ای مایهی وفا و صفا میپرستمت
با روح دیرباور و مشکلپسند خویش
چون مظهر جمال خدا میپرستمت
آن شب که داستان تو را گوش من شنید-
غم خیمه زد بهجانم و اشکم ز دیده ریخت
بیخواب چشم من، ز غم جانگداز تو
یک آسمان ستاره ز شب تا سپیده ریخت
من بیشمار، مرغ گرفتار دیدهام-
اما یکی چنان تو، اسیر قفس نبود
من سرگذشت تلخ، فراوان شنیدهام
اما به تلخکامی تو، هیچکس نبود
ای اشک من، بریز به دامان نوگلی-
کز پاکدامنی ز نسیم سحر گذشت
آبی بزن بر آتش من، کان فرشتهخو-
تا باخبر شدیم ز ما بیخبر گذشت
من قوی تشنهام که بهساحل نشستهام
از من مکن کناره که دریای من تویی
گم کرده وادی شبهای محنتم
راهی نما که اختر شبهای من تویی
دامنکشان ز دیدهی من میروی به ناز
اما بهدوستی قسم، از دل نمیروی
با سرگرانی از بر من میروی ولی-
دانم ز یار غمزده، غافل نمیروی
رفتی؟ برو، که اشک منت «راه توشه» باد
خرم بمان، به دست دعا میسپارمت
هرجا که میرسی ز من خسته یاد کن
هرجا که میروی بهخدا میسپارمت...
شاعر: مهدی سهیلی، کتاب در خاطر منی
فرستادی، مرا پروانه کردی
مرا کاشانه چون غم خانهای بود
تو این «غمخانه» را «گلخانه» کردی
ز دست قاصدت گل را گرفتم
بهر گلبرگ آن صد بوسه دادم
پس از آن، با دلی آکنده از شوق-
بهآرامی بهگلدانی نهادم
شبانگه گِردگل پروانه گشتم
بهیاد تو به گل بس راز گفتم
حکایتها که با تو گفته بودم-
بهجای تو به گلها باز گفتم
میان دستهی گل، «زنبقت» را
ز اشک چشم گریان آب دادم
«بنفشه» را به یاد گیسوانت
بهانگشتم گرفتم تاب دادم
«گل ناز» تو را بوسیدم از شوق
ولی آن گل کجا ناز تو را داشت
نشانی داد از بوی تو، اما-
کجا چشم فسونساز تو را داشت؟
بهروی برگ زیبای «گل سرخ»
نهادم با دلی غمگین لبم را
بهامیدی که با یاد لب تو-
بهصبح آرام بهشادی یک شبم را
ولی هرچند بوسیدم گلت را
دل تنگم چو غنچه هیچ نشکفت
در آنحالت که گرم بوسه بودم-
گل سرخ تو در گوشم چنین گفت:
گل سرخم مخوان ای عاشق مست
که در پیش لب یار تو، خارم
به سرخی گرچه دارم رنگ آن لب
ولی شیرینی و گرمی ندارم!
شاعر: مهدی سهیلی، کتاب در خاطر منی
با هر نگین اشک، به چشم تر منی
هر جا که عشق هست و صفا هست و بوسه هست-
در خاطر منی.
هر شامگه که جامهی نیلین آسمان-
پولک نشان ز نقش هزاران ستاره است-
هر شب که مه چو دانهی الماس بیرقیب-
بر گوش شب به جلوه، چنان گوشواره است-
آن بوسهها و زمزمههای شبانه را-
یادآور منی-
در خاطر منی
در موسم بهار-
کز مهر بامداد-
دوشیزهی نسیم-
مشاطهوار، موی مرا شانه میکند-
آندم که شاخ پُر گل باغی به دست باد-
خم میشود که بوسه زند بر لبان من-
وآنگاه، نرم نرم-
گلهای خویش را به سرم دانه میکند-
آن لحظه، ای رمیده ز من! در بر منی-
در خاطر منی.
هر روز نیمه ابری پاییز دلپسند
کز تند بادها-
با دست هر درخت-
صدها هزار برگ ز هر سو چو پول زرد-
رقصنده در هواست-
وآن روزها که در کف این آبی بلند-
خورشید نیمروز-
چون سکهی طلاست-
تنها توئی توئی تو که روشنگر منی-
در خاطر منی.
