اشعار ترکی آذری و فارسی

اشعار ترکی آذری و فارسی

مئی ساتانلار کوچه‌سی- تورکی و فارسیجا شعرلر
اشعار ترکی آذری و فارسی

اشعار ترکی آذری و فارسی

مئی ساتانلار کوچه‌سی- تورکی و فارسیجا شعرلر

آشنایی با هاتف اصفهانی

سید احمد حسینی‌ متخلص‌ به «هاتف‌اصفهانی» از شعرای‌ نامی‌ قرن دوازدهم ایران در عهد افشاریه‌ و زندیه‌ است‌. وی‌ اصالتاً از خانواده‌ای‌ آذربایجانی(اردوباد آذربایجان) بود ولی‌ در نیمه‌ی اول قرن دوازدهم هجری در اصفهان‌ به دنیا آمد. سید احمد در کودکی‌ به‌ تحصیل‌ علوم‌ قدیمه‌ و از جمله‌ ادبیات‌ فارسی‌ و عربی‌، طب‌، منطق‌ و حکمت‌ پرداخت‌ و گذشته‌ از علم‌ طب‌ که‌ در آن‌ تسلط داشت‌، به‌ یکی‌ از سرآمدان‌ زبان‌ عربی‌ مبدل‌ گشت‌ و اشعاری‌ به‌ زبان‌ عربی‌ سرود. هاتف‌ در جوانی‌ به‌ سرودن‌ شعر پرداخت‌ و در طول‌ زندگی‌ آرام‌ خود از مدح‌ شاهان‌ و روی‌ آوردن‌ به‌ دربار سلاطین‌ خودداری‌ کرد و بیشتر به‌ مطالعه‌ و حکمت‌ و عرفان مشغول‌ بود. وی‌ در سال‌ ۱۱۹۸ درگذشت.

هاتف‌ اصفهانی‌ شاعری‌ توانا و مسلط به‌ زبان‌ و ادب فارسی‌ بود. وی‌ از سبک‌ شعرای‌ متقدم‌ ایران‌ به‌ ویژه‌ حافظ و سعدی‌ پیروی‌ می‌ کرد و طبع‌ خود را در سرایش‌ تمامی‌ قالب‌های‌ شعری‌ اعم‌ از غزل‌، قصیده‌ و رباعی‌، ترجیع‌‌بند و ترکیب‌‌بند آزمود. شهرت‌ عمده‌ هاتف‌ به‌ سبب‌ شاهکار بزرگ‌ ادبی‌ او ترجیع‌‌بند عرفانی است‌ که‌ در آن‌ هم‌ از حیث حسن‌ ترکیب‌ الفاظ و هم‌ از حیث‌ توصیف‌ معانی‌ داد سخن‌ داده‌ است‌. وی‌ مرثیه‌های‌ زیبایی‌ نیز با استفاده‌ از ماده‌ تاریخ(حروف‌ ابجد) در مرگ‌ بزرگان‌ و دوستان‌ خود سرود که‌ این‌ اشعار از ارزش‌ بالایی‌ برخوردارند.

مهم‌ترین‌ اثر باقی‌ مانده‌ از هاتف‌ اصفهانی‌ دیوان‌ اشعار او و چند صد بیت‌ شعر به زبان‌ عربی‌ است.

بخشی از بند اول ترجیع‌بند معروف هاتف:

ای فـدای تـو هم دل و هم جان

وی نثار رهت هـم این و هـم آن

دل فـدای تو چــون تویی دلبر

جان نثار تو چون تویی جانـان

دل رهـانـدن ز دست تو مشکـل

جـان فشانـدن به پـای تو آسان ...

