فدای چشم تو ساقی، به هوش باش که مستم
کنم مصالحه یکسر به صالحان می کوثر
به شرط آنکه نگیرند این پیاله ز دستم
ز سنگ حادثه تا ساغرم درست بماند
به وجه خیر و تصدق، هزار توبه شکستم
چنین که سجده برم بیحفاظ پیش جمالت
به عالمی شده روشن که آفتاب پرستم
کمند زلف بتی گردنم ببست و به موئی
چنان کشید که زنجیر صد علاقه گسستم
نه شیخ میدهدم توبه و نه پیر مغان می
ز بس که توبه نمودم، ز بس که توبه شکستم
ز گریه آخرم این شد نتیجه در پی زلفش
که در میان دو دریای خون فتاده بشستم
ز قامتش چو گرفتم قیاس روز قیامت
نشست و گفت قیامت به قامتی است که هستم
نداشت خاطرم اندیشهای ز روز قیامت
زمانه داد به دست شب فراق تو دستم
به خیز از بر من کز خدا و خلق رقابت
بس است کیفر این یک نفس که با تو نشستم
حرام گشت به یغما بهشت روی تو روزی
که دل به گندم آدم فریب خال تو بستم
شاعر: یغمای جندقی
وای اغیار اگر این اجر وفاداران است
زلف در پای تو افتد بتظلم چپ و راست
بسکه در تاب ز سودای گرفتاران است
نیست چشمت ز شبان غمم آگه آری
خفتگان را چه غم از حسرت بیداران است
دارم از چشم تو صد عربده و دم نزنم
که اگر ناله کنم زحمت بیماران است
عشق داغ دل فرهاد بهخون کرده رقم
نقش هر لاله که بر دامن کهساران است
رخ تو اشک مرا کیست که خود دید و نکرد
هوس باده که آن گلشن و این باران است
محضر آنکه تو در خون کَشیَش روز حساب
خوار چون نامه اعمال گنه کاران است
از دهانت طمع لطف کمی دارم و این
آرزوئی است که در خاطر بسیاران است
یوسفی چون تو به یغما ندهد کس دانم
اینقدر هست که او هم ز خریداران است
شاعر: یغمای جندقی
یار یار دیگران شد خاک بر سر ناله را
جان شیرین عرضه کردم بر دهانش لب گزید
کار مغان کی کس برد تنگی شکر بنگاله را
هان حذر ای مردم از چشم تر من زانکه من
عاقبت دانم که طوفانی بود این ژاله را
راه ما بر بندر صورت فتاد ای کاروان
سخت میترسم همی چشمی رسد دنباله را
ساربان بار سفر بر بست و محمل میرود
لال گردی ای زبان بگشا درای ناله را
گفتمش یغما بماند یا رود بیرون ز بزم
گفت چون وصل اوفتد رخصت بود دلاله را
شاعر: یغمای جندقی
این نفس نیست که بر میکشم از دل دود است
دل ندانم ز خدنگ که به خون خفت ولی
اینقدر هست که مژگان تو خون آلود است
از تو گر لطف و کرم ور همه جور است و ستم
چه تفاوت که ایاز آنچه کند محمود است
خلق و بازار و جهان کش همه سود است و زیان
من و سودای محبت که زیانش سود است
مهر از شیون من وضع روش داده ز یاد
یا در صبح شب هجر تو قیر اندود است
هر که یغما نگرد لف و خط او گوید
در بر دیو سلیمان زرهی داود است
شاعر: یغمای جندقی
لیک آن از می و این از خون است
گرنه بر کشتهی فرهاد گذشت
آب شیرین ز چه رو گلگون است
خون بود قسمت چشم و لب ما
تا لب و چشم بتان میگون است
این شفق نیست که هر شام و سحر
خون من در قدح گردون است
میکند از رخ لیلی منعم
واعظ شهر، مگر مجنون است
ترسم از جور بتان پیشه کنم
بیوفائی که ندانم چون است
سرو گفتم قد موزون تو را
آه از این طبع که ناموزون است
دانیم خرقه پرهیز چه شد
در خرابات به می مرهون است
میرود از پی ترکان یغما
چه کنم کار فلک وارون است
شاعر: یغمای جندقی
که پاکیزه خلقند و پاکیزه خو
همه چون علی پیشوای یقین
همه چون علی وارث ملک و دین
همه چون علی فارغ از آب و خاک
همه چون علی نور یزدان پاک
همه چون علی پیشوای امم
همه چون علی مست جام قدم
همه آنچه بینی ز زیبا و زشت
چه رومی نهاد و چه زنگی سرشت
چو کردند از قرب یزدان پاک
توجه بدین عرصهی آب و خاک
امید آنکه در عرصهگاه نشور
پس از حشر و نشر اناث و ذکور
به خدام آن زمره راهم دهند
به درگاه ایشان پناهم دهند
چو در جمع آن خیل والا رسم
طفیلی به جنات اعلی رسم
شاعر: یغمای جندقی
و من هنوز نگاهم بر آن کبوتر قاصد
که بالهای سپیدش بود چو ابر بیابان
فروغ گرم و پر از مهر نامهای که نیامد
چراغ خلوت من شد شبان سرد زمستان
ز نامهای که نیامد بسی ترانه شنیدم
چو ریخت نغمهی نرم پرندگان بهاری
به شاخ و برگ درختان.
نوشتهاند دلیران حماسههای قرون را
بر آن پرند زر اندود نامهای که نیامد
ز شهر صبح فروزان.
