اشعار ترکی آذری و فارسی

اشعار ترکی آذری و فارسی

مئی ساتانلار کوچه‌سی- تورکی و فارسیجا شعرلر
اشعار ترکی آذری و فارسی

اشعار ترکی آذری و فارسی

مئی ساتانلار کوچه‌سی- تورکی و فارسیجا شعرلر

امومت

نغمه خیز از زخمه‌ی زن ساز مرد

از نیاز او دو بالا ناز مرد

پوشش عریانی مردان زن است

حسن دلجو عشق را پیراهن است

عشق حق پرورده‌ی آغوش او

این نوا از زخمه‌ی خاموش او

آنکه نازد بر وجودش کائنات

ذکر او فرمود با طیب و صلوة

مسلمی کو را پرستاری شمرد

بهره‌ئی از حکمت قرآن نبرد

نیک اگر بینی امومت رحمت است

زانکه او را با نبوت نسبت است

شفقت او شفقت پیغمبر است

سیرت اقوام را صورتگر است

از امومت پخته‌تر تعمیر ما

در خط سیمای او تقدیر ما

هست اگر فرهنگ تو معنی رسی

حرف امت نکته‌ها دارد بسی

گفت آن مقصود حرف «کن فکان»

زیر پای امهات آمد جنان

ملت از تکریم ارحام است و بس

ورنه کار زندگی خام است و بس

از امومت گرم رفتار حیات

از امومت کشف اسرار حیات

از امومت پیچ و تاب جوی ما

موج و گرداب و حباب جوی ما

آن دخ رستاق زادی جاهلی

پست بالای سطبری بد گلی

نا تراشی پرورش ناداده‌ئی

کم نگاهی کم زبانی ساده‌ئی

دل ز آلام امومت کرده خون

گرد چشمش حلقه‌های نیلگون

ملت ار گیرد ز آغوشش بدست

یک مسلمان غیور و حق پرست

هستی ما محکم از آلام اوست

صبح ما عالم فروز از شام اوست

وان تهی آغوش نازک پیکری

خانه پرورد نگاهش محشری

فکر او از تاب مغرب روشن است

ظاهرش زن باطن او نازن است

بندهای ملت بیضا گسیخت

تا ز چشمش عشوه‌ها حل کرده ریخت

شوخ چشم و فتنه‌زا آزادیش

از حیا ناآشنا آزادیش

علم او بار امومت بر نتافت

بر سر شامش یکی اختر نتافت

این گل از بستان ما نارسته به

داغش از دامان ملت شسته به

لااله گویان چو انجم بی‌شمار

بسته چشم اندر ظلام روزگار

پا نبرده از عدم بیرون هنوز

از سواد کیف و کم بیرون هنوز

مضمر اندر ظلمت موجود ما

آن تجلی‌های نامشهود ما

شبنمی بر برگ گل ننشسته‌ئی

غنچه‌هائی از صبا نا خسته‌ئی

بر دمد این لاله‌زار ممکنات

از خیابان ریاض امهات

قوم را سرمایه‌ای صاحب نظر

نیست از نقد و قماش و سیم و زر

مال او فرزندهای تندرست

تر دماغ و سخت کوش و چاق و چست

حافظ رمز اخوت مادران

قوت قرآن و ملت مادران

اقبال لاهوری، رموز بی‌خودی

بیت الحرام

می‌گشایم عقده از کار حیات

سازمت آگاه اسرار حیات

چون خیال از خود رمیدن پیشه‌اش

از جهت دامن کشیدن پیشه‌اش

در جهان دیر و زود آید چسان

وقت او فردا و دی زاید چسان

گر نظرداری یکی بر خود نگر

جز رم پیهم نه‌ئی ای بی‌خبر

تا نماید تاب نامشهود خویش

شعله‌ی او پرده بند از دود خویش

سیر او را تا سکون بیند نظر

موج جویش بسته آمد در گهر

آتش او دم به‌خویش اندر کشید

لاله گردید و ز شاخی بر دمید

فکر خام تو گران خیز است و لنگ

تهمت گل بست بر پرواز رنگ

زندگی مرغ نشیمن ساز نیست

طایر رنگ است و جز پرواز نیست

در قفس وامانده و آزاد هم

با نواها می‌زند فریاد هم

از پرش پرواز شوید دمبدم

چاره‌ی خود کرده جوید دمبدم

عقده‌ها خود می‌زند در کار خویش

باز آسان می‌کند دشوار خویش

پا به‌گل گردد حیات تیزگام

تا دو بالا گرددش ذوق خرام

