اشعار ترکی آذری و فارسی

اشعار ترکی آذری و فارسی

مئی ساتانلار کوچه‌سی- تورکی و فارسیجا شعرلر
اشعار ترکی آذری و فارسی

اشعار ترکی آذری و فارسی

مئی ساتانلار کوچه‌سی- تورکی و فارسیجا شعرلر

عادتم این است

خود رنجم و خود صلح کنم عادتم این است

یک روز تحمّل نکنم طاقتم این است

بر خنجر الماس نهادم ز تو پهلو

آسوده دلا بین که ز تو راحتم این است

جایی که بود خاک به صد عزّت سرمه

بی‌قدرتر از خاک رهم، عزّتم این است

با خاکِ من آمیخته خونابه‌ی حسرت

زین آب سرشتند مرا، طینتم این است

میلم همه جایی‌ست که خواری همه آن‌جاست

با خصلت ذاتی چه کنم، فطرتم این است

وحشی نرود از در جانان به صد آزار

در اصل چنین آمده‌ام، خصلتم این است

شعر: وحشی بافقی

پامال غم

آنکس که مرا از نظر انداخته این است

این است که پامال غمم ساخته، این است

شوخی که برون آمده شب، مست و سرانداز

تیغم زده و کشته و نشناخته، این است

ترکی که از او خانه‌ی من رفته به تاراج

این است که از خانه برون تاخته، این است

ماهی که بود پادشهِ خیل نکویان

این است که از ناز قد افراخته، این است

وحشی که به شطرنجِ غم و نردِ محبّت

یکباره متاع دل و دین باخته، این است

شعر: وحشی بافقی

خدنگی ز کمان جست

ابروی تو جنبید و خدنگی ز کمان جست

بر سینه چنان خورد که از جوشنِ جان جست

این چشم چه بود آه که ناگاه گشودی

این فتنه دگر چیست که از خوابِ گران جست

من بودم و دل بود و کناری و فراغی

این عشق کجا بود که ناگه به میان جست

در جرگه‌ی او گردن جان بست به فِتراک

هر صید که از قید کمندِ دگران جست

گردن بنِه ای بسته‌ی زنجیر محبّت

کز زحمت این بند به کوشش نتوان جست

گفتم که مگر پاسِ تفِ سینه توان داشت

حرفی به زبان آمد و آتش ز دهان جست

وحشی مِی منصور به جام است مخور هان

ناگاه شدی بی‌خود و حرفی ز زبان جَست

شعر: وحشی بافقی

داغدار تو


بهر دلم که دردکش و داغدارِ توست

دارویِ صبر باید و آن در دیارِ توست

یک بار نام من به غلط بر زبان نراند

ما را شکایت از قلمِ مشکبار توست

بر پاره کاغذی دو سه مَدّی توان کشید

دشنام و هر چه هست غرض یادگارِ توست

تو بی‌وفا چه باز فراموش پیشه‌ای

بیچاره آن اسیر که امیدوار توست

هان این پیامِ وصل که اینک روانه است

جانم به لب رسیده که در انتظارِ توست

مجنون هزار نامه ز لیلی زیاده داشت

وحشی که همچو یار فراموشکار توست

شعر: وحشی بافقی

تسلیت ایام شهادت امام علی(ع)

ای خدا شیعه دلش محزون است

از غم عشق علی مجنون است

طوطی قنّاد

الا ای نوگل رعنا که رشگ شاخ شمشادی

نگارین نخل موزونی همایون سرو آزادی

عروس بخت ما را ماه در آئینه می‌رقصد

که شمع حجله می‌خندد بروی چون تو دامادی

من این پیرانه سر تاجی که دارم با تو خواهم داد

که از بخت جوان با دولت طبع خدادادی

به‌صید خاطرم هر لحظه صیّادی کمین گیرد

کمان ابرو ترا صیدم که در صیّادی استادی

چه شورانگیز پیکرها نگارد کلک مشکینت

الا ای خسرو شیرین که خود بی‌تیشه فرهادی

قلم شیرین و خط شیرین، سخن شیرین و لب شیرین

خدا را ای شکر پاره مگر طوطیّ قنّادی

عروس ماه شاید چون توئی شیرین پسر زاید

مگر پرورده‌ی دامان حوری یا پری‌زادی

من از شیرینی شور و نوا بی‌داد خواهم کرد

چنان کز شیوه‌ی شوخیّ و شیدایی تو بیدادی

تو خود شعری و چون سحر و پری افسانه را مانی

به‌افسون کدامین شعر در دام من افتادی

گر از یادم رود عالم تو از یادم نخواهی رفت

به‌شرط آن‌که گه‌گاهی تو هم از من کنی یادی

خوشا غلطیدن و چون اشک در پای تو افتادن

اگر روزی به رحمت بر سر خاک من اِستادی

جوانی ای بهار عمر ای رویای سحرآمیز

تو هم هر دولتی بودی چو گل بازیچه‌ی بادی

به‌پای چشمه‌ی طبع لطیفی شهریار آخر

نگارین سایه‌ئی هم دیدی و داد سخن دادی

شعر: استاد شهریار

دلتنگ


دلتنگم و با هیچ کسم میل سخن نیست

کس در همه آفاق به دلتنگیِ من نیست

گلگشتِ چمن با دلِ آسوده توان کرد

آزرده دلان را سرِ گلگشتِ چمن نیست

از آتشِ سودایِ تو و خارِ جفایت

آن کیست که با داغِ نو و ریشِ کهن نیست

بسیار ستمکار و بسی عهد شکن هست

اما به ستمکاری آن عهدشکن نیست

در حشر چو بینند بدانند که وحشی‌ست

آن را که تنی غرقه به خون هست و کفن نیست

شعر: وحشی بافقی

نقطه پرگار وجود

در نظر بازی ما بی‌خبران حیرانند

من چنینم که نمودم دگر ایشان دانند

عاقلان نقطه پرگار وجودند ولی

عشق داند که در این دایره سرگردانند

جلوه‌گاه رخ او دیده‌ی من تنها نیست

ماه و خورشید همین آینه می‌گردانند

عهد ما با لب شیرین‌دهنان بست خدا

ما همه بنده و این قوم خداوندانند

مفلسانیم و هوای می و مطرب داریم

آه اگر خرقه پشمین به گرو نستانند

وصل خورشید به شب‌پرّه اعمی نرسد

که در آن آینه صاحب‌نظران حیرانند

لاف عشق و گله از یار زهی لاف دروغ

عشقبازان چنین مستحق هجرانند

مگرم چشم سیاه تو بیاموزد کار

ور نه مستوری و مستی همه کس نتوانند

گر به نزهت‌گه ارواح برد بوی تو باد

عقل و جان گوهر هستی به نثار افشانند

زاهد ار رندی حافظ نکند فهم چه شد

دیو بگریزد از آن قوم که قرآن خوانند

گر شوند آگه از اندیشه ما مغبچگان

بعد از این خرقه صوفی به گرو نستانند

شعر: حافظ