ساقی آتش پرست و آتش دست

ریخت در ساغر آتش سوزان

چون کشیدم نه عقل ماند و نه هوش

سوخت هم کفر از آن و هم ایمان

مست افتادم و در آن مستی

به زبانی که شرح آن نتوان

این سخــن می‌شنیـدم از اعضا

همـه حتـی الوریـد و الشـریان

که یکی هست و هیـچ نیست جـز او

وحـده لا اله الاّ هو

هاتف در قم درگذشت و به خاک سپرده شد. بعضى از تذکره‏ها فوتش را در کاشان و مدفنش را در قم مى‏دانند.

ترجیع بند: که یکی هست و هیچ نیست جز او

ای فدای تو هم دل و هم جان

وی نثار رهت هم این و هم آن

دل فدای تو، چون تویی دلبر

جان نثار تو، چون تویی جانان

دل رهاندن زدست تو مشکل

جان فشاندن به پای تو آسان

راه وصل تو، راه پرآسیب

درد عشق تو، درد بی‌درمان

بندگانیم جان و دل بر کف

چشم بر حکم و گوش بر فرمان

گر سر صلح داری، اینک دل

ور سر جنگ داری، اینک جان

دوش از شور عشق و جذبه‌ی شوق

هر طرف می‌شتافتم حیران

آخر کار، شوق دیدارم

سوی دیر مغان کشید عنان

چشم بد دور، خلوتی دیدم

روشن از نور حق، نه از نیران

هر طرف دیدم آتشی کان شب

دید در طور موسی عمران

پیری آنجا به آتش افروزی

به ادب گرد پیر مغبچگان

همه سیمین عذار و گل رخسار

همه شیرین زبان و تنگ دهان

عود و چنگ و نی و دف و بربط

شمع و نقل و گل و مل و ریحان

ساقی ماه‌روی مشکین موی

مطرب بذله‌گوی و خوش‌الحان

مغ و مغ‌زاده، موبد و دستور

خدمتش را تمام بسته میان

من شرمنده از مسلمانی

شدم آن جا به گوشه‌ای پنهان

پیر پرسید کیست این؟ گفتند:

عاشقی بی‌قرار و سرگردان

گفت: جامی دهیدش از می ناب

گرچه ناخوانده باشد این مهمان

ساقی آتش‌پرست آتش دست

ریخت در ساغر آتش سوزان

چون کشیدم نه عقل ماند و نه هوش

سوخت هم کفر ازان و هم ایمان

مست افتادم و در آن مستی

به زبانی که شرح آن نتوان

این سخن می‌شنیدم از اعضا

همه حتی الورید و الشریان

که یکی هست و هیچ نیست جز او

وحده لااله الاهو

از تو ای دوست نگسلم پیوند

ور به تیغم برند بند از بند

الحق ارزان بود ز ما صد جان

و ز دهان تو نیم شکرخند

ای پدر پند کم ده از عشقم

که نخواهد شد اهل این فرزند

پند آنان دهند خلق ای کاش

که ز عشق تو می‌دهندم پند

من ره کوی عافیت دانم

چه کنم کاوفتاده‌ام به کمند

در کلیسا به دلبری ترسا

گفتم: ای جان به دام تو در بند

ای که دارد به تار زنارت

هر سر موی من جدا پیوند

ره به وحدت نیافتن تا کی

ننگ تثلیت بر یکی تا چند؟

نام حق یگانه چون شاید

که اب و ابن و روح قدس نهند؟

لب شیرین گشود و با من گفت

و ز شکرخند ریخت از لب قند

که گر از سر وحدت آگاهی

تهمت کافری به ما مپسند

در سه آیینه شاهد ازلی

پرتو از روی تابناک افگند

سه نگردد بریشم ار او را

پرنیان خوانی و حریر و پرند

ما در این گفتگو که از یک سو

شد ز ناقوس این ترانه بلند

که یکی هست و هیچ نیست جز او

وحده لااله الاهو

دوش رفتم به کوی باده فروش

ز آتش عشق دل به جوش و خروش

مجلسی نغز دیدم و روشن

میر آن بزم پیر باده فروش

چاکران ایستاده صف در صف

باده خوران نشسته دوش بدوش

پیر در صدر و می‌کشان گردش

پاره‌ای مست و پاره‌ای مدهوش

سینه بی‌کینه و درون صافی

دل پر از گفتگو و لب خاموش

همه را از عنایت ازلی

چشم حق‌بین و گوش راز نیوش

سخن این به آن هنیئالک

پاسخ آن به این که بادت نوش

گوش بر چنگ و چشم بر ساغر

آرزوی دو کون در آغوش

به ادب پیش رفتم و گفتم:

