اشعار ترکی آذری و فارسی

اشعار ترکی آذری و فارسی

مئی ساتانلار کوچه‌سی- تورکی و فارسیجا شعرلر
اشعار ترکی آذری و فارسی

اشعار ترکی آذری و فارسی

مئی ساتانلار کوچه‌سی- تورکی و فارسیجا شعرلر

گر بسنجند به حشر اجر شب هجران را

گر بسنجند به حشر اجر شب هجران را

غالب آن است که شاهین شکند میزان را

شد اسیر زنخت قامت چوگانی من

گوی بنگر که همی زخمه زند چوگان را

کفر زلفت اگر این است بر آنم که به عنف

صادر جزیه به گردن فکند ایمان را

گر به یعقوب رسد نکهت پیراهن تو

به صبا باز دهد بوی مه کنعان را

شاه ترکان خجل آید ز صف آرایی خویش

گر به پیراهن چشمت نگرد مژگان را

دل اگر سر کشد از خط تو بسپار به زلف

چاره زنجیر بود بنده‌ی نافرمان را

مه نکاهیده به خورشید نگردد نزدیک

شاید ار به ز فزونی شمرم نقصان را

عیب یغما مکن ار دمدمه‌ی شیخ شنید

ناگزیر است بشر وسوسه‌ی شیطان را

شاعر: یغمای جندقی

بعد مردن بر کف از لوح مزارم سنگ‌هاست

بعد مردن بر کف از لوح مزارم سنگ‌هاست

تا قیامت با زمین و آسمانم جنگ‌هاست

گاهم از چشم سیه گه لعل میگون ره زنند

لعبتان را در فنون دلربایی رنگ‌هاست

پای جهدم در بیابان طلب فرسوده شد

وز بر ما تا به مقصد همچنان فرسنگ‌هاست

نی سرم شد زیب فتراکی نه تن خاک رهی

راستی خواهی مرا زین زندگانی ننگ‌هاست

زاهدان را کرده عاشق چشم جادو شیوه‌ات

سامری را در رسوم ساحری نیرنگ‌هاست

در خم زلفش دل سرگشته یغما دیر ماند

در شب تاریک ره گم کردگان را لنگ‌هاست

شاعر: یغمای جندقی

گوش اگر گوش تو و ناله اگر ناله من

ما خراب غم و خم‌خانه ز می آباد است

ناصح از باده سخن کن که نصیحت باد است

خیز و از شعله می آتش نمرود افروز

خاصه اکنون که گلستان ارم شداد است

سیل کُهسار خم از میکده در شهر افتاد

وای بر خانه پرهیز که بی بنیاد است

بجز از تاک که شد محترم از حرمت می

زادگان را همه فخر از شرف اجداد است

گوش اگر گوش تو و ناله اگر ناله من

آنچه البته به جائی نرسد فریاد است

گفته‌ای نیست گرفتار مرا آزادی

نه که هر کس که گرفتار تو شد آزاد است

چشم زاهد بشناسائی سِرّ رخ و زلف

دیدن روز و شب و اعمی مادر زاد است

گفتمش خسرو شیرین که ای دل بنمود

کانکه در عهد من این کوه کَنَد فرهاد است

هر که یغما شنود ناله‌ی گرمم گوید

آهن سرد چه کوبی دلش از فولاد است

شاعر: یغمای جندقی

گر به بالینم نیامد بر مزار آمد مرا

گر به بالینم نیامد بر مزار آمد مرا

جانسپاری در رهش آخر به کار آمد مرا

در میان مرگ و هجرانم مخیر کرد عشق

جان به در بردم که مردن اختیار آمد مرا

تا نگه کردم سپاه غمزه ملک دل گرفت

آه از این لشکر که غافل در حصار آمد مرا

چشم مردم را به خواب خوش بشارت‌ها که دوش

قطره‌ی خونی ز چشم اشکبار آمد مرا

بعد مرگ آمد به بالینم، ز جائی وام کن

جانی ای همدم که هنگام نثار آمد مرا

صورت روز قیامت نقش کردم در نظر

بامدادی از شب هجران یار آمد مرا

از سواد دیده‌ی یغما مبر ای آب چشم

کاین غبار از خاک پایی یادگار آمد مرا

شاعر: یغمای جندقی

جهان بهتر

اگر پرسند از من زندگانی چیست؟

خواهم گفـت:

همیشه جستجو کردن

جهان بهتری را آرزو کردن.