سازها خوابیده اندر سوز او

دوش و فردا زاده‌ی امروز او

دمبدم مشکل گر و آسان گذار

دمبدم نو آفرین و تازه کار

گرچه مثل بو سراپایش رم است

چون وطن در سینه‌ئی گیرد دم است

رشته‌های خویش را بر خود تند

تکمه‌ئی گردد گره بر خود زند

در گره چون دانه دارد برگ و بر

چشم بر خود وا کند گردد شجر

خلعتی از آب و گل پیدا کند

دست و پا و چشم و دل پیدا کند

خلوت اندر تن گزیند زندگی

انجمن‌ها آفریند زندگی

همچنان آئین میلاد امم

زندگی بر مرکزی آید بهم

حلقه را مرکز چو جان در پیکر است

خط او در نقطه‌ی او مضمر است

قوم را ربط و نظام از مرکزی

روزگارش را دوام از مرکزی

رازدار و راز ما بیت الحرم

سوز ما هم ساز ما بیت الحرم

چون نفس در سینه او را پروریم

جان شیرین است او ما پیکریم

تازه رو بستان ما از شبنمش

مزرع ما آب گیر از زمزمش

تاب‌دار از ذره‌هایش آفتاب

غوطه زن اندر فضایش آفتاب

دعوی او را دلیل استیم ما

از براهین خلیل استیم ما

در جهان ما را بلند آوازه کرد

با حدوث ما قدم شیرازه کرد

ملت بیضا ز طوفش هم نفس

همچو صبح آفتاب اندر قفس

از حساب او یکی بسیاریت

پخته از بند یکی خودداریت

تو ز پیوند حریمی زنده‌ئی

تا طواف او کنی پاینده‌ئی

در جهان جان امم جمعیت است

در نگر سر حرم جمعیت است

عبرتی ای مسلم روشن ضمیر

از مآل امت موسی بگیر

داد چون آن قوم مرکز را ز دست

رشته‌ی جمعیت ملت شکست

آنکه بالید اندر آغوش رسل

جزو او داننده‌ی اسرار کل

دهر سیلی بر بنا گوشش کشید

زندگی خون گشت و از چشمش چکید

رفت نم از ریشه‌های تاک او

بید مجنون هم نروید خاک او

از گل غربت زبان گم کرده‌ئی

هم نوا هم آشیان گم کرده‌ئی

شمع مرد و نوحه‌خوان پروانه‌اش

مشت خاکم لرزد از افسانه‌اش

ای ز تیغ جور گردون خسته تن

ای اسیر التباس و وهم و ظن

پیرهن را جامه احرام کن

صبح پیدا از غبار شام کن

مثل آبا غرق اندر سجده شو

آنچنان گم شو که یک‌سر سجده شو

مسلم پیشین نیازی آفرید

تا به ناز عالم آشوبی رسید

در ره حق پا به نوک خار خست

گلستان در گوشه‌ی دستار بست

اقبال لاهوری، رموز بی‌خودی

حادثه‌ی کربلا

هر که پیمان با هوالموجود بست

گردنش از بند هر معبود رست

مؤمن از عشق است و عشق از مؤمنست

عشق را ناممکن ما ممکن است

عقل سفاک است و او سفاک‌تر

پاک‌تر چالاک‌تر بی‌باک‌تر

عقل در پیچاک اسباب و علل

عشق چوگان باز میدان عمل

عشق صید از زور بازو افکند

عقل مکار است و دامی می‌زند

عقل را سرمایه از بیم و شک است

عشق را عزم و یقین لاینفک است

آن کند تعمیر تا ویران کند

این کند ویران که آبادان کند

عقل چون باد است ارزان در جهان

عشق کمیاب و بهای او گران

عقل محکم از اساس چون و چند

عشق عریان از لباس چون و چند

عقل می‌گوید که خود را پیش کن

عشق گوید امتحان خویش کن

عقل با غیر آشنا از اکتساب

عشق از فضل است و با خود در حساب

عقل گوید شاد شو آباد شو

عشق گوید بنده شو آزاد شو

عشق را آرام جان حریت است

ناقه‌اش را ساربان حریت است

آن شنیدستی که هنگام نبرد

عشق با عقل هوس پرور چه کرد

آن امام عاشقان پور بتول

سرو آزادی ز بستان رسول

الله الله بای بسم الله پدر

معنی ذبح عظیم آمد پسر

بهر آن شهزاده‌ی خیر الملل

