اشعار ترکی آذری و فارسی

اشعار ترکی آذری و فارسی

مئی ساتانلار کوچه‌سی- تورکی و فارسیجا شعرلر
اشعار ترکی آذری و فارسی

اشعار ترکی آذری و فارسی

مئی ساتانلار کوچه‌سی- تورکی و فارسیجا شعرلر

از هجوم

از هجوم موریانه ها

در خود غنوده ام

به پاسداری هویتم

در فضای تهی

غلت می زنم

و با رویاهایم

کتیبه ای می سازم

از نور و آینه

میراثی ماندگار شاید

برای فردا

نازلی باخیشلار

او اینجه، نازلــی باخیشلار، او آتشیــن گوزلـر

حزین- حزین نه باخیر، سانکی عاشیقیـن گوزلر

سنین کیمی، گوزه لیم، نازنین گوزه ل چوخـدور

که یوخدور هیچ بیریسینــده بو نازنین گوزلـر

سنیـن او گوزلرینــی بیرجه یول گوره ن عاشق،

اینان کی، سویله یه جک یوز یول «آفرین گوزلر!»

سورولسامنـدن، اسیــر ایلیه ن کیم اولدی سنی،

باخوب بو گوزلره عرض ایله رم: «همین گوزلـر»

وفالی اولماسا بیر گون ده، چوخ گمان، دوزمــه ز

وفالـــی اولسا، یوز ایل عاشیقیــن یقین گوزلــر

همیشــه شاد اولــورام انتظار وصلیــن ایلـــه

نئجــه کی بیــر تازه داماد اولان گلیــن گوزلــر

من ئوز نگاریمــی، عیب ایتمه، گوزله سه م، واحد

کی بلبل ئوز گلینــی، عاشــق همدمیـــن گوزلـر

شعری از واحد

با شه ایران

با شه ایران ز آزادی سخن گفتن خطاست                          کار ایران با خداست

مذهب شاهنشه ایران ز مذهب ها جداست                       کار ایران با خداست

شاه مست و شیخ مست و شحنه مست و میر مست         مملکت رفته ز دست

هر دم از دستانِ مستان فتنه و غوغا به پاست                    کار ایران با خداست

مملکت کشتی، حوادث بحر و استبداد خَس                       ناخدا عدل است و بس

کار پاس کشتی و کشتی نشین با ناخداست                     کار ایران با خداست

پادشه خود را مسلمان خواند و سازد تباه                          خون جمعی بی گناه

ای مسلمانان در اسلام این ستم ها کی رواست؟               کار ایران با خداست

باش تا خود سوی ری تازد ز آذربایجان                               حضرت ستّارخان

آن که توپش قلعه کوب و خنجرش کشور گشاست                کار ایران با خداست

باش تا بیرون ز رشت آید سپهدار سترگ                            فرّ دادار بزرگ

آن که گیلان ز اهتمامش رشک اقلیم بقاست                      کار ایران با خداست

باش تا از اصفهان صمصام حق گردد پدید                           نامِ حق گردد پدید

تا ببینیم آن که سر ز احکام حق پیچد کجاست؟                  کار ایران با خداست

خاک ایران، بوم و برزن از تمدن خورد آب                             جز خراسان خراب

هر چه هست از قامت ناساز بی اندام ماست                    کار ایران با خداست

ملک الشعرای بهار

عجب صبری خدا دارد!

عجب صبری خدا دارد!

اگر من جای او بودم

همان یک لحظه ی اوّل

که اوّل ظلم را می دیدم از مخلوق بی وجدان

جهان را با همه زیبایی و زشتی

به روی یک دگر، ویرانه می کردم

عجب صبری خدا دارد!

اگر من جای او بودم

که در همسایه ی صدها گرسنه،

چند بزمی گرم عیش و نوش می دیدم

نخستین نعره ی مستانه را خاموش آن دم

بر لب پیمانه می کردم

عجب صبری خدا دارد!

اگر من جای او بودم

که می دیدم یکی عریان و لرزان

دیگری پوشیده از صد جامه ی رنگین

زمین و آسمان را

واژگون، مستانه می کردم

عجب صبری خدا دارد!

اگر من جای او بودم

نه طاعت می پذیرفتم،

نه گوش از بهر استخفار این بیدادگرها تیز کرده،

پاره پاره در کف زاهد نمایان،

سبحه ی صد دانه می کردم

عجب صبری خدا دارد!

اگر من جای او بودم

برای خاطر تنها یکی مجنون صحراگرد بی سامان،

هزاران لیلی ناز آفرین را کو به کو،

آواره و دیوانه می کردم

عجب صبری خدا دارد!

اگر من جای او بودم

به گرد شمع سوزان دل عشّاق سرگردان،

سرا پای وجود، بی وفا معشوق را

پروانه می کردم

عجب صبری خدا دارد!

اگر من جای او بودم

به عرش کبریایی با همه صبر خدایی

تا که می دیدم عزیز نابجایی،

ناز بر یک ناروا گردیده خواری می فروشد

گردش این چرخ را

وارونه، بی صبرانه می کردم

عجب صبری خدا دارد!

