اشعار ترکی آذری و فارسی

اشعار ترکی آذری و فارسی

مئی ساتانلار کوچه‌سی- تورکی و فارسیجا شعرلر
اشعار ترکی آذری و فارسی

اشعار ترکی آذری و فارسی

مئی ساتانلار کوچه‌سی- تورکی و فارسیجا شعرلر

دوز و کلک انتخابات

ماه مشروطه در این ملک طلوعیدن کرد

انتخابات دگر بار شروعیدن کرد

شیخ در منبر و محراب خشوعیدن کرد

حقّه و دوز و کلک باز شیوعیدن کرد

وقت جنگ و جدل و نوبت فحش و کتک است

انتخابات شد و اوّل دوز و کلک است

صاحب الرایا! رو صبح نشین روی خرک

رایها پیش نه و داد بزن های جگرک

پوت قند آید از بهر تو و توپ بَرَک

می‌دود پیشتر و می‌دهدت بیشترک

هر که عقلش کم و فضل و خردش کمترک است

انتخابات شد و اوّل دوز و کلک است

این وکالت نه به آزادی و خوش تعلیمی است

نه به دانستن تاریخ و حقوق و شیمی است

بلکه در تنبلی و کم دلی و پر بیمی است

یا به پوتین و کلاه و فکل و تعلیمی است

یا به عمّامه و تسبیح و به تحت الحنک است

انتخابات شد و اوّل دوز و کلک است

تو برو جا به دل مردم بازاری کن

گه ز خود گاه ز من یاد به هشیاری کن

گر وکالت به من افتاد تو پاداری کن

ور به اسم تو در آمد تو ز من یاری کن

اسم ما هر دو اگر بود دگر یک به‌یک است

انتخابات شد و اوّل دوز و کلک است

حضرت آقا خوش باش که فالت فال است

از زر و سیم دگر جیب تو مالامال است

هر که آقاست نکو طالع و خوش اقبال است

که نمایندگی مجلس و قیل و قال است

گاه میرآخور و بیرونی و چوب و فلک است

انتخابات شد و اوّل دوز و کلک است

طرفه عهدی‌ست که هر گوشه کنی روی فراز

گله‌ی دزدان بینی همه با عشوه و ناز

نه ادارات مبّراست نه محراب نماز

هر که دزد است به هر جای بود محرم راز

هر که دزدی نکند همسر خار و خسک است

انتخابات شد و اوّل دوز و کلک است

نوبهارا بود اندر سخنانت نمکی

اُف بر او کآورد اندر سخنان تو شکی

هر چه داری ده و بستان ز وکالت کمکی

ملک‌هایی که تو بینی همه دارد درَکی

این وکلات ده پر فایده‌ی بی‌درک است

انتخابات شد و اوّل دوز و کلک است

ملک الشعرای بهار

بهاریه

بگریست ابر تیره به دشت اندر

وز کوه خاست خنده‌ی کبک نر

خورشید زرد، چون کله دارا

ابر سیه چو رایت اسکندر

بر فرق یاسمین، کله خاقان

بر دوش نارون، سَلَبِ قیصر

قمری به کام کرده یکی بربط

بلبل به‌نای برده یکی مِزهَر

نسرین به سر به‌بسته ز نو دستار

لاله به کف نهاده ز نو ساغر

نوروز فر خجسته فراز آمد

در موکبش بهار خوش دلبر

آن یک طراز مجلس و کاخ بزم

این یک طراز گلشن و دشت و در

آن بزم را طرازد چون کشمیر

این باغ را بسازد چون کشمر

هر بامداد، باد برآید نرم

وز روی گل به لطف کشد معجر

خوی کرده گل ز شرم همی خندد

چون خوبرو عروس بر شوهر

بر خار بن بخندد و سیصد گل

چون آفتاب سر زند از خاور

مانند کودکان که فرو خندند

آنگه کشان پذیره شود مادر

قارون هر آنچه کرد نهان در خاک

اکنون همی ز خاک برآرد سر

زمرد همی برآید از هامون