دوش ختم المرسلین نعم الجمل

سرخ رو عشق غیور از خون او

شوخی این مصرع از مضمون او

در میان امت ان کیوان جناب

همچو حرف قل هو الله در کتاب

موسی و فرعون و شبیر و یزید

این دو قوت از حیات آید پدید

زنده حق از قوت شبیری است

باطل آخر داغ حسرت میری است

چون خلافت رشته از قرآن گسیخت

حریت را زهر اندر کام ریخت

خاست آن سر جلوه‌ی خیرالامم

چون سحاب قبله باران در قدم

بر زمین کربلا بارید و رفت

لاله در ویرانه‌ها کارید و رفت

تا قیامت قطع استبداد کرد

موج خون او چمن ایجاد کرد

بهر حق در خاک و خون غلتیده است

پس بنای لااله گردیده است

مدعایش سلطنت بودی اگر

خود نکردی با چنین سامان سفر

دشمنان چون ریگ صحرا لاتعد

دوستان او به یزدان هم عدد

سر ابراهیم و اسمعیل بود

یعنی آن اجمال را تفصیل بود

عزم او چون کوهساران استوار

پایدار و تند سیر و کامگار

تیغ بهر عزت دین است و بس

مقصد او حفظ آئین است و بس

ماسوی الله را مسلمان بنده نیست

پیش فرعونی سرش افکنده نیست

خون او تفسیر این اسرار کرد

ملت خوابیده را بیدار کرد

تیغ لا چون از میان بیرون کشید

از رگ ارباب باطل خون کشید

نقش الا الله بر صحرا نوشت

سطر عنوان نجات ما نوشت

رمز قرآن از حسین آموختیم

ز آتش او شعله‌ها اندوختیم

شوکت شام و فر بغداد رفت

سطوت غرناطه هم از یاد رفت

تار ما از زخمه‌اش لرزان هنوز

تازه از تکبیر او ایمان هنوز

ای صبا ای پیک دور افتادگان

اشک ما بر خاک پاک او رسان

اقبال لاهوری، رموز بی‌خودی

تو به دستی که به تیر مژه دل می‌شکری

تو به دستی که به تیر مژه دل می‌شکری

عالمی صید نگاهت شده تا می‌نگری

ترک تیر افکنت از تیغ تغافل ریزد

خون صد واسطه تا از سر خونی گذری

پیش کس قصه‌ی اسرار دهانت نکنم

آن نسیم است که بر غنچه کند پرده دری

حسرت بال و پرم بود که در دام افتم

این زمان می‌کشدم حسرت بی بال و پری

تا چه سری است دهان تو که صد مصر شکر

باشدش تعبیه در تنگ بدین مختصری

غنج طاووسی رفتار تو گر بیند باز

دیگر اندیشه رفتن نکند کبک دری

مهر ترکان نرود از دل یغما ناصح

مدم افسون که برون ناید از این شیشه پری

شاعر: یغمای جندقی

شد فاش در آفاقم آوازه‌ی شیدایی

شد فاش در آفاقم آوازه‌ی شیدایی

معروف جهان گشتم از دولت رسوایی

خیز ای دل دیوانه کز بهر تو می‌گردند

ویرانه به ویرانه طفلان تماشایی

وقت است که خون گردد، بیم است که خون گریم

دل از ستم تن‌ها من از غم تنهایی

تا چند به دورانت می‌خواهم و خون نوشم

آب طربت خون باد ای ساغر مینایی

فرمود طبیب امروز تجویز به گل قندم

فحش از چه نمی‌گویی لب از چه نمی‌خایی

گفتی که شوم سرمست گیرم به دو بوست دست

از بهر چه خواهی بست عهدی که نمی‌پایی

یار من و یار تو آن غائب و این حاضر

یغما من و خاموشی بلبل تو و گویایی

شاعر: یغمای جندقی

نمی‌گویم به بزمم باش ساقی می به مینا کن

نمی‌گویم به بزمم باش ساقی می به مینا کن

چو با یاران کشی می یاد خون آشامی ما کن

چو ناحق کشتیم ایمن مباش از دعوی محشر

من از خون نگذرم حاشا نظیری گفت حاشا کن

فلک تا چند مرغان دگر را آشیان بندی

به شاخ گل مرا هم رشته‌ای آخر ز پر واکن

به بالین وقت بیماری قدم ننهادی از یاری

