اشعار ترکی آذری و فارسی

اشعار ترکی آذری و فارسی

مئی ساتانلار کوچه‌سی- تورکی و فارسیجا شعرلر
اشعار ترکی آذری و فارسی

اشعار ترکی آذری و فارسی

مئی ساتانلار کوچه‌سی- تورکی و فارسیجا شعرلر

اندکی بنشین

می‌رود اکبر که از جان بگذرد

وز سرش در راه ایمان بگذرد

می‌رود کز جان شیرینش کنون

در ره احیای قرآن بگذرد

سوز خواهد تا کسی از جان خود

اندر این صحرای سوزان بگذرد

رهسپار کوی عشق و عاشقی

باید از وادی عرفان بگذرد

عاشق آن باشد که از بهر وصال

از سر و سامان و از جان بگذرد

عاشق آن باشد که اندر بحر عشق

زورق جانش ز طوفان بگذرد

گفت لیلا: ای صفای عمر من!

عمر من مگذار نالان بگذرد

صبر دست آموز بابای تو است

می‌تواند از تو آسان بگذرد

من ولی نتوانم آخر مادرم

جان که نتواند ز جانان بگذرد

«میروی و گریه می‌آید مرا

اندکی بنشین که باران بگذرد»

سوی «بابک» یک نظر کافیست کو

ذره وش از مهر رخشان بگذرد

شاعر: افشین بابک

آیینه شکسته

تا در کنار پیکر اکبر، حسین نشست

آیینه‌ی شکسته‌ی خود را نگاه کرد

خورشید، خاک بر سر خود ریخت ای عجب

تا یک نظر به صورت گلگون ماه کرد

گفت: اکبرم تو اشبه جدم پیمبری

با دادنت خدا شب غم را پگاه کرد

اما فغان ز دست ستم‌های روزگار

باد بلا وزید و گلم را تباه کرد

این خنجری که خورده به پیشانی‌ات علی

چون طرّه‌ی تو روز مرا هم سیاه کرد

مردن مراست ای پسر نوجوان من

گویا که تیر پیک اجل اشتباه کرد

این میوه‌ی دلم، پسرم، جور دشمنان

از من ترا گرفت و مرا بی پناه کرد

«بابک» بیا و همچو گدایی به ره نشین

باشد که سوی تو نگهی پادشاه کرد

شاعر: افشین بابک

هدیه روز غدیر استاد شهریار

یا علی نام تو بردم نه غمی ماند و نه همّی

بابی انت و امـّی

گوئیا هیچ نه همی به دلم بوده نه غمّی

بابی انت و امّـی

تو که از مرگ و حیات این همه فخری و مباهات

علی ای قبله حاجات

گوئی آن دزد شقی، تیغ نیالوده به سمّــی

بابی انت و امّـی

گوئی آن فاجعه دشت بلا هیچ نبوده است

در این غم نگشوده است

سینه هیچ شهیـدی نخراشیـده به سُمّی

بابی انـت و امّـی

حق اگر جلوه با وجه اَتم کرده در انسان

کان نه سهل است و نه آسان

به خود حق کـه تو آن جلوه با وجه اتمـّی

بابی انت و امّـی

منکر عید غدیر خم و آن خطبه و تنزیل

کر و کور است و عزازیل

با کر و کور چه عید و چه غدیری و چه خمّی

بابی انت و امـّی

در تولا هم اگر سهو ولایت، چه سفاهت؟

اف بر این شم فقاهت

بی ولای علی و آل چه فقهی و چه شمّی

بابی انت و امـّی

تو کم و کیف جهانی و به کمبود تو دنیا

از ثری تا بـه ثریا

شر و شور است و دگر هیچ، نه کیفی و نه کمّی

بابی انت و امّـی

آدمی، جامع جمعیت و موجود اتم است

گر به معنای اعم است

تو بهین مظهر انسان، بـه معنای اعمی

بابی انت و امـّی

چون بود آدم کامل غرض از خلقت آدم

پس به ذریّه آدم

جز شما مهد نبوت نبود چیز مهمّی

بابی انت و امّـی

عاشق توست که مستوجب مدح است و معظّم

منکرت مستحق ذم

وز تو بیگانه نیرزد نه به مدحی نه بذمّی

بابی انت و امّـی

بی تو ای شیر خدا سبحه و دستار مسلمان

شده بازیچه‌ی شیطان

این چه بوزینه که سرها همه را بسته به دمّی

بابی انت و امّـی

لشکر کفر اگر موج زند بر همه دنیا

همه طوفان همه دریا

چه کند با تو که چون صخره صمّا و اصمّی

بابی انت و امّـی

یا علی! خواهمت آن شعشعه‌ی تیغ زر افشان

هم بدو کفر سر افشان

بایدم این لمعان دیده، ندانم به چه لمّی

بابی انت و امّـی

شاعر: مرحوم استاد شهریار

یا علی نام تو بردم نه غمی ماند و نه همّی

بابی انت و امـّی

گوئیا هیچ نه همی به دلم بوده نه غمّی

بابی انت و امّـی

تو که از مرگ و حیات این همه فخری و مباهات

علی ای قبله حاجات

گوئی آن دزد شقی، تیغ نیالوده به سمّــی

بابی انت و امّـی

گوئی آن فاجعه دشت بلا هیچ نبوده است

در این غم نگشوده است

سینه هیچ شهیـدی نخراشیـده به سُمّی

بابی انـت و امّـی

حق اگر جلوه با وجه اَتم کرده در انسان

کان نه سهل است و نه آسان

به خود حق کـه تو آن جلوه با وجه اتمـّی

بابی انت و امّـی

منکر عید غدیر خم و آن خطبه و تنزیل

کر و کور است و عزازیل

با کر و کور چه عید و چه غدیری و چه خمّی

بابی انت و امـّی

در تولا هم اگر سهو ولایت، چه سفاهت؟

اف بر این شم فقاهت

بی ولای علی و آل چه فقهی و چه شمّی

بابی انت و امـّی

تو کم و کیف جهانی و به کمبود تو دنیا

از ثری تا بـه ثریا

شر و شور است و دگر هیچ، نه کیفی و نه کمّی

بابی انت و امّـی

آدمی، جامع جمعیت و موجود اتم است

گر به معنای اعم است

تو بهین مظهر انسان، بـه معنای اعمی

بابی انت و امـّی

چون بود آدم کامل غرض از خلقت آدم

پس به ذریّه آدم

جز شما مهد نبوت نبود چیز مهمّی

بابی انت و امّـی

عاشق توست که مستوجب مدح است و معظّم

منکرت مستحق ذم

وز تو بیگانه نیرزد نه به مدحی نه بذمّی

بابی انت و امّـی

بی تو ای شیر خدا سبحه و دستار مسلمان

شده بازیچه‌ی شیطان

این چه بوزینه که سرها همه را بسته به دمّی

بابی انت و امّـی

لشکر کفر اگر موج زند بر همه دنیا

همه طوفان همه دریا

چه کند با تو که چون صخره صمّا و اصمّی

بابی انت و امّـی

یا علی! خواهمت آن شعشعه‌ی تیغ زر افشان

هم بدو کفر سر افشان

بایدم این لمعان دیده، ندانم به چه لمّی

بابی انت و امّـی

شاعر: مرحوم استاد شهریار