ای تو را دل قرارگاه سروش

عاشقم دردمند و حاجتمند

درد من بنگر و به درمان کوش

پیر خندان به طنز با من گفت:

ای تو را پیر عقل حلقه به گوش

تو کجا ما کجا که از شرمت

دختر رز نشسته برقع‌پوش

گفتمش سوخت جانم، آبی ده

و آتش من فرونشان از جوش

دوش می‌سوختم از این آتش

آه اگر امشبم بود چون دوش

گفت خندان که هین پیاله بگیر

ستدم گفت هان زیاده منوش

جرعه‌ای درکشیدم و گشتم

فارغ از رنج عقل و محنت هوش

چون به هوش آمدم یکی دیدم

مابقی را همه خطوط و نقوش

ناگهان در صوامع ملکوت

این حدیثم سروش گفت به گوش

که یکی هست و هیچ نیست جز او

وحده لااله الاهو

چشم دل باز کن که جان بینی

آنچه نادیدنی است آن بینی

گر به اقلیم عشق روی آری

همه آفاق گلستان بینی

بر همه اهل آن زمین به مراد

گردش دور آسمان بینی

آنچه بینی دلت همان خواهد

و آنچه خواهد دلت همان بینی

بی‌سر و پا گدای آن جا را

سر به ملک جهان گران بینی

هم در آن پا برهنه قومی را

پای بر فرق فرقدان بینی

هم در آن سر برهنه جمعی را

بر سر از عرش سایبان بینی

گاه وجد و سماع هر یک را

بر دو کون آستین‌فشان بینی

دل هر ذره را که بشکافی

آفتابیش در میان بینی

هرچه داری اگر به عشق دهی

کافرم گر جوی زیان بینی

جان گدازی اگر به آتش عشق

عشق را کیمیای جان بینی

از مضیق جهات درگذری

وسعت ملک لامکان بینی

آنچه نشنیده گوش آن شنوی

و آنچه نادیده چشم آن بینی

تا به جایی رساندت که یکی

از جهان و جهانیان بینی

با یکی عشق ورز از دل و جان

تا به عین‌الیقین عیان بینی

که یکی هست و هیچ نیست جز او

وحده لااله الاهو

یار بی‌پرده از در و دیوار

در تجلی است یا اولی‌الابصار

شمع جویی و آفتاب بلند

روز بس روشن و تو در شب تار

گر ز ظلمات خود رهی بینی

همه عالم مشارق انوار

کوروش قائد و عصا طلبی

بهر این راه روشن و هموار

چشم بگشا به گلستان و ببین

جلوه‌ی آب صاف در گل و خار

ز آب بی‌رنگ صد هزاران رنگ

لاله و گل نگر در این گلزار

پا به راه طلب نه و از عشق

بهر این راه توشه‌ای بردار

شود آسان ز عشق کاری چند

که بود پیش عقل بس دشوار

یار گو بالغدو و اصال

یار جو بالعشی والابکار

صد رهت لن ترانی ار گویند

بازمی‌دار دیده بر دیدار

تا به جایی رسی که می‌نرسد

پای اوهام و دیده‌ی افکار

بار یابی به محفلی کن جا

جبرئیل امین ندارد بار

این ره، آن زاد راه و آن منزل

مرد راهی اگر، بیا و بیار

ور نه ای مرد راه چون دگران

یار می‌گوی و پشت سر می‌خار

هاتف، ارباب معرفت که گهی

مست خوانندشان و گه هشیار

از می و جام و مطرب و ساقی

از مغ و دیر و شاهد و زنار

قصد ایشان نهفته اسراری است

که به ایما کنند گاه اظهار

پی‌بری گر به رازشان دانی

که همین است سر آن اسرار

که یکی هست و هیچ نیست جز او

وحده لااله الاهو