بیا اکنون به خواری جان‌سپاران را تماشا کن

به من از مال عالم یک تخلص مانده مجنون است

به کار آید گر ای لیلی‌وش آن را نیز یغما کن

شاعر: یغمای جندقی

گر بسنجند به حشر اجر شب هجران را

گر بسنجند به حشر اجر شب هجران را

غالب آن است که شاهین شکند میزان را

شد اسیر زنخت قامت چوگانی من

گوی بنگر که همی زخمه زند چوگان را

کفر زلفت اگر این است بر آنم که به عنف

صادر جزیه به گردن فکند ایمان را

گر به یعقوب رسد نکهت پیراهن تو

به صبا باز دهد بوی مه کنعان را

شاه ترکان خجل آید ز صف آرایی خویش

گر به پیراهن چشمت نگرد مژگان را

دل اگر سر کشد از خط تو بسپار به زلف

چاره زنجیر بود بنده‌ی نافرمان را

مه نکاهیده به خورشید نگردد نزدیک

شاید ار به ز فزونی شمرم نقصان را

عیب یغما مکن ار دمدمه‌ی شیخ شنید

ناگزیر است بشر وسوسه‌ی شیطان را

شاعر: یغمای جندقی

بعد مردن بر کف از لوح مزارم سنگ‌هاست

بعد مردن بر کف از لوح مزارم سنگ‌هاست

تا قیامت با زمین و آسمانم جنگ‌هاست

گاهم از چشم سیه گه لعل میگون ره زنند

لعبتان را در فنون دلربایی رنگ‌هاست

پای جهدم در بیابان طلب فرسوده شد

وز بر ما تا به مقصد همچنان فرسنگ‌هاست

نی سرم شد زیب فتراکی نه تن خاک رهی

راستی خواهی مرا زین زندگانی ننگ‌هاست

زاهدان را کرده عاشق چشم جادو شیوه‌ات

سامری را در رسوم ساحری نیرنگ‌هاست

در خم زلفش دل سرگشته یغما دیر ماند

در شب تاریک ره گم کردگان را لنگ‌هاست

شاعر: یغمای جندقی

گوش اگر گوش تو و ناله اگر ناله من

ما خراب غم و خم‌خانه ز می آباد است

ناصح از باده سخن کن که نصیحت باد است

خیز و از شعله می آتش نمرود افروز

خاصه اکنون که گلستان ارم شداد است

سیل کُهسار خم از میکده در شهر افتاد

وای بر خانه پرهیز که بی بنیاد است

بجز از تاک که شد محترم از حرمت می

زادگان را همه فخر از شرف اجداد است

گوش اگر گوش تو و ناله اگر ناله من

آنچه البته به جائی نرسد فریاد است

گفته‌ای نیست گرفتار مرا آزادی

نه که هر کس که گرفتار تو شد آزاد است

چشم زاهد بشناسائی سِرّ رخ و زلف

دیدن روز و شب و اعمی مادر زاد است

گفتمش خسرو شیرین که ای دل بنمود

کانکه در عهد من این کوه کَنَد فرهاد است

هر که یغما شنود ناله‌ی گرمم گوید

آهن سرد چه کوبی دلش از فولاد است

شاعر: یغمای جندقی

گر به بالینم نیامد بر مزار آمد مرا

گر به بالینم نیامد بر مزار آمد مرا

جانسپاری در رهش آخر به کار آمد مرا

در میان مرگ و هجرانم مخیر کرد عشق

جان به در بردم که مردن اختیار آمد مرا

تا نگه کردم سپاه غمزه ملک دل گرفت

آه از این لشکر که غافل در حصار آمد مرا

چشم مردم را به خواب خوش بشارت‌ها که دوش

قطره‌ی خونی ز چشم اشکبار آمد مرا

بعد مرگ آمد به بالینم، ز جائی وام کن

جانی ای همدم که هنگام نثار آمد مرا

صورت روز قیامت نقش کردم در نظر

بامدادی از شب هجران یار آمد مرا

از سواد دیده‌ی یغما مبر ای آب چشم

کاین غبار از خاک پایی یادگار آمد مرا

شاعر: یغمای جندقی

جهان بهتر

اگر پرسند از من زندگانی چیست؟

خواهم گفـت:

همیشه جستجو کردن

جهان بهتری را آرزو کردن.

من از هر وقت دیگر، بیشتر امروز هشیارم

به بیداری پر از اندیشه‌ام

در خواب، بیدارم.