من از هر وقت دیگر، بیشتر امروز هشیارم

به بیداری پر از اندیشه‌ام

در خواب، بیدارم.

زمان را قدر می‌دانم

زمین را دوست می‌دارم

    

چنان از دیدن هر صبح روشن می‌شوم مشتاق

که گویی اولین روز من است این،

آخرین روز است.

درود شادی‌ام،

با درد بدرودم در آمیزد

میان این دو آوا، یک هماهنگی مرموز است

    

در این غوغای افسونگر

چو مرغان بهاری بی‌قرار استم

دلم می‌گیرد از خانه

دلم می‌گیرد از افکار آسوده

و از گفتار طوطی‌وار بیهوده

دلم می‌گیرد از اخبار روزانه،

گر از بازار گرم و جنگ سرد این و آن باشد؛

نه از راز شکوفایی نیروهای انسانی

   

فضای باز می‌خواهم

که همچون آسمان‌ها بی‌کران باشد

و دنیایی که از انسان،

نخواهد قتل و قربانی

شاعر: ژاله اصفهانی

در قطار

می‌دود آسمان

می‌دود ابر

می‌دود دره و می‌دود کوه

می‌دود جنگل سبز انبوه

می‌دود رود

می‌دود دهکده

می‌دود شهر

می‌دود تپه و می‌دود نهر

می‌دود،

می‌دود کوه و صحرا

می‌دود موج بی‌تاب دریا

می‌دود خون گلرنگ رگ‌ها

می‌دود فکر

می‌دود عمر

می‌دود،

می‌دود، می‌دود راه

می‌دود موج و مهواره و ماه

می‌دود زندگی خواه و ناخواه

من چرا گوشه‌ای می‌نشینم؟

شاعر: ژاله اصفهانی

کفرانه

«چو من بگذرم زین جهان خراب»

بسوزان و خاکسترم را بر آب،

برافشان به دریا، نه در آب رود،

که با روح دریا بخوانم سرود

سرودی که آهنگ توفان کند

به موج، آذرخشی درخشان کند

سرودی ز دریای شادی و نور

سرودی لبالب ز شور و غرور

   

«چو من بگذرم زین جهان خراب»

خدایا، نده بیش از اینم عذاب

که در این جهان برده‌ام رنج‌ها

ز دست تو و غم نگشتم رها.

نوشتم من این مثنوی در قطار

قطاری چو اندیشه‌ام بی‌قرار

من و مثنوی هر دو تا کهنه‌ایم

مد روز و هم وزن فردا نه‌ایم.

     

«چو من بگذرم زین جهان خراب»

به دربان دوزخ دهم این جواب:

من آتش وشم، سرکشم، کافرم،

بسوزان مرا، شاعرم شاعرم.

خراب جهان را نمی‌خواستم،

جهان را به آبادی آراستم...

       

نوشتم من این مثنوی در قطار

که هرگز نماند ز من یادگار

شاعر: ژاله اصفهانی

نویسنده دو تاریخ ندارد

دوران سپری گردد و خورشید بماند

گویند نویسنده دو تاریخ ندارد.

      

کی آمد و کی رفت ز دنیا؟

زیرا که هنرمند توانا،

یک دم به جهان آید و جاوید بماند.

