اشعار ترکی آذری و فارسی

اشعار ترکی آذری و فارسی

مئی ساتانلار کوچه‌سی- تورکی و فارسیجا شعرلر
اشعار ترکی آذری و فارسی

اشعار ترکی آذری و فارسی

مئی ساتانلار کوچه‌سی- تورکی و فارسیجا شعرلر

عجب صبری خدا دارد!

عجب صبری خدا دارد!

اگر من جای او بودم

همان یک لحظه ی اوّل

که اوّل ظلم را می دیدم از مخلوق بی وجدان

جهان را با همه زیبایی و زشتی

به روی یک دگر، ویرانه می کردم

عجب صبری خدا دارد!

اگر من جای او بودم

که در همسایه ی صدها گرسنه،

چند بزمی گرم عیش و نوش می دیدم

نخستین نعره ی مستانه را خاموش آن دم

بر لب پیمانه می کردم

عجب صبری خدا دارد!

اگر من جای او بودم

که می دیدم یکی عریان و لرزان

دیگری پوشیده از صد جامه ی رنگین

زمین و آسمان را

واژگون، مستانه می کردم

عجب صبری خدا دارد!

اگر من جای او بودم

نه طاعت می پذیرفتم،

نه گوش از بهر استخفار این بیدادگرها تیز کرده،

پاره پاره در کف زاهد نمایان،

سبحه ی صد دانه می کردم

عجب صبری خدا دارد!

اگر من جای او بودم

برای خاطر تنها یکی مجنون صحراگرد بی سامان،

هزاران لیلی ناز آفرین را کو به کو،

آواره و دیوانه می کردم

عجب صبری خدا دارد!

اگر من جای او بودم

به گرد شمع سوزان دل عشّاق سرگردان،

سرا پای وجود، بی وفا معشوق را

پروانه می کردم

عجب صبری خدا دارد!

اگر من جای او بودم

به عرش کبریایی با همه صبر خدایی

تا که می دیدم عزیز نابجایی،

ناز بر یک ناروا گردیده خواری می فروشد

گردش این چرخ را

وارونه، بی صبرانه می کردم

عجب صبری خدا دارد!

اگر من جای او بودم

که می دیدم مشوّش عارف و عامی،

ز برق فتنه ی این علم عالم سوز مردم کش

به جز اندیشه ی عشق و وفا

معدوم هر فکری،

در این دنیای پر افسانه می کردم

عجب صبری خدا دارد!

چرا من جای او باشم؟

همین بهتر که او خود جای خود بنشسته و،

تاب تماشای

تمام زشت کاری های این مخلوق را دارد!

و گرنه من به جای او چو بودم،

یک نفس کی عادلانه سازشی،

با جاهل و فرزانه می کردم

عجب صبری خدا دارد!  

عجب صبری خدا دارد!

شعر: معینی کرمانشاهی

پرنده خیس

می دانی ....

پرنده را بی دلیل اعدام می کنی

در ژرف تو

آینه ایست

که قفس را انعکاس می دهد 

و دستان تو محلولی ست

که انجماد روز را

در حوضچه شب غرق می کند.

ای صمیمی،

دیگر زندگی را نمی توان

در فرو مردن یک برگ  یا شکفتن یک گل

یا پریدن یک پرنده دید

ما در حجم کوچک خود رسوب می کنیم

- آیا شود که باز درختان جوانی را

در راستای خیابان

پرورش دهیم

و صندوق های زرد پست

سنگین

ز غمنامه های زمانه نباشد؟

در سرزمینی که عشق آهنی ست

انتظار معجزه را بعید می دانم

باغبان مفلوک چه هدیه ای دارد؟

پرندگان

از شاخه های خشک پرواز می کنند

آن مرد زرد پوش

که تنها و بی وقفه گام می زند 

با کوچه های «ورود ممنوع»

با خانه های «به اجاره داده می شود»

چه خواهد کرد

سرزمینی را که دوستش می داریم؟

پرندگان همه خیس اند

و گفتگویی از پریدن نیست

در سرزمین ما

پرندگان همه خیس اند

در سرزمینی که عشق کاغذی است

انتظار معجزه را بعید می دانم.

خسرو گلسرخی