ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
چون بوم بر خرابه دنیا نشستهایم
اهل زمانه را به تماشا نشستهایم
بر این سرای ماتم و در این دیار رنج
بیخود امید بسته و بیجا نشستهایم
ما را غم خزان و نشاط بهار نیست
آسوده همچو خار به صحرا نشستهایم
گر دست ما ز دامن مقصود کوته است
از پا فتادهایم نه از پا نشستهایم
تا هیچ منتظر نگذاریم مرگ را
ما رخت خویش بسته مهیا نشستهایم
یکدم ز موج حادثه ایمن نبودهایم
چون ساحلیم و بر لب دریا نشستهایم
از عمر جز ملال ندیدم و همچنان
چشم امید بسته به فردا نشستهایم
آتش به جان و خنده به لب در بساط دهر
چون شمع نیم مرده چه زیبا نشستهایم
ای گل بر این نوای غمانگیز ما ببخش
کز عالمی بریده و تنها نشستهایم
تا همچو ماهتاب بیایی به بام قصر
مانند سایه در دل شبها نشستهایم
تا با هزار ناز کنی یک نظر به ما
ما یکدل و هزار تمنا نشستهایم
چون مرغ پر شکسته فریدون به کنج غم
سر زیر پر کشیده و شکیبا نشستهایم
شاعر: فریدون مشیری
با او بگو حکایت شب زنده داریم
با او بگو چه میکشم از درد اشتیاق
شاید وفا کند، بشتابد به یاریم
ای دل، چنان بنال که آن ماه نازنین
آگه شود ز رنج من و عشق پاک من
با او بگو که مهر تو از دل نمیرود
هر چند بسته مرگ، کمر بر هلاک من
ای شعر من، بگو که جایی چه میکند
کاری بکن که در دل سنگش اثر کنی
ای چنگ غم، که از تو بهجز ناله برنخاست،
راهی بزن که ناله از این بیشتر کنی
ای آسمان، به سوز دل من گواه باش
کز دست غم به کوه و بیابان گریختم
داری خبر که شب همه شب دور از آن نگاه
مانند شمع سوختم و اشک ریختم
ای روشنان عالم بالا، ستارهها!
رحمی به حال عاشق خونینجگر کنید
یا جان من ز من بستانید بیدرنگ
یا پا فرا نهید و خدا را خبر کنید!
آری، مگر خدا به دل اندازدش که من
زین آه و ناله راه به جایی نمیبرم
جز نالههای تلخ نریزد ز ساز من
از حال دل اگر سخنی بر لب آورم
آخر اگر پرستش او شد گناه من؛
عذر گناه من، همه، چشمان مست اوست
تنها نه عشق و زنده گی و آرزوی من؛
او هستی من است که آینده دست اوست.
عمری مرا به مهر و وفا آزموده است
داند من آن نیم که کنم رو به هر دری
او نیز مایل است به عهدی وفا کند
اما -اگر خدا بدهد- عمر دیگری!
شعر: فریدون مشیری
سرانجامم به خاکستر نشاندی
ربودی دفتر دل را و افسوس
که سطری هم از این دفتر نخواندی
گرفتم عاقبت دل بر منت سوخت
پس از مرگم سِرشکی هم فشاندی
گذشت از من ولی آخر نگفتی
که بعد از من به امید که ماندی؟
شاعر: فریدون مشیری
با دست نازنین تو بر خاک اوفتد
با این همه هنوز به جان میپرستمت
یا الله اگر که عشق چنین پاک اوفتد
میبینمت هنوز به دیدار واپسین
گریان درآمدی که: فریدون خدا نخواست
غافل که من به جز تو خدایی نداشتم
اما دریغ و درد نگفتی چرا نخواست
بیچاره دل خطای تو در چشم او نکوست
گوید به من: هر آنچه که او کرد خوب کرد
فردای ما نیامد و خورشید آرزو
تنها سپیدهای زد و آنگه غروب کرد
بر گور عشق خویش شباهنگ ماتمم
دانی چرا نوای عزا سر نمیکنم
تو صحبت محبت من باورت نبود
من ترک دوستی ز تو باور نمیکنم
پاداش آن صفای خدایی که در تو بود
این واپسین ترانه ترا یادگار باد
ماند به سینهام غم تو یادگار تو
هرگز غمت مباد و خدا با تو یار باد
دیگر ز پا افتادهام ای ساقی اجل
لب تشنهام بریز به کامم شراب را
ای آخرین پناه من آغوش باز کن
تا ننگرم پس از رخ او آفتاب را
شاعر: فریدون مشیری
ننالد خدایا دلم سنگ نیست
مرا عشق او چنگ اندوه ساخت
که جز غم در این چنگ آهنگ نیست
به لب جز سرود امیدم نبود
مرا بانگ این چنگ خاموش کرد
چنان دل به آهنگ او خو گرفت
که آهنگ خود را فراموش کرد
نمیدانم این چنگی سرنوشت
چه میخواهد از جان فرسودهام
کجا میکشانندم این نغمهها
که یکدم نخواهند آسودهام
دل از این جهان بر گرفتم دریغ
هنوزم به جان آتش عشق اوست
در این واپسین لحظهی زندگی
هنوزم در این سینه یک آرزوست
دلم کرده امشب هوای شراب
شرابی که از جان برآرد خروش
شرابی که بینم در آن رقص مرگ
شرابی که هرگز نیابم به هوش
مگر وا رَهم از غم عشق او
مگر نشنوم بانگ این چنگ را
همه زندگی نغمهی ماتم است
نمیخواهم این ناخوش آهنگ را
شاعر: فریدون مشیری
سینههاشان ز گهر خالی بود!
ننگ نشناخته از بیهنری
شرم ناکرده از این بیگهری
سوی هر درگهشان روی نیاز
همه جا سینه گشایند به ناز...
زندگی-دشمن دیرینهی من-
چنگ انداخته در سینهی من
روز و شب با من دارد سر جنگ
هر نفس از صدف سینهی تنگ
دامن افشان گهر آورده به چنگ
وان گهرها... همه کوبیده به سنگ
شاعر: فریدون مشیری