شاعر: ژاله اصفهانی

ای که شمشیر جفا بر سر ما آخته‌ای

ای که شمشیر جفا بر سر ما آخته‌ای

دشمن از دوست ندانسته و نشناخته‌ای

من ز فکر تو به خود نیز نمی‌پردازم

نازنینا! تو دل از من به که پرداخته‌ای

چند شب‌ها به غم روی تو روز آوردم

که تو یک روز نپرسیده و ننواخته‌ای

گفته بودم که دل از دست تو بیرون آرم

باز دیدم که قوی پنجه درانداخته‌ای

تا شکاری ز کمند سر زلفت نجهد

ز ابروان و مژه‌ها تیر و کمان ساخته‌ای

لاجرم صید دلی در همه شیراز نماند

که نه با تیر و کمان در پی او تاخته‌ای

ماه و خورشید و پری و آدمی اندر نظرت

همه هیچند، که سر بر همه افراخته‌ای

با همه جلوه‌ی طاووس و خرامیدن کبک

عیبت آنست که بی مهرتر از فاخته‌ای

هر که می‌بیندم از جور غمت می‌گوید

سعدیا بر تو چه رنجست که بگداخته‌ای؟

بیم ماتست در این بازی بیهوده مرا

چه کنم دست تو بردی که دغل باخته‌ای

سعدی

یک روز به شیدایی در زلف تو آویزم

یک روز به شیدایی در زلف تو آویزم

زان دو لب شیرینت صد شور برانگیزم

گر قصد جفا داری، اینک من و اینک سر

ور راه وفا داری جان در قدمت ریزم

بس توبه و پرهیزم کز عشق تو باطل شد

من بعد بدان شرطم کز توبه بپرهیزم

سیم دل مسکینم در خاک درت گم شد

خاک سر هر کویی بی فایده می‌بیزم

در شهر به رسوایی دشمن به دفم برزد

تا بر دف عشق آمد تیر نظر تیزم

مجنون رخ لیلی چون قیس بنی عامر

فرهاد لب شیرین چون خسرو پرویزم

گفتی به غمم بنشین، یا از سر جان برخیز

فرمان برمت جانا: بنشینم و برخیزم

گر بی تو بود جنّت، بر کنگره ننشینم

ور با تو بود دوزخ، در سلسله آویزم

با یاد تو گر سعدی در شعر نمی‌گنجد

چون دوست یگانه شد، با غیر نیامیزم

سعدی

ای چشم تو دلفریب و جادو

ای چشم تو دلفریب و جادو

در چشم تو خیره چشم آهو

در چشم منیّ و غایب از چشم

زان چشم همی‌کنم به هر سو

صد چشمه ز چشم من گشاید

چون چشم برافکنم بر آن رو

چشمم بستی به زلف دلبند

هوشم بردی به چشم جادو

هر شب چو چراغ چشم دارم

تا چشم من و چراغ من کو؟

این چشم و دهان و گردن و گوش

چشمت مرساد و، دست و بازو

مه گرچه به چشم خلق زیباست

تو خوبتری به چشم و ابرو

با این همه، چشم زنگی شب

چشم سیه تراست هندو

سعدی بدو چشم تو که دارد

چشمی و هزار دانه لولو

سعدی

نغمه‌ی شبانه!

بهار، بوی خزان می‌دهد جوانه کجاست؟

ز بلبلان غزل آفرین، نشانه کجاست؟

نگین سبز بر انگشت شاخه‌ها ندمید

صفای باغ چه شد، سبزه‌ی جوانه کجاست؟

چراغ پنجره خاموش شهر غرق سکوت

خروش صبحدم و نغمه‌ی شبانه کجاست؟

نمی‌چکد ز لب نغمه خوان، نوای غزل

سرود عشق چه شد، لذت ترانه کجاست؟

خدای را چه شد آن وجد و حال شعرآموز؟

خروش اهل ادب، بزم شاعرانه کجاست؟

ز خویش بی‌خبرم، رهنورد شب زده‌ام

چراغ چشم تو نازم، بگو که خانه کجاست؟

منم کبوتر در خون نشسته از صیّاد

پناهگاهِ دلارامِ آشیانه کجاست؟

شرنگ درد چشیدیم، نقش درمان کو؟

عذاب دام کشیدیم، آب و دانه کجاست؟

شب است و دهشت دریا و ما و سیلی موج

گریخت تاب و توان از تنم، کرانه کجاست؟

حدیث مهر چه خوانی که فصل تزویر است

مخور فریب، زبان و دل یگانه کجاست؟

ملالتیست ز بار زمان به شانه ی من

سری که بر نهم از عاشقی به شانه کجاست؟

مهدی سهیلی- فروردین 1357

روح هنر!

