

تا توانی کیمیا شو گل مشو

در جهان منعم شو و سائل مشو

ای شناسای مقام بوعلی

جرعه‌ئی آرم ز جام بوعلی

«پشت پا زن تخت کیکاوس را

سر بده از کف مده ناموس را»

خود بخود گردد در میخانه باز

بر تهی پیمانگان بی نیاز

قاید اسلامیان هارون رشید

آنکه نقفور آب تیغ او چشید

گفت مالک را که ای مولای قوم

روشن از خاک درت سیمای قوم

ای نوا پرداز گلزار حدیث

از تو خواهم درس اسرار حدیث

لعل تا کی پرده بند اندر یمن

خیز و در دارالخلافت خیمه زن

ای خوشا تابانی روز عراق

ای خوشا حسن نظر سوز عراق

میچکد آب خضر از تاک او

مرهم زخم مسیحا خاک او

گفت مالک مصطفی را چاکرم

نیست جز سودای او اندر سرم

من که باشم بسته‌ی فتراک او

بر نخیزم از حریم پاک او

زنده از تقبیل خاک یثربم

خوشتر از روز عراق آمد شبم

عشق می‌گوید که فرمانم پذیر

پادشاهان را بخدمت هم مگیر

تو همی خواهی مرا آقا شوی

بنده‌ی آزاد را مولا شوی

بهر تعلیم تو آیم بر درت

خادم ملت نگردد چاکرت

بهره‌ئی خواهی اگر از علم دین

در میان حلقه‌ی درسم نشین

بی نیازی نازها دارد بسی

ناز او اندازها دارد بسی

بی نیازی رنگ حق پوشیدن است

رنگ غیر از پیرهن شوئیدن است

علم غیر آموختی اندوختی

روی خویش از غازه‌اش افروختی

ارجمندی از شعارش میبری

من ندانم تو توئی یا دیگری

از نسیمش خاک تو خاموش گشت

وز گل و ریحان تهی آغوش گشت

کشت خود از دست خود ویران مکن

از سحابش گدیه‌ی باران مکن

عقل تو زنجیری افکار غیر

در گلوی تو نفس از تار غیر

بر زبانت گفتگوها مستعار

در دل تو آرزوها مستعار

قمریانت را نواها خواسته

سروهایت را قباها خواسته

باده می‌گیری بجام از دیگران

جام هم گیری به‌وام از دیگران

آن نگاهش سر «ما زاغ البصر»

سوی قوم خویش باز آید اگر

می‌شناسد شمع او پروانه را

نیک داند خویش و هم بیگانه را

«لست منی» گویدت مولای ما

وای ما، ای وای ما، ای وای ما،

زندگانی مثل انجم تا کجا

هستی خود در سحر گم تا کجا

ریوی از صبح دروغی خورده‌ئی

رخت از پهنای گردون برده‌ئی

آفتاب استی یکی در خود نگر

از نجوم دیگران تابی مخر

بر دل خود نقش غیر انداختی

خاک بردی کیمیا در باختی

تا کجا رخشی ز تاب دیگران

سر سبک ساز از شراب دیگران

تا کجا طوف چراغ محفلی

ز آتش خود سوز اگر داری دلی

چون نظر در پرده‌های خویش باش

می‌پر و اما به‌جای خویش باش

در جهان مثل حباب ای هوشمند

راه خلوت خانه بر اغیار بند

فرد، فرد آمد که خود را وا شناخت

قوم ، قوم آمد که جز با خود نساخت

از پیام مصطفی آگاه شو

فارغ از ارباب دون الله شو

اقبال لاهوری، رموز بی‌خودی

برای نساء اسلام

مریم از یک نسبت عیسی عزیز

از سه نسبت حضرت زهرا عزیز

نور چشم رحمة للعالمین

آن امام اولین و آخرین

آنکه جان در پیکر گیتی دمید

روزگار تازه آئین آفرید

بانوی آن تاجدار «هل اتی»

مرتضی مشکل گشا شیر خدا

پادشاه و کلبه‌ئی ایوان او

یک حسام و یک زره سامان او

مادر آن مرکز پرگار عشق

مادر آن کاروان سالار عشق

آن یکی شمع شبستان حرم

حافظ جمعیت خیرالامم

تا نشیند آتش پیکار و کین

پشت پا زد بر سر تاج و نگین

وان دگر مولای ابرار جهان

قوت بازوی احرار جهان

در نوای زندگی سوز از حسین

اهل حق حریت آموز از حسین

سیرت فرزندها از امهات

جوهر صدق و صفا از امهات

مزرع تسلیم را حاصل بتول

مادران را اسوه‌ی کامل بتول

بهر محتاجی دلش آنگونه سوخت

با یهودی چادر خود را فروخت

نوری و هم آتشی فرمانبرش

گم رضایش در رضای شوهرش

آن ادب پرورده‌ِی صبر و رضا

آسیا گردان و لب قرآن سرا

گریه‌های او ز بالین بی‌نیاز

گوهر افشاندی به‌دامان نماز

اشک او بر چید جبریل از زمین

همچو شبنم ریخت بر عرش برین

رشته‌ی آئین حق زنجیر پاست

پاس فرمان جناب مصطفی است

ورنه گرد تربتش گردیدمی

سجده‌ها بر خاک او پاشیدمی

اقبال لاهوری، رموز بی‌خودی