چون بوم بر خرابه دنیا نشستهایم
اهل زمانه را به تماشا نشستهایم
بر این سرای ماتم و در این دیار رنج
بیخود امید بسته و بیجا نشستهایم
ما را غم خزان و نشاط بهار نیست
آسوده همچو خار به صحرا نشستهایم
گر دست ما ز دامن مقصود کوته است
از پا فتادهایم نه از پا نشستهایم
تا هیچ منتظر نگذاریم مرگ را
ما رخت خویش بسته مهیا نشستهایم
یکدم ز موج حادثه ایمن نبودهایم
چون ساحلیم و بر لب دریا نشستهایم
از عمر جز ملال ندیدم و همچنان
چشم امید بسته به فردا نشستهایم
آتش به جان و خنده به لب در بساط دهر
چون شمع نیم مرده چه زیبا نشستهایم
ای گل بر این نوای غمانگیز ما ببخش
کز عالمی بریده و تنها نشستهایم
تا همچو ماهتاب بیایی به بام قصر
مانند سایه در دل شبها نشستهایم
تا با هزار ناز کنی یک نظر به ما
ما یکدل و هزار تمنا نشستهایم
چون مرغ پر شکسته فریدون به کنج غم
سر زیر پر کشیده و شکیبا نشستهایم
شاعر: فریدون مشیری
با او بگو حکایت شب زنده داریم
با او بگو چه میکشم از درد اشتیاق
شاید وفا کند، بشتابد به یاریم
ای دل، چنان بنال که آن ماه نازنین
آگه شود ز رنج من و عشق پاک من
با او بگو که مهر تو از دل نمیرود
هر چند بسته مرگ، کمر بر هلاک من
ای شعر من، بگو که جایی چه میکند
کاری بکن که در دل سنگش اثر کنی
ای چنگ غم، که از تو بهجز ناله برنخاست،
راهی بزن که ناله از این بیشتر کنی
ای آسمان، به سوز دل من گواه باش
کز دست غم به کوه و بیابان گریختم
داری خبر که شب همه شب دور از آن نگاه
مانند شمع سوختم و اشک ریختم
ای روشنان عالم بالا، ستارهها!
رحمی به حال عاشق خونینجگر کنید
یا جان من ز من بستانید بیدرنگ
یا پا فرا نهید و خدا را خبر کنید!
آری، مگر خدا به دل اندازدش که من
زین آه و ناله راه به جایی نمیبرم
جز نالههای تلخ نریزد ز ساز من
از حال دل اگر سخنی بر لب آورم
آخر اگر پرستش او شد گناه من؛
عذر گناه من، همه، چشمان مست اوست
تنها نه عشق و زنده گی و آرزوی من؛
او هستی من است که آینده دست اوست.
عمری مرا به مهر و وفا آزموده است
داند من آن نیم که کنم رو به هر دری
او نیز مایل است به عهدی وفا کند
اما -اگر خدا بدهد- عمر دیگری!
شعر: فریدون مشیری
سرانجامم به خاکستر نشاندی
ربودی دفتر دل را و افسوس
که سطری هم از این دفتر نخواندی
گرفتم عاقبت دل بر منت سوخت
پس از مرگم سِرشکی هم فشاندی
گذشت از من ولی آخر نگفتی
که بعد از من به امید که ماندی؟
شاعر: فریدون مشیری
با دست نازنین تو بر خاک اوفتد
با این همه هنوز به جان میپرستمت
یا الله اگر که عشق چنین پاک اوفتد
میبینمت هنوز به دیدار واپسین
گریان درآمدی که: فریدون خدا نخواست
غافل که من به جز تو خدایی نداشتم
اما دریغ و درد نگفتی چرا نخواست
بیچاره دل خطای تو در چشم او نکوست
گوید به من: هر آنچه که او کرد خوب کرد
فردای ما نیامد و خورشید آرزو
تنها سپیدهای زد و آنگه غروب کرد
بر گور عشق خویش شباهنگ ماتمم
دانی چرا نوای عزا سر نمیکنم
تو صحبت محبت من باورت نبود
من ترک دوستی ز تو باور نمیکنم
پاداش آن صفای خدایی که در تو بود