لؤلؤ همی بغلتد در فرغر

پاسی ز شب چو درگذرد گردد

باغ از شکوفه چون فلک از اختر

غران همی برآید ابر از کوه

چون کوس برکشیده یکی لشگر

برف از ستیغ کوه فرو غلتد

هر صبح که آفتاب کشد خنجر

هر گه درختی از که بدرخشد

وز بیم خویش ناله کند تندر

گویی به روز رزم همی نالد

از بیم تیغ شاه، دل کافر

حیدر امیر بدر و شه صفین

دست خدا و بازوی پیغمبر

ملک الشعرای بهار

در مدح امیرمومنان

ای نگار روحانی، خیز و پرده بالا زن

در سرادق لاهوت کوس لا و الا زن

در ترانه‌ی معنی دم ز سر مولا زن

وان گه از غدیر خم باده‌ی تولا زن

    

تا ز خود شوی بیرون، زین شراب روحانی

     

در خم غدیر امروز باده‌ای به جوش آمد

کز صفای او روشن جان باده‌نوش آمد

وان مبشر رحمت باز در خروش آمد

کن صنم که از عشاق برده عقل و هوش آمد

     

با هیولی توحید در لباس انسانی

        

حیدر احد منظر، احمد علی سیما

آن حبیب و صد معراج، آن کلیم و صد سینا

در جمال او ظاهر سر علم الاسما

بزم قرب را محرم، راز غیب را دانا

         

ملک قدس را سلطان، قصر صدق را بانی

      

خاتم وفا را لعل، لعل راستی را کان

قلزم صفا را فُلک، فُلک صدق را سکان

اوست قطبی از اقطاب، اوست رکنی از ارکان

ممکنی است بی‌ایجاب، واجبی است بی‌امکان

      

ثانی ایست بی‌اول، اولی است بی‌ثانی

      

در غدیر خم یزدان گفت مر پیمبر را

کز پی کمال دین شو پذیره حیدر را

پس پیمبر اندر دشت بر نهاد منبر را

برد بر سر منبر حیدر فلک‌فر را

       

شد جهان دل روشن زان دو شمس نورانی

       

گفت: بشنوید ای قوم! قول حق تعالی را

هم به جان بیاویزید گوهر تولا را

پوزش آورید از جان، این ستوده مولی را

این وصی برحق را، این ولی والا را

      

با رضای او کوشید در رضای یزدانی

      

اوست کز خم لاهوت نشئه‌ی صفا دارد

در خریطه‌ی تجرید گوهر وفا دارد

در جبین و جان پاک نور کبریا دارد

در تجلی ادراک جلوه‌ی خدا دارد

      

در رخش بود روشن رازهای رحمانی

     

کی رسد به مدح او وهم مرد دانشمند

کی توان به وصف او دم زدن ز چون و چند

به که عجز مدح آرم از پدر سوی فرزند

حجت صمد مظهر، آیت احد پیوند

       

شبل حیدر کرار، خسرو خراسانی

       

پور موسی جعفر، آیت‌اله، اعظم

آن‌که هست از انفاسش زنده عیسی مریم

در تحقق ذاتش گشته خلقت عالم

آفتاب کز رفعت بر فلک زند پرچم

      

می‌کند به درگاهش صبح و شام دربانی

       

عقل و وهم کی سنجد اوج کبریایش را

جان و دل چسان گویند مدحت و ثنایش را

گز رضای حق‌جویی رو بجو رضایش را

هر که در دل افرازد رایت ولایش را

     

همچو خواجه بتواند دم زد از مسلمانی

ملک الشعرای بهار

زندگی‌نامه محمدتقی بهار

بهار 

خاندان پدری بهار خود را از نسل میرزا احمد صبور کاشانی(درگذشته‌ی ۱۲۲۹)، قصیده‌سرای سرشناس عهد فتحعلی شاه می‌دانند و به همین جهت پدر بهار تخلص صبوری را برگزید.