هاتف اصفهانی

رو ای باد صبا ای پیک مشتاقان سوی گلشن

رو ای باد صبا ای پیک مشتاقان سوی گلشن

عبیرآمیز گردان جیب و عنبربیز کن دامن

نخست از گرد کلفت پیکر سیمین روحانی

مصفا ساز در گلشن به آب چشمه‌ی روشن

به نازک تن بپوش آنگه حریر از لاله‌ی حمرا

به روی یکدگر چون شاهد گل هفت پیراهن

ز رنگین لاله‌ها گلگون قصب درپوش بر پیکر

ز گلگون غنچه‌ها رنگین حلی بر بند بر گردن

گلاب تازه بر اندام ریز از شیشه‌ی نرگس

عبیر تر به پیراهن فشان از حقه‌ی سوسن

چو رعنا شاهدان سیمبر، دامن کشان بگذر

به طرف جویبار و صحن باغ و ساحت گلشن

به نرمی غنچه‌ی سیرآب را از دل گره بگشا

به همواری گل شاداب را از رخ نقاب افکن

به هر گلشن گلی بینی کزو بوی وفا آید

نشانش اینکه نالد بلبل زاریش پیرامن

بچین از شاخسار و جیب و دامن پرکن و بنشین

به روی سبزه‌ی نورسته زیر چتر نسترون

به طرزی خوب و دلکش دسته‌ها بربند از آن گلها

چو نقاشان شیرین کار و طراحان صاحب فن

میان دست‌های گل اگر بینی خسی برکش

کنار برگ‌های گل اگر خاری بود برکن

به کف برگیر آن گل دسته‌ها را و خرامان شو

ببر آن دسته‌های گل به رسم ارمغان از من

به عالی محفل دارای جم شوکت هدایت خان

که تاج سروری بر سر نهادش قادر ذوالمن

سرافرازی که تا پیرایه بندد بر کلاه او

صدف از ابر نیسانی به گوهر گردد آبستن

جهان بخشی که چون در جنبش آید بحر احسانش

به کشتی خلق پیمایند گوهر نه به سنگ و من

جوانبختی که چون در بارش آید ابر انعامش

شود هر خوشه‌چین بینوا دارای صد خرمن

درم ریزد دو دستش صبح و شام و گوهر افشاند

یکی چون باد فروردین دگر چون ابر در بهمن

نشیند چون به ایوان با نگین و خامه و دفتر

برآید چون به میدان با سنان و مغفر و جوشن

هم از رشک بنانش سرکند پیر سپهر افغان

هم از بیم سنانش برکشد شیر فلک شیون

به چاه قهر او صد بیژن است و دست لطف او

ز قعر چاه غم بیرون کشد هر روز صد بیژن

در آن میدان که از گرد سواران گلشن گیتی

به چشم کینه‌اندیشان نماید تیره چون گلخن

گه از درماندگی زخمی اعانت خواهد از بسمل

گه از بیچارگی دشمن حمایت جوید از دشمن

امل در گریه هر جانب گذارد در هزیمت پا

اجل در خنده از هر سو برون آرد سر از مکمن

به فر و شوکت و اقبال و حشمت چون گذارد پا

چو خورشید جهان‌آرا فراز نیلگون توسن

به دستی تیغ چون آب و به دستی رمح چون آتش

به سر بر مغفری از زر ببر خفتانی از آهن

به رمح و گرز و تیر و تیغ در دشت نبرد آید

پلنگ‌آویز و اژدربند و پیل‌انداز و شیراوژن

سر دشمن به زیر پالهنگ آرد چنان آسان

که چابک دست خیاطی کشاند رشته در سوزن

زهی از درک اقصی پایه‌ی جاهت خرد قاصر

ز احصاء فزون از حد کمالاتت زبان الکن

زمام خلق عالم گر به کف دارد چه فخر او را

نمی‌نازد به چوپانی شبان وادی ایمن