این واپسین ترانه ترا یادگار باد
ماند به سینهام غم تو یادگار تو
هرگز غمت مباد و خدا با تو یار باد
دیگر ز پا افتادهام ای ساقی اجل
لب تشنهام بریز به کامم شراب را
ای آخرین پناه من آغوش باز کن
تا ننگرم پس از رخ او آفتاب را
شاعر: فریدون مشیری
ننالد خدایا دلم سنگ نیست
مرا عشق او چنگ اندوه ساخت
که جز غم در این چنگ آهنگ نیست
به لب جز سرود امیدم نبود
مرا بانگ این چنگ خاموش کرد
چنان دل به آهنگ او خو گرفت
که آهنگ خود را فراموش کرد
نمیدانم این چنگی سرنوشت
چه میخواهد از جان فرسودهام
کجا میکشانندم این نغمهها
که یکدم نخواهند آسودهام
دل از این جهان بر گرفتم دریغ
هنوزم به جان آتش عشق اوست
در این واپسین لحظهی زندگی
هنوزم در این سینه یک آرزوست
دلم کرده امشب هوای شراب
شرابی که از جان برآرد خروش
شرابی که بینم در آن رقص مرگ
شرابی که هرگز نیابم به هوش
مگر وا رَهم از غم عشق او
مگر نشنوم بانگ این چنگ را
همه زندگی نغمهی ماتم است
نمیخواهم این ناخوش آهنگ را
شاعر: فریدون مشیری
سینههاشان ز گهر خالی بود!
ننگ نشناخته از بیهنری
شرم ناکرده از این بیگهری
سوی هر درگهشان روی نیاز
همه جا سینه گشایند به ناز...
زندگی-دشمن دیرینهی من-
چنگ انداخته در سینهی من
روز و شب با من دارد سر جنگ
هر نفس از صدف سینهی تنگ
دامن افشان گهر آورده به چنگ
وان گهرها... همه کوبیده به سنگ
شاعر: فریدون مشیری
سبز و آبی و کبود
با بنفشهها نشستهام
سالهای سال
صبحهای زود
در کنار چشمهی سحر
سر نهاده روی شانههای
یکدگر
گیسوان خیسشان به دست باد
چهرهها نهفته در پناه سایههای شرم
رنگها شکفته در زلال عطرهای گرم
میترواد از سکوت دلپذیرشان
بهترین ترانه
بهترین سرود
مخمل نگاه این بنفشهها
میبرد مرا سبکتر از نسیم
از بنفشهزار باغچه
تا بنفشهزار چشم تو
که رُسته در کنار هم
زرد و نیلی و بنفش
سبز و آبی و کبود
با همان سکوت شرمگین
با همان ترانهها و عطرها
بهترین هر چه بود و هست
بهترین هر چه هست و بود
در بنفشهزار چشم تو
من ز بهترین بهشتها گذشتهام
من به بهترین بهارها رسیدهام
ای غم تو همزبان بهترین
دقایق حیات من
لحظههای هستی من از تو پر شدهست
آه
در تمام روز
در تمام شب
در تمام هفته
در تمام ماه
در فضای خانه، کوچه، راه
در هوا، زمین، درخت، سبزه، آب
در خطوط درهم کتاب
در دیار نیلگون خواب
ای جدایی تو بهترین بهانهی گریستن
بی تو من به اوج حسرتی
نگفتنی رسیدهام
ای نوازش تو بهترین امید زیستن
در کنار تو
من ز اوج لذتی نگفتنی گذشتهام
در بنفشهزار چشم تو
برگهای زرد و نیلی و بنفش
عطرهای سبز و آبی و کبود
نغمههای ناشنیده ساز میکنند
بهتر از تمام نغمهها و سازها
روی مخمل لطیف گونههات
غنچههای رنگ رنگ ناز
برگهای تازه تازه باز میکنند
بهتر از تمام رنگها و رازها
خوب خوب نازنین من
نام تو مرا همیشه مست میکند
بهتر از شراب
بهتر از تمام شعرهای ناب
نام تو اگر چه بهترین سرود زندگی است
من ترا به خلوت خدایی خیال خود
بهترین بهترین من خطاب
میکنم
بهترین بهترین من
شعر: فریدون مشیری
ای مرغ آفتاب!