بوی تو را نسیم سحر می‌دهد به من

یک نامه از تو، حال دگر می‌دهد به من

هر شب در آرزوی تو پرواز می‌کنم

پروانه‌ی خیال تو پر می‌دهد به من

پیرم به چهره، لیک جوانم ز شوق و شور

خوش عشرتا! که عشق پسر می‌دهد به من

ما را ز راه دور، به آغوش خوانده‌یی

خود مژده‌ی تو، شوق سفر می‌دهد به من

ای نازنین غمزده! هرگز به یاد ما-

گریان مشو که باد، خبر می‌دهد به من!

سامان گرفت شعر پدر در هوای تو

عشق پسر نشاط ظفر می‌دهد به من

هر واژه را به عشق تو در رقص آورم

جانا غم تو «روح هنر» می‌دهد به من

در باغ جان، نهال خیال تو کاشتم

اکنون به شکل اشک، ثمر می‌دهد به من

گفتی دعا کنم به تو در حال جذبه‌ها

این حال را دعای سحر می‌دهد به من

با یک نظر ز لطف خدا شعر من شکفت

وین مژده بین که اهل نظر می‌دهد به من

مهدی سهیلی- تیر ماه 1364

روز نو، غم کهنه!

سال، آغاز شد و خوشدلی آغاز نشد

حلقه‌ها بر در شادی زدم و باز نشد

قفسم در وطنم بود و دلم پیش پسر

خواستم تا به کف آرم پر پرواز نشد

نه عجب گر که به زندان وطن خاموشم

در قفس، مرغ دلم زمزمه پرداز نشد

سال‌ها دیده‌ام از ماتم «دزفول» گریست

نفسی شاد دلم از غم «اهواز» نشد

«دجله» گر خود همه از خون شهیدان سرخ است

محرم دجله «خلیج» است که غمّاز نشد

ای بسا کودک خندان که چو گل ریخت به خاک

وی بسا مرغ خوش آوا که در آواز نشد

آتش آه چه کس این همه طوفان انگیخت؟

بر در هر که شدم آگه از این راز نشد

در پی معجزه بودم که بلا بنشیند

ای بسا فتنه که بر پا شد و اعجاز نشد

مرثیت خوانی من زاده‌ی غم‌های منست

طبع افسرده چه سازد که غزلساز نشد

روز نوروز، غم کهنه به پایان نرسید

سال، آغاز شد و خوشدلی آغاز شد

مهدی سهیلی- اول فروردین 1364

بزم ثریّا

زشت بینی را رها کن، روی زیبا را ببین!

در چمن از خار بگذر، لطف گل‌ها را ببین!

شادمان در بیشه ها بگذر به همراه نسیم

بر بلندِ شاخه، مرغان خوش آوا را ببین!

گر سر جنگل نداری، ره بگردان سوی دشت

بال در بال کبوتر، لطف صحرا را ببین!

در شب اردیبهشتی، خیره شو بر آسمان

گر ندیدی شکلِ مینا، رنگ مینا را ببین!

«مشتری» را بر پرند آسمان دیدار کن

رقص صدها اختر و بزم «ثریّا» را ببین!

تکیه بر ساحل بزن وقت طلوع آفتاب

قایق زرّین مهر و نقش دریا را ببین

در شفق، خورشید را بنگر چو شمعی در حباب

ابر رنگین را نگه کن، آسمان‌ها را ببین

در شب مهتاب بگذر از دل مرداب‌ها

وندر آن آینه، عکس ماه تنها را ببین

از جَگَن‌ها بستری کن در سکوت نیمشب

تا سحر در بزم غوکان شور و غوغا را ببین

صد هزاران نقش زیبا می‌درخشد پیش چشم

در میان نقش‌ها، نقّاش زیبا را ببین

آفرینش سر بسر زیباست، زشتی‌ها ز ماست

چشم دل بگشا و صُنع آن دلارا ببین

مهدی سهیلی- اردیبهشت ماه 1364