ادیب فکرت آن داناست کاطفال دبستانش

ز فرط زیرکی خوانند چرخ پیر را کودن

گشاید نفحه‌ی جانبخش لطفت بوی بهرامج

زداید لمعه‌ی جانسوز قهرت زنگ بهرامن

فروزد شمع اقبالت به نور خویشتن آری

چراغ مهر عالم‌تاب مستغنی است از روغن

عجب نبود اگر در عهد جود و دور انعامت

تهی ماند از گهر دریا و خالی شد در از معدن

کف جود تو در دامان خلق افشاند هر گوهر

که دریا داشت در گنجینه یا کان داشت در مخزن

فلک مشاطه‌ی رخسار جاه توست از آن دایم

گهی گلگونه ساید در صدف گه سرمه در هاون

جهاندارا خدیوا کامکارا روزگاری شد

که بیزد خاک غم بر فرق من این کهنه پرویزن

بدانسان روزگارم تیره دارد گردش گردون

که روز و شب نمی‌تابند مهر و ماهم از روزن

چنان سست است بازارم که می‌کاهد خریدارم

جوی از قیمت من گر فروشندم به یک ارزن

رسد بر جان و تن هر دم ز دونان و ز نادانان

در آن بازارم آزاری که نتوان شرح آن دادن

همانا مبدی پیرم کز آتشخانه‌ی برزین

فتادستم میان جرگه‌ی اطفال در برزن

کهن اوراق مصحف را چه حرمت در بر آنان

که روبند از پر جبریل خاک پای اهریمن

غرض از گردش گردون و دور اختران دارم

شکایت‌ها که شرح آن ز هاتف نیست مستحسن

شکایت خاصه از بی‌مهری گردون ملال آرد

سخن کوته که از هر داستانی اختصار احسن

الا تا مهر و ماه و اختران در محفل گردون

همی ریزند صاف و درد می در جام مرد و زن

به بزمت ماه‌پیکر ساقیان پیوسته در گردش

به قصرت مهرپرور شاهدان هموار زانوزن

همه خوشبوی و عشرت‌جوی و شیرین‌گوی و شکرلب

همه گلروی و سنبل‌موی و سوسن‌بوی و نسرین‌تن

هاتف اصفهانی

قصیده‌ای از هاتف اصفهانی در وصف مولای متقیان

زهی مقصود اصلی از وجود آدم و حوا

غرض ذات همایون تو از دنیا و مافیها

طفیلت در وجود ارض و سماء عالی و سافل

کتاب آفرینش را به نام نامیت طغرا

رخ از خواب عدم ناشسته بود آدم که فرق تو

مکلل شد به تاج لافتی و افسر لولا

شد از دستت قوی دین خدا آیین پیغمبر

شکست از بازویت مقدار لات و عزت عزا

نگشتی گر طراز گلشن دین سر و بالایت

ندیدی تا ابد بالای لا پیرایه الا

در آن روز سلامت سوز کز خون یلان گردد

چو روی لیلی و دامان مجنون لاله گون صحرا

کمان بر گوشه بر بندد گره چون ابروی لیلی

علم بگشاید از پرچم گره چون طره‌ی لیلا

ز آشوب زمین و ز گیر و دار پر دلان افتد

بدانسان آسمان را لرزه بر تن رعشه بر اعضا

که پیچد بره را بر پای، حبل کفه‌ی میزان

درافتد گاو را بر شاخ، بند ترکش جوزا

یکی با فتح همبازی یکی با مرگ هم بالین

یکی را اژدها بر کف یکی در کام اژدرها

کنی چون عزم رزم خصم جبریل امین در دم

کشد پیش رهت رخشی زمین پوی و فلک پیما

سرافیلت روان از راست میکالت دوان از چپ

ملایک لافتی خوانان برندت تا صف هیجا

به دستی تیغ چون آب و به دستی رمح چون آتش