زندانی دیار شب جاودانیم
یک روز، از دریچه زندان من بتاب
میخواستم به دامن این دشت، چون درخت
بیوحشت از تبر
در دامن نسیم سحر غنچه وا کنم
با دستهای بر شده تا آسمان پاک
خورشید و خاک و آب و هوا را دعا کنم
گنجشکها ره شانهی من نغمه سر دهند
سرسبز و استوار، گل افشان و سربلند
این دشت خشک غمزده را با صفا کنم
ای مرغ آفتاب!
از صد هزار غنچه یکی نیز وا نشد
دست نسیم با تن من آشنا نشد
گنجشکها دگر نگذاشتند از این دیار
وان برگهای رنگین، پژمرده در غبار
وین دشت خشک غمگین، افسرده بیبهار
ای مرغ آفتاب!
با خود مرا ببر به دیاری که همچو باد،
آزاد و شاد پای به هرجا توان نهاد،
گنجشک پر شکستهی باغ محبتم
تا کی در این بیابان سر زیر پر نهم؟
با خود مرا ببر به چمنزارهای دور
شاید به یک درخت رسم نغمه سر دهم
من بیقرار و تشنهی پروازم
تا خود کجا رسم به هر آوازم...
اما بگو کجاست؟
آنجا که -زیر بال تو- در عالم وجود
یک دم به کام دل
اشکی توان فشاند
شعری توان سرود؟
فریدون مشیری
درآمد از در، خندان لب و گشاده جبین،
کـنـار من بنشست و غـبـار غم بنشاند
فشرد حافظ محبوب را به سینه خویش
دلم به سینه فرو ریخت!
«تا چه خواهی خواند!»
به ناز، چشم فرو بست و صفحهای بگشود،
ز فرط شادی کوبید و پای و دست فشاند!
مرا فشرد در آغوش و خندهای زد و گفت:
«رسید مژده، که ایام غم نخواهد ماند!»
هزار بوسه زدم بر ترانه استاد
هزار بار بر آن روح پاک، رحمت باد!
فریدون مشیری
من یقین دارم که برگ
کاین چنین خود را رها کردست در آغوش باد
فارغ است از یاد مرگ
لاجرم چندان که در تشویش از این بیداد نیست
پای تا سر، زندگیست
آدمی هم مثل برگ
میتواند زیست بیتشویش مرگ
گر ندارد همچو او، آغوش مهر باد را
میتواند یافت لطف هرچه بادا باد را
فریدون مشیری
بی تو سی سال، نفس آمد و رفت،
این گرانجان پریشان پشیمان را
کودکی بودم وقتی تو رفتی، اینک،
پیرمردی است ز اندوه تو سرشار، هنوز
شرمساری که به پنهانی، سی سال به درد،
در دل خویش گریست
نشد از گریه سبک بار هنوز!
آن سیه دست سیه داس، سیه دل که ترا،
چون گلی، با ریشه،
از زمین دل من کند و ربود؛
نیمی از روح مرابا خود برد
نشد این خاک به هم ریخته، هموار هنوز!
ساقهای بودم، پیچیده بر آن قامت مهر،
ناتوان، نازک، ترد،
تند بادی برخاست،
تکیه گاهم افتاد،
برگهایم پژمرد...
بی تو، آن هستی غمگین دیگر،
به چه کارم آمد یا به چه دردم خورد؟
روزها طی شد از تنهائی مالامال،
شب، همه غربت و تاریکی و غم بود و، خیال
همه شب چهرهی لرزان تو بود،
کز فراسوی سپهر،
گرم میآمد در آینهی اشک فرود
نقش روی تو، درین چشمه، پدیدار هنوز!
تو گذشتی و شب و روز گذشت
آن زمانها،
به امیدی که تو، بر خواهی گشت،
می نشستم به تماشا، تنها،
گاه بر پرده ابر،
گاه در روزن ماه،
دور، تا دورترین جاها میرفت نگاه؛
باز میگشتم تنها، هیهات!
چشمها دوختهام بر در و دیوار هنوز!
بی تو سی سال نفس آمد و رفت
مرغ تنها، خسته، خون آلود
که به دنبال تو پرپر میزد،
از نفس میافتاد
در نفس میفرسود،
نالهها میکند این مرغ گرفتار هنوز!
رنگ خون بر دم شمشیر قضا میبینم!
بوی خاک از قدم تند زمان میشنوم!