پیام فتح بزرگی است نامهای که نیامد
و من هنوز نگاهم بر آن کبوتر قاصد
که آید از سفر دور
بیقرار و شتابان
شاعر: ژاله اصفهانی
بر من نگهی کردی و خندیدی و رفتی
من سرخ شدم، سوختم از برق نگاهت
در چهره من آتش دل دیدی و رفتی
یک لحظه شکفتی چو گل تازه بهاری،
یک عمر به من خاطره بخشیدی و رفتی.
گر بر من دل داده نبودت نظر مهر
از حال پریشام ز چه پرسیدی و رفتی؟
رفتی تو و من ماندم و آشفتگی عشق
بیتابی من دیدی و تابیدی و رفتی.
شاعر: ژاله اصفهانی
تقدیر سنگ است این که کور و لال باشد.
هرگز نگرید از غمی، هرگز نخندد
بیدرد و بیامید و بیآمال باشد.
گاهی به شکل صخره از دریای دوری
سیلی خورد روز و شبان خونسرد آرام.
گاهی به گوری افتد و ناگفته گوید،
آن کس که هرگز برنگردد چیستش نام؟
اما چو گردد پیکر مردان جاوید،
ریزند مردم بر سرش گلهای خوش رنگ
سنگی اگر انسان شود، خوشبخت باشد.
ای وای اگر انسان بدبختی شود سنگ.
شاعر: ژاله اصفهانی
مرا به بزم خوشیهای خودسرانه مبر.
به سردی خشن سنگ، خو گرفته دلم
مرا به خانه مبر زادگاه من کوه است.
ز زیر سنگی یک روزسر زدم بیرون
به زیر سنگی یک روز میشوم مدفون
سرشت سنگی من، آشیان اندوه است.
جدا ز یار و دیارم دلم نمیخندد
ز من طراوت و شادی و رنگ و بوی مخواه.
گیاه وحشی کوهم در انتظار بهار
مرا نوازش و گرمی به گریه میآرد
مرا به گریه میار...
شاعر: ژاله اصفهانی
برداشتم که باز بپوشم شب بهار
دیدم ستارههای نگاهت هنوز هم
در آسمان آبی آن مانده یادگار.
آمد به یاد من که ز غوغای زندگی
حتی تو را، چو خنده فراموش کردهام
آن شعلههای سرکش سوزان عشق را
در سینهی گداخته خاموش کردهام.
شاعر: ژاله اصفهانی
شعلههای دل آتشین را،
مشعل گرم عشق آفرین را
کز دل چشم تو میدرخشد.
دارم ایمان به نیروی انسان
آن که بر بال اندیشههایش،
مینشاند هزاران ستاره.
آن که با شور و درد درونش،
همچو دریای توفان گرفته،
میکشد سر سوی کهکشان ها
تا که خود را رساند به جائی.
میپرستم خدای زمین را.
شعلههای دل آتشین را
مشعل گرم عشق آفرین را
کز دل چشم تو میدرخشد.
شاعر: ژاله اصفهانی
من کولیام، من دوره گردم.
پروردهی اندوه و دردم.
بر نقشهی دنیا نظر کن
با یک نظر از مرز کشورها گذر کن
بیشک، نیابی سرزمینی
کانجا نباشد دربه در هم میهن من
روح پریش خواب گردم
شبهای مهتاب
در عالم خواب
بر صخرههای بیکران آرزوها، رهنوردم.
با پرسش اهل کجایی
کردی مرا بیدار از این خواب طلایی
افتادم از بام بلند آرزوها
در پای دیوار حقیقت.
میپرسی از من اهل کجایم؟
از سرزمین فقر و ثروت
از دامن پر سبزهی البرز کوهم.
از ساحل زاینده رود پر شکوهم
وز کاخهای باستان تخت جمشید.
میپرسی از من اهل کجایم؟
از سرزمین شعر و عشق و آفتابم
از کشور پیکار و امید و عذابم
از سنگر قربانیان انقلابم
در انتظاری تشنه سوزد چشمهایم
می دانی اکنون
اهل کجایم؟
شاعر: ژاله اصفهانی
هر برگ گل پرنده شد و از چمن گریخت.
باز آن بنفشهها که به یاد تو کاشتم
اشک کبود سبزه شد و روی خاک ریخت.
از بس که عمر تلخ جدایی دراز شد،
ترسم مرا ببینی و نشناسی این منم.
گر سر نهم به کوه و بیابان، شگفت نیست،
دیوانهی غم تو و دوری میهنم.
شاعر: ژاله اصفهانی
آیا عقاب گم شدهام را ندیدهاید؟
در دشتهای خرم و خاموش آسمان
او با دو بال سرکش و سنگین کجا پرید؟
آیا پرید و رفت و به سیارههای دور
یا نیمه راه بر سر یک صخرهای نشست؟
یا مست شد چنان که ته دره اوفتاد؟
یا از نهیب و غرش توفان پرش شکست؟
روزی که روی رود خروشان جنگلی
افتاده بود سایه سبز درختها
من با همه شرار و شکنجی که داشتم
با او میان خرمن گل گشتم آشنا
گوئی تمام پیکر من دل شد و دلم
در دیدهی فسونگر او کرد آشیان.
گوئی درون زورق زرین آفتاب
رفتیم ما به گردش دریای آسمان
شد سرنوشت و آرزوی من دو بال او
با این دو بال سرکش خود ناگهان پرید.
ای چشمهای روشن شب، ای ستارهها
آیا عقاب گم شدهام را ندیدهاید؟
شاعر: ژاله اصفهانی