اگر من جای او بودم

که می دیدم مشوّش عارف و عامی،

ز برق فتنه ی این علم عالم سوز مردم کش

به جز اندیشه ی عشق و وفا

معدوم هر فکری،

در این دنیای پر افسانه می کردم

عجب صبری خدا دارد!

چرا من جای او باشم؟

همین بهتر که او خود جای خود بنشسته و،

تاب تماشای

تمام زشت کاری های این مخلوق را دارد!

و گرنه من به جای او چو بودم،

یک نفس کی عادلانه سازشی،

با جاهل و فرزانه می کردم

عجب صبری خدا دارد!  

عجب صبری خدا دارد!

شعر: معینی کرمانشاهی

قبل از اعدام

خون ما، می شکفد بر برف، اسفندی،

خون ما، می شکفد بر، لاله،

خون ما، پیرهن کارگران،

خون ما، پیرهن دهقانان،

خون ما، پیرهن سربازان،

خون ما، پیرهن، خاک ماست

نم نم باران، با خون ما، شهر آزادی را می سازد

نم نم باران، با خون ما، شهر فرهادها را، می سازد

خسرو گلسرخی

گوزلرین قاره سینه

گوزلرین قاره سینـه بیر نیچه قربان دیمیشم

قاشلارین طاقینـه قربان یرینــه جان دیمیشم

راز پنهانیمی خلق ایچره منیـم فاش ایله دیـن

بی وفا، من کی سنه سریمی پنهان دیمیشم

خوبلــر جمله گدادیــر سـر کوینــده سنیـن

سنه بو خوبلــر ایچــره مـه تابان دیمیشــم

قاشینا تیغ دیدیـم قانیمی تو کمک نه ایچـون؟

توت کی، ظالیم، نولا بوباره ده بهتان دیمیشم

اینجییوب چیخسا سینه مدن یری وار پیکانین

کی، نیچون باغریما گلدیکجه باسوب، جان، دیمیشم

واحدم، قویمایین، ئولدوردی او مهپـاره منی

سهو ایدوب گل اوزونـه مهر درخشان دیمیشم

شعر: علی آقا واحد

«فلق»

در فلق بود که پرسید سوار:

خانه دوست کجاست؟

نرسیده به درخت

کوچه باغی است که از خواب خدا سبزتر است

و درآن عشق به اندازه پرهای صداقت آبی است

می روی تا ته آن کوچه که ازپشت بلوغ سربه درمی آرد

پس به سمت گل تنهایی می ییچی

دو قدم مانده به گل

پای فواره جاوید اساطیر زمین می مانی

و تو را ترسی شفاف فرا می گیرد

در صمیمیت سیال فضا خش خشی می شنوی

کودکی می بینی

رفته از کاج بلندی بالا، جوجه بردارد از لانه نور

و از او می پرسی

خانه دوست کجاست؟

سهراب سپهری

پرنده خیس

می دانی ....

پرنده را بی دلیل اعدام می کنی

در ژرف تو

آینه ایست

که قفس را انعکاس می دهد 

و دستان تو محلولی ست

که انجماد روز را

در حوضچه شب غرق می کند.

ای صمیمی،

دیگر زندگی را نمی توان

در فرو مردن یک برگ  یا شکفتن یک گل

یا پریدن یک پرنده دید

ما در حجم کوچک خود رسوب می کنیم

- آیا شود که باز درختان جوانی را

در راستای خیابان

پرورش دهیم

و صندوق های زرد پست

سنگین

ز غمنامه های زمانه نباشد؟

در سرزمینی که عشق آهنی ست

انتظار معجزه را بعید می دانم

باغبان مفلوک چه هدیه ای دارد؟

پرندگان

از شاخه های خشک پرواز می کنند

آن مرد زرد پوش

که تنها و بی وقفه گام می زند 

با کوچه های «ورود ممنوع»

با خانه های «به اجاره داده می شود»

چه خواهد کرد

سرزمینی را که دوستش می داریم؟

پرندگان همه خیس اند

و گفتگویی از پریدن نیست

در سرزمین ما

پرندگان همه خیس اند

در سرزمینی که عشق کاغذی است

انتظار معجزه را بعید می دانم.

خسرو گلسرخی

پیام ورودی

ساقیا برخیز و درده جام را

خاک بر سر کن غم ایام را

ساغر می بر کفم نه تا ز بر

برکشم این دلق ازرق فام را

گر چه بدنامیست نزد عاقلان

ما نمی‌خواهیم ننگ و نام را

باده درده چند از این باد غرور

خاک بر سر نفس نافرجام را

دود آه سینه نالان من

سوخت این افسردگان خام را

محرم راز دل شیدای خود

کس نمی‌بینم ز خاص و عام را

با دلارامی مرا خاطر خوش است

کز دلم یک باره برد آرام را

ننگرد دیگر به سرو اندر چمن

هر که دید آن سرو سیم اندام را

صبر کن حافظ به سختی روز و شب

عاقبت روزی بیابی کام را