بهار در چهارسالگی به مکتب رفت و در شش سالگی فارسی و قرآن را به خوبی می‌خواند. از هفت سالگی نزد پدر را آموخت و اولین شعر خود را در همین دوره سرود. اصول ادبیات را نزد پدر فراگرفت و سپس تحصیلات خود را نزد میرزا عبدالجواد ادیب نیشابوری تکمیل کرد. در بیست سالگی به صف مشروطه طلبان خراسان پیوست و به انجمن سعادت خراسان راه یافت. اولین آثار ادبی- سیاسی او در روزنامه خراسان بدون امضا به چاپ می‌رسید که مشهورترین آنها مستزادی است خطاب به محمدعلی شاه.

بهار در ۱۳۲۸، روزنامه نوبهار را که ناشر افکار حزب دموکرات بود، منتشر ساخت و به عضویت کمیته ایالتی این حزب درآمد. این روزنامه پس از چندی به دلیل مخالفت با حضور قوای روسیه در ایران و مخاصمه با سیاست آن دولت، به امر کنسول روس تعطیل شد. او بلافاصله روزنامه تازه بهار را تأسیس کرد. این روزنامه در محرم ۱۳۳۰ به امر وثوق الدوله، وزیر خارجه تعطیل و بهار نیز دستگیر و به تهران تبعید شد. در ۱۳۳۲ به نمایندگی مجلس سوم شورای ملی انتخاب شد. یک سال بعد دوره سوم نوبهار(روزنامه) را در تهران منتشر کرد و در ۱۳۳۴ انجمن ادبی دانشکده و نیز مجله دانشکده را بنیان گذاشت که به اعتقاد او مکتب تازه ای در نظم و نثر پدید آورد. علاوه بر بهار عده‌ای از اهل قلم مانند عباس اقبال آشتیانی، غلامرضا رشید یاسمی، سعید نفیسی و تیمورتاش با این مجله همکاری داشتند.

انتشار نوبهار بارها ممنوع و دوباره آزاد شد. یکی از معروفترین قصیده‌های بهار، «بث‌الشکوی»، در ۱۳۳۷ به مناسبت توقیف نوبهار(روزنامه) سروده شده است. کودتای ۱۲۹۹ بهار را برای سه ماه خانه نشین کرد و در همین مدت، یکی از به یادماندنی‌ترین قصیده‌های خود، «هیجان روح»، را سرود. چندی بعد که زندانیان رژیم کودتا آزاد شدند، و قوام‌السلطنه نخست‌وزیر شد، بهار به نمایندگی مجلس چهارم انتخاب شد. از این دوره با سیدحسن مدرس رهبر فراکسیون اقلیت همراهی می‌کرد. بهار در این دوره نزد هرتسفلد زبان پهلوی می‌آموخت.

در مجلس پنجم بهار در صف مخالفان جمهوری رضاخانی جای گزید و معتقد بود که موافقت سردارسپه با جمهوری، اسباب تردید مردم شده است و مردم نتیجه چنین جمهوری را دیکتاتوری رضاخان می‌بینند. بعدها بهار در این دوره خطر مخالفت با سردار سپه را دریافت و اشعاری ظاهراً در تحسین جمهوری سرود. در پایان دورهٔ ششم مجلس، با استقرار سلطنت رضاشاه، دیگر زمینه‌ای برای فعالیت سیاسی بهار وجود نداشت و او هوشمندانه از سیاست کناره‌گرفت. وی پیش از آن در تیر ماه ۱۳۰۵ به عضویت شورای عالی معارف منصوب شده بود که این سمت را تا ۱۳۲۲ حفظ کرد.