برانگیزی تکاور دلدل هامون نورد از جا

عیان در آتش تیغ تو ثعبان‌های برق افشان

نهان در آب شمشیر تو دریاهای طوفان‌زا

اگر حلم خداوندی نیاویزد به بازویت

چو یازی دست سوی تیغ و تازی بر صف اعدا

ز برق ذوالفقارت خرمن هستی چنان سوزد

که جانداری نگردد تا قیامت در جهان پیدا

ز خاک آستان و گرد نعلینت کند رضوان

عبیر سنبل غلمان و کحل نرگس حورا

ز افعال و صفات و ذاتت آگه نیستم لیکن

تویی دانم امام خلق بعد از مصطفی حقا

به هر کس غیر تو نام امام الحق بدان ماند

که بر گوساله‌ی زرین خطاب ربی‌الاعلی

من و اندیشه‌ی مدح تو، باد از این هوس شرمم

چسان پرد مگس جائی که ریزد بال و پر عنقا

به ادنی پایه‌ی مدح و ثنایت کی رسد گرچه

به رتبت بگذرد نثر از ثریا شعر از شعرا

چه خیزد از من و از مدح من ای خالق گیتی

به مدح تو فراز عرش و کرسی از ازل گویا

کلام الله مدیح توست و جبریل امین رافع

پیمبر راوی و مداح ذاتت خالق یکتا

بود مقصود من ز این یک دو بیت اظهار این مطلب

که داند دوست با دشمن چه در دنیا چه در عقبی

تو و اولاد امجاد کرام توست هاتف را

امام و پیشوا و مقتدا و شافع و مولا

شها من بنده کامروزم به پایان رفته از عصیان

خدا داند که امیدم به مهر توست در فردا

پی بازار فردای قیامت جز ولای تو

متاعی نیست در دستم منم آن روز و این کالا

نپندارم که فردای قیامت تیره‌گون گردد

محبان تو را از دود آتش غره‌ی غرا

قسیم دوزخ و جنت تویی در عرصه‌ی محشر

غلامان تو را اندیشه‌ی دوزخ بود حاشا

الا پیوسته تا احباب را از شوق می‌گردد

ز دیدار رخ احباب روشن دیده‌ی بینا

محبان تو را روشن ز رویت دیده‌ی حق بین

حسودان تو را بی‌بهره زان رخ دیده‌ی اعمی

هاتف اصفهانی

ای که در جام رقیبان می پیاپی می‌کنی

ای که در جام رقیبان می پیاپی می‌کنی

خون دل در ساغر عشاق تا کی می‌کنی

می‌نوازی غیر را هر لحظه از لطف و مرا

دم بدم خون در دل از جور پیاپی می‌کنی

راه اگر گم شد نه جرم ناقه از سرگشتگی است

بی‌گناه ای راه پیما ناقه را پی می‌کنی

ناله و افغان من بشنو خدا را تا به کی

گوش بر آواز چنگ و ناله‌ی نی می‌کنی

ساقیا صبح است و طرف باغ و هاتف در خمار

گر نه در ساغر کنون می می‌کنی کی می‌کنی

هاتف اصفهانی

من پس از عزت و حرمت شدم ار خار کسی

من پس از عزت و حرمت شدم ار خار کسی

کار دل بود که با دل نفتد کار کسی

دین و دنیا و دل و جان همه دادم چه کنم

وای بر حال کسی کوست گرفتار کسی

ناامید است ز درمان دو بیمار طبیب

چشم بیمار کسی و دل بیمار کسی

آخر کار فروشند به هیچش این است

سود آن کس که به جان است خریدار کسی

هاتف این پند ز من بشنو و تا بتوانی

بکش آزار کسان و مکن آزار کسی

هاتف اصفهانی

صبوری کردم و بستم نظر از ماه سیمایی

