ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
میرود اکبر که از جان بگذرد
وز سرش در راه ایمان بگذرد
میرود کز جان شیرینش کنون
در ره احیای قرآن بگذرد
سوز خواهد تا کسی از جان خود
اندر این صحرای سوزان بگذرد
رهسپار کوی عشق و عاشقی
باید از وادی عرفان بگذرد
عاشق آن باشد که از بهر وصال
از سر و سامان و از جان بگذرد
عاشق آن باشد که اندر بحر عشق
زورق جانش ز طوفان بگذرد
گفت لیلا: ای صفای عمر من!
عمر من مگذار نالان بگذرد
صبر دست آموز بابای تو است
میتواند از تو آسان بگذرد
من ولی نتوانم آخر مادرم
جان که نتواند ز جانان بگذرد
«میروی و گریه میآید مرا
اندکی بنشین که باران بگذرد»
سوی «بابک» یک نظر کافیست کو
ذره وش از مهر رخشان بگذرد
شاعر: افشین بابک
تا در کنار پیکر اکبر، حسین نشست
آیینهی شکستهی خود را نگاه کرد
خورشید، خاک بر سر خود ریخت ای عجب
تا یک نظر به صورت گلگون ماه کرد
گفت: اکبرم تو اشبه جدم پیمبری
با دادنت خدا شب غم را پگاه کرد
اما فغان ز دست ستمهای روزگار
باد بلا وزید و گلم را تباه کرد
این خنجری که خورده به پیشانیات علی
چون طرّهی تو روز مرا هم سیاه کرد
مردن مراست ای پسر نوجوان من
گویا که تیر پیک اجل اشتباه کرد
این میوهی دلم، پسرم، جور دشمنان
از من ترا گرفت و مرا بی پناه کرد
«بابک» بیا و همچو گدایی به ره نشین
باشد که سوی تو نگهی پادشاه کرد
شاعر: افشین بابک