شوق دیدار توام هست،
چه باک
به نشیب آمدم اینک ز فراز،
به تو نزدیکترم، میدانم
یک دو روزی دیگر،
از همین شاخهی لرزان حیات،
پر کشان سوی تو میآیم باز
دوستت دارم،
بسیار،
هنوز...
فریدون مشیری
کاروان رفته بود و دیده من
همچنان خیره مانده بود به راه
خنده میزد به درد و رنجم، اشک
شعله میزد به تار و پودم، آه
رفته بودی و رفته بود از دست
عشق و امید زندگانی من
رفته بودی و مانده بود به جا،
شمع افسرده جوانی من !
شعلهی سینه سوز تنهایی
باز چنگال جانخراش گشود
دل من در لهیب این آتش
تا رمق داشت دست و پا زده بود !
چه وداعی، چه درد جانکاهی !
چه سفر کردن غم انگیزی
نه نگاهی چنان که دل میخواست
نه کلام محبت آمیزی !
گر در آنجا نمیشدم مدهوش
دامنت را رها نمیکردم.
وه چه خوش بود، کاندر آن حالت
تا ابد چشم وا نمیکردم
چون به هوش آمدم نبود کسی
هستیام سوخت اندر آن تب و تاب
هر طرف جلوه کرد در نظرم
برگ ریزان باغ عشق و شباب
وای بر من، نداد گریه مجال
که زنم بوسهای به رخسارت
چه بگویم، فشار غم نگذاشت
که بگویم: خدا نگهدارت!
کاروان رفته بود و پیکر من
در سکوتی سیاه میلرزید
روح من تازیانهها میخورد
به گناهی که: عشق میورزید
او سفر کرد و کس نمیداند
من درین خاکدان چرا ماندم
آتشی بعد کاروان ماند
من همان آتشم که جا ماندم
فریدون مشیری
بر نگه سرد من، به گرمی خورشید،
مینگرد هر زمان دو چشم سیاهت
تشنهی این چشمام، چه سود، خدا را
شبنم جان مرا نه تاب نگاهت
جز گل خشکیدهای و برق نگاهی
از تو درین گوشه یادگار ندارم !
ز آن شب غمگین، که از کنار تو رفتم،
یک نفس از دست غم قرار ندارم !
ای گل زیبا، بهای هستی من بود،
گر گل خشکیدهای ز کوی تو بردم !
گوشهی تنها چه اشکها که فشاندم،
وان گل خشکیده را به سینه فشردم !
آن گل خشکیده شرح حال دلم بود !
از دل پر درد خویش با تو چه گویم؟
جز به تو از سوز عشق با که بنالم
جز تو درمان درد، از که بجویم؟
من دگر آن نیستم، به خویش مخوانم،
من گل خشکیدهام، به هیچ نیرزم !
عشق فریبم دهد که مهر ببندم،
مرگ نهیبم زند که عشق نورزم !
پای امید دلم اگر چه شکسته ست
دست تمنای جان همیشه دراز است !
تا نفسی میکشم ز سینهی پر درد،
چشم خدا بین من به روی تو باز است
فریدون مشیری
نیمه شب بود و غمی تازه نفس،
ره خوابم زد و ماندم بیدار
ریخت از پرتو لرزندهی شمع
سایهی دسته گلی بر دیوار
همه گل بود ولی روح نداشت
سایهای مضطرب و لرزان بود
چهرهای سرد و غم انگیز و سیاه
گوئیا مردهی سرگردان بود!
شمع، خاموش شد از تندی باد،
اثر از سایه به دیوار نماند!
کس نپرسید کجا رفت، که بود،
که دمی چند در اینجا گذراند!
این منم خسته درین کلبه تنگ
جسم درماندهام از روح جداست
من اگر سایهی خویشم، یا رب،
روح آوارهی من کیست، کجاست؟
فریدون مشیری
آن که آید ز دست دل به امان
و آنکه آید ز دست جان به ستوه
گاه، سر مینهد به سینهی دشت
گاه، رو میکند به دامن کوه
تا زند در پناه تنهائی،
دست در دامن شکیبائی
غافل از این بود که تنهایی،
سر نهادن به کوه و صحرا نیست
با طبیعت نشستناش هوس است !
چون نکو بنگرند تنها نیست
ای دل من بسان شمع بسوز!
باز، «تنها میان جمع»، بسوز !
فریدون مشیری