صبوری کردم و بستم نظر از ماه سیمایی

که دارد چون من بیتاب هر سو ناشکیبایی

به حسرت زین گلستان با صد افغان رفتم و بردم

به دل داغ فراق لاله‌رویی سرو بالایی

به ناکامی دو روز دیگر از کوی تو خواهم شد

به چشم لطف بین سوی من امروزی و فردایی

به کام دل چو با اغیار می نوشی به یاد آور

ز ناکامی از خون جگر پیمانه پیمایی

به جان از تنگنای شهر بند عقل آمد دل

جنونی از خدا می‌خواهم و دامان صحرایی

به پای سرو و گل در باغ هاتف نالد و گرید

به یاد قامت رعنایی و رخسار زیبایی

هاتف اصفهانی

شستم ز می در پای خم، دامن ز هر آلودگی

شستم ز می در پای خم، دامن ز هر آلودگی

دامن نشوید کس چرا، زابی بدین پالودگی

می‌گفت واعظ با کسان، دارد می و شاهد زیان

از هیچکس نشنیده‌ام حرفی بدین بیهودگی

روزی که تن فرسایدم در خاک و جان آسایدم

هر ذره‌ی خاکم تو را جوید پس از فرسودگی

ای زاهد آسوده جان تا چند طعن عاشقان

آزار جان ما مکن شکرانه‌ی آسودگی

من شیخ دامن پاک را آگاهم از حال درون

هاتف تو از وی بهتری با صدهزار آلودگی

هاتف اصفهانی

کجایی در شب هجران که زاری‌های من بینی

کجایی در شب هجران که زاری‌های من بینی

چو شمع از چشم گریان اشکباری‌های من بینی

کجایی ای که خندانم ز وصلت دوش می‌دیدی

که امشب گریه‌های زار و زاری‌های من بینی

کجایی ای قدح‌ها از کف اغیار نوشیده

که از جام غمت خونابه خواری‌های من بینی

شبی چند از خدا خواهم به خلوت تا سحرگاهان

نشینی با من و شب زنده‌داری‌های من بینی

شدم یار تو و از تو ندیدم یاری و خواهم

که یار من شوی ای یار و یاری‌های من بینی

برای امتحان تا می‌توانی بار درد و غم

بنه بر دوش من تا بردباری‌های من بینی

برای یادگار خویش شعری چند از هاتف

نوشتم تا پس از من یادگاری‌های من بینی

هاتف اصفهانی

روز و شب خون جگر می‌خورم از درد جدایی

روز و شب خون جگر می‌خورم از درد جدایی

ناگوار است به من زندگی، ای مرگ کجایی

چون به پایان نرسد محنت هجر از شب وصلم

کاش از مرگ به پایان رسدم روز جدایی

چاره‌ی درد جدایی تویی ای مرگ چه باشد

اگر از کار فرو بسته‌ی من عقده گشایی

هر شبم وعده‌دهی کایم و من در سر راهت

تا سحر چشم به ره مانم و دانم که نیایی

که گذارد که به خلوتگه آن شاه برآیم

من که در کوچه‌ی او ره ندهندم به گدایی

ربط ما و تو نهان تا به کی از بیم رقیبان

گو بداند همه کس ما ز توییم و تو ز مایی

بسته‌ی کاکل و زلف تو بود هاتف و خواهد

نه از آن قید خلاصی نه ازین دام رهایی

هاتف اصفهانی

منم آن رند قدح نوش که از کهنه و نو

منم آن رند قدح نوش که از کهنه و نو

باشدم خرقه‌ای آنهم به خرابات گرو

زاهد آن راز که جوید ز کتاب و سنت

گو به میخانه در آی و ز نی و چنگ شنو

راز کونین به میخانه شود زان روشن

که فتاده‌است به جام از رخ ساقی پرتو