زمان را قدر می‌دانم

زمین را دوست می‌دارم

    

چنان از دیدن هر صبح روشن می‌شوم مشتاق

که گویی اولین روز من است این،

آخرین روز است.

درود شادی‌ام،

با درد بدرودم در آمیزد

میان این دو آوا، یک هماهنگی مرموز است

    

در این غوغای افسونگر

چو مرغان بهاری بی‌قرار استم

دلم می‌گیرد از خانه

دلم می‌گیرد از افکار آسوده

و از گفتار طوطی‌وار بیهوده

دلم می‌گیرد از اخبار روزانه،

گر از بازار گرم و جنگ سرد این و آن باشد؛

نه از راز شکوفایی نیروهای انسانی

   

فضای باز می‌خواهم

که همچون آسمان‌ها بی‌کران باشد

و دنیایی که از انسان،

نخواهد قتل و قربانی

شاعر: ژاله اصفهانی

در قطار

می‌دود آسمان

می‌دود ابر

می‌دود دره و می‌دود کوه

می‌دود جنگل سبز انبوه

می‌دود رود

می‌دود دهکده

می‌دود شهر

می‌دود تپه و می‌دود نهر

می‌دود،

می‌دود کوه و صحرا

می‌دود موج بی‌تاب دریا

می‌دود خون گلرنگ رگ‌ها

می‌دود فکر

می‌دود عمر

می‌دود،

می‌دود، می‌دود راه

می‌دود موج و مهواره و ماه

می‌دود زندگی خواه و ناخواه

من چرا گوشه‌ای می‌نشینم؟

شاعر: ژاله اصفهانی

کفرانه

«چو من بگذرم زین جهان خراب»

بسوزان و خاکسترم را بر آب،

برافشان به دریا، نه در آب رود،

که با روح دریا بخوانم سرود

سرودی که آهنگ توفان کند

به موج، آذرخشی درخشان کند

سرودی ز دریای شادی و نور

سرودی لبالب ز شور و غرور

   

«چو من بگذرم زین جهان خراب»

خدایا، نده بیش از اینم عذاب

که در این جهان برده‌ام رنج‌ها

ز دست تو و غم نگشتم رها.

نوشتم من این مثنوی در قطار

قطاری چو اندیشه‌ام بی‌قرار

من و مثنوی هر دو تا کهنه‌ایم

مد روز و هم وزن فردا نه‌ایم.

     

«چو من بگذرم زین جهان خراب»

به دربان دوزخ دهم این جواب:

من آتش وشم، سرکشم، کافرم،

بسوزان مرا، شاعرم شاعرم.

خراب جهان را نمی‌خواستم،

جهان را به آبادی آراستم...

       

نوشتم من این مثنوی در قطار

که هرگز نماند ز من یادگار

شاعر: ژاله اصفهانی

نویسنده دو تاریخ ندارد

دوران سپری گردد و خورشید بماند

گویند نویسنده دو تاریخ ندارد.

      

کی آمد و کی رفت ز دنیا؟

زیرا که هنرمند توانا،

یک دم به جهان آید و جاوید بماند.

شاعر: ژاله اصفهانی

ای که شمشیر جفا بر سر ما آخته‌ای

ای که شمشیر جفا بر سر ما آخته‌ای

دشمن از دوست ندانسته و نشناخته‌ای

من ز فکر تو به خود نیز نمی‌پردازم

نازنینا! تو دل از من به که پرداخته‌ای

چند شب‌ها به غم روی تو روز آوردم

که تو یک روز نپرسیده و ننواخته‌ای

گفته بودم که دل از دست تو بیرون آرم

باز دیدم که قوی پنجه درانداخته‌ای

تا شکاری ز کمند سر زلفت نجهد

ز ابروان و مژه‌ها تیر و کمان ساخته‌ای

لاجرم صید دلی در همه شیراز نماند

که نه با تیر و کمان در پی او تاخته‌ای

ماه و خورشید و پری و آدمی اندر نظرت

همه هیچند، که سر بر همه افراخته‌ای

با همه جلوه‌ی طاووس و خرامیدن کبک

عیبت آنست که بی مهرتر از فاخته‌ای

هر که می‌بیندم از جور غمت می‌گوید

سعدیا بر تو چه رنجست که بگداخته‌ای؟

بیم ماتست در این بازی بیهوده مرا

چه کنم دست تو بردی که دغل باخته‌ای

سعدی