بهار در این دوران به فعالیت علمی و آموزشی روی آورد و در کنار استادانی چون عباس اقبال آشتیانی، بدیع‌الزمان فروزانفر، صادق رضازاده شفق در سال تحصیلی ۱۳۰۷-۱۳۰۸ در "دارالمعلمین عالی" به تدریس پرداخت. در ۱۳۰۸، به اتهام مخالفتهای پنهان با رضاشاه، برای مدتی به زندان افتاد و تا ۱۳۱۲ چند بار به حبس و تبعید محکوم شد. در ۱۳۱۲ از زندان آزاد و به اصفهان تبعید شد و در ۱۳۱۳ با وساطت محمدعلی فروغی برای شرکت در جشنهای هزاره فردوسی به تهران فراخوانده شد.

ادامه مطلب ...

تصنیف مرغ سحر

مرغ سحر ناله سر کن

داغ مرا تازه‌تر کن

زآه شرربار این قفس را

برشکن و زیر و زبر کن

بلبل پربسته! ز کنج قفس درآ

نغمهٔ آزادی نوع بشر سرا

وز نفسی عرصهٔ این خاک توده را

پر شرر کن

ظلم ظالم، جور صیاد

آشیانم داده بر باد

ای خدا! ای فلک! ای طبیعت!

شام تاریک ما را سحر کن

نوبهار است، گل به بار است

ابر چشمم ژاله‌بار است

این قفس چون دلم تنگ و تار است

شعله فکن در قفس، ای آه آتشین!

دست طبیعت! گل عمر مرا مچین

جانب عاشق، نگه ای تازه گل! از این

بیشتر کن

مرغ بیدل! شرح هجران مختصر، مختصر، مختصر کن

عمر حقیقت به سر شد

عهد و وفا پی‌سپر شد

نالهٔ عاشق، ناز معشوق

هر دو دروغ و بی‌اثر شد

راستی و مهر و محبت فسانه شد

قول و شرافت همگی از میانه شد

از پی دزدی وطن و دین بهانه شد

دیده تر شد

ظلم مالک، جور ارباب

زارع از غم گشته بی‌تاب

ساغر اغنیا پر می ناب

جام ما پر ز خون جگر شد

ای دل تنگ! ناله سر کن

از قویدستان حذر کن

از مساوات صرفنظر کن

ساقی گلچهره! بده آب آتشین

پردهٔ دلکش بزن، ای یار دلنشین!

ناله برآر از قفس، ای بلبل حزین!

کز غم تو، سینهٔ من پرشرر شد

کز غم تو سینهٔ من پرشرر، پرشرر، پرشرر شد

ملک‌الشعرای بهار

با شه ایران

با شه ایران ز آزادی سخن گفتن خطاست                          کار ایران با خداست

مذهب شاهنشه ایران ز مذهب ها جداست                       کار ایران با خداست

شاه مست و شیخ مست و شحنه مست و میر مست         مملکت رفته ز دست

هر دم از دستانِ مستان فتنه و غوغا به پاست                    کار ایران با خداست

مملکت کشتی، حوادث بحر و استبداد خَس                       ناخدا عدل است و بس

کار پاس کشتی و کشتی نشین با ناخداست                     کار ایران با خداست

پادشه خود را مسلمان خواند و سازد تباه                          خون جمعی بی گناه

ای مسلمانان در اسلام این ستم ها کی رواست؟               کار ایران با خداست

باش تا خود سوی ری تازد ز آذربایجان                               حضرت ستّارخان

آن که توپش قلعه کوب و خنجرش کشور گشاست                کار ایران با خداست

باش تا بیرون ز رشت آید سپهدار سترگ                            فرّ دادار بزرگ

آن که گیلان ز اهتمامش رشک اقلیم بقاست                      کار ایران با خداست

باش تا از اصفهان صمصام حق گردد پدید                           نامِ حق گردد پدید

تا ببینیم آن که سر ز احکام حق پیچد کجاست؟                  کار ایران با خداست

خاک ایران، بوم و برزن از تمدن خورد آب                             جز خراسان خراب

هر چه هست از قامت ناساز بی اندام ماست                    کار ایران با خداست

ملک الشعرای بهار