چه کند کوه کن دلشده با غیرت عشق

گر نه بر فرق زند تیشه ز رشک خسرو

هر طرف غول نوا خوان جرس جنبانی است

در ره عشق به هر زمزمه از راه مرو

منزل آنجاست درین بادیه کز پا افتی

در ره عشق همین است غرض از تک و دو

بستگی‌ها به ره عشق و گشایش‌ها هست

بسته شد هاتف اگر کار تو دلتنگ مشو

هاتف اصفهانی

هر شبم ناله‌ی زاری است که گفتن نتوان

هر شبم ناله‌ی زاری است که گفتن نتوان

زاری از دوری یاری است که گفتن نتوان

بی مه روی تو ای کوکب تابنده مرا

روز روشن شب تاری است که گفتن نتوان

تو گلی و سر کوی تو گلستان و رقیب

در گلستان تو خاری است که گفتن نتوان

چشم وحشی نگه یار من آهوست ولی

آهوی شیر شکاری است که گفتن نتوان

چون جرس نالد اگر دل ز غمت بیجا نیست

باری از عشق تو باری است که گفتن نتوان

هاتف سوخته را لاله صفت در دل زار

داغی ز لاله عذاری است که گفتن نتوان

هاتف اصفهانی

مپرس ای گل ز من کز گلشن کویت چسان رفتم

مپرس ای گل ز من کز گلشن کویت چسان رفتم

چو بلبل زین چمن با ناله و آه و فغان رفتم

نبستم دل به مهر دیگران اما ز کوی تو

ز بس نامهربانی دیدم ای نامهربان رفتم

منم آن بلبل مهجور کز بیداد گلچینان

به دل صد خار خار عشق گل از گلستان رفتم

منم آن قمری نالان که از بس سنگ بیدادم

زدند از هر طرف از باغت ای سرو روان رفتم

به امیدی جوانی صرف عشقت کردم و آخر

به پیری ناامید از کویت ای زیبا جوان رفتم

ندیدم زان گل بی‌خار جز مهر و وفا اما

ز باغ از جور گلچین و جفای باغبان رفتم

سخن کوته ز جور آسمان هاتف به ناکامی

ز یاران وطن دل کندم و از اصفهان رفتم

هاتف اصفهانی

شهر به شهر و کو به کو در طلبت شتافتم

شهر به شهر و کو به کو در طلبت شتافتم

خانه به خانه در به در جستمت و نیافتم

آه که تار و پود آن رفت به باد عاشقی

جامه تقویی که من در همه عمر بافتم

بر دل من ز بس که جا تنگ شد از جدائیت

بی تو به دست خویشتن سینه‌ی خود شکافتم

از تف آتش غمم صدره اگر چه تافتی

آینه‌سان به هیچ سو رو ز تو برنتافتم

یک ره از او نشد مرا کار دل حزین روا

هاتف اگرچه عمرها در ره او شتافتم

هاتف اصفهانی

شبی فرخنده و روزی همایون روزگاری خوش

شبی فرخنده و روزی همایون روزگاری خوش

کسی دارد که دارد در کنار خویش یاری خوش

دل از مهر بتان برداشتم آسودم این است این

اگر دارد شرابی مستیی ناخوش خماری خوش

خوشم با انتظار امید وصل یار چون دارم

خوش است آری خزانی کز قفا دارد بهاری خوش

بود در بازی عشق بتان، جان باختن، بردن

میان دلربایان است و جانبازان قماری خوش

به مسجدها برآرم چند با زهاد بیکاره

خوشا رندان که در میخانه‌ها دارند کاری خوش

دو روزی بگذرد گو ناخوش از هجرش به من هاتف

که بگذشته است بر من در وصالش روزگاری خوش

هاتف اصفهانی