هر سال، چون سپاه زمستان فرا رسد-
از راههای دور-
در بامداد سرد که بر ناودان کوی-
قندیلهای یخ-
دارد شکوه و جلوهی آویزهی بلور-
آن لحظهها که رقص کند برف در فضا-
همچون کبوتری-
وآنگه برای بوسه نشینند مست و شاد-
پروانههای برف، بهمژگان دختری-
در پیش دیدهی من و در منظر منی
در خاطر منی.
آن صبحها که گرمی جانبخش آفتاب-
چون نشئهی شراب، دود در میان پوست
یا آن شبی که رهگذری مست و نغمهخوان-
دل میبرد بهبانگ خوش آهنگ: دوست، دوست-
در باور منی
در خاطر منی.
اردیبهشت ماه
یعنی: زمان دلبری دختر بهار
کز تکچراغ لاله، چراغانی است باغ
وز غنچههای سرخ-
تک تک میان سبزه، فروزان بود چراغ
وآنگه که عاشقانه بپیچد بهدلبری
بر شاخ نسترن-
نیلوفری سپید-
آید مرا بیاد که: نیلوفر منی
در خاطر منی.
هر جا که بزم هست و زنم جام را بهجام
در گوش من صدای تو گوید که: نوش، نوش
اشکم دود بهچهره و لب مینهم بهجام-
شاید روم ز هوش
باور نمیکنی که بگویم حکایتی:
آن لحظهای که جام بلورین بهلب نهم-
در ساغر منی
در خاطر منی.
برگرد، ای پرندهی رنجیده، باز گرد
بازآ که خلوت دل من آشیان تست
در راه، در گذر-
در خانه، در اطاق-
هر سو نشان تست
با چلچراغ یاد تو نورانیام هنوز
پنداشتی که نور تو خاموش میشود؟
پنداشتی که رفتی و یاد گذشته مرد؟
و آن عشق پایدار، فراموش میشود؟
نه، ای امید من!
دیوانهی توام
افسونگر منی
هر جا، به هر زمان-
در خاطر منی.
شاعر: مهدی سهیلی، کتاب در خاطر منی، تهران 1346
ز کارت حیرتی دارم، نه با جمعی نه تنهایی
گهی از خنده گلریزی، مگر ای غنچه گلزاری؟
گهی از گریه لبریزی، مگر ای ماه، دریایی؟
چه میکوشی به طنّازی، که بر ابرو گِره بندی
به هر حالت که بنشینی، میان جمع، زیبایی!
درون پیرهن داری تنی از آرزو خوشتر
چرا پنهان کنی ای جان؟! بهشت آرزوهایی
گهی با من همآغوشی، گهی از ما گریزانی
بدین افسونگری، در خاطرم چون نقش رویایی
لبت گر بیسخن باشد، نگاهت صد زبان دارد
بدین مستانه دیدنها، نه خاموشی، نه گویایی
گهی از دیده پنهانی، پریزادی، پریرویی
گهی در جان هویدایی، فرحبخشی، فریبایی
به رخ گیسو فرو ریزی که دلها را برانگیزی
از این بازیگری بگذر، به هر صورت دلارایی
چرا زلف سیاهت را حجاب چهره میسازی؟
تو ماهی، در دل شبها، نه پنهانی، که پیدایی!
زبانت را نمی دانم، نه بیشوقی، نه مشتاقی
نگاهت را نمیخوانم، نه با مایی، نه بیمایی!
شاعر: مهدی سهیلی، اردیبهشت ماه 1364، کتاب اولین غم و آخرین نگاه
وای که از باغ عشق عطر وفا میرود
زآنکه دلِ تنگ ما جای «دو» شادی نبود
تا ز در آمد «سهیل» و «سها» میرود
گر چه ز چشمم رود همره اشک وَداع
مهر عزیزان کجا از دل ما میرود؟
خانهی دلتنگ ما تشنهی آوای اوست
آه، که از این سرا، نغمه سرا میرود
باغ دل ما از او لطف و صفا میگرفت
حیف کزین بوستان، لطف و صفا میرود
گرچه به ما هر نفس لطف خدا میرسد
از سرمان سایهی لطف خدا میرود
میرود اما دلش، ساز وطن میزند
این نگران را نگر، رو به قفا میرود
آب و گلش در حضر، جان و دلش در سفر
عاشق آشفته حال، دل به دو جا میرود
لحظهی بهدرود خویش تا نزند آتشم-
با دل اندهگین «شادنما» میرود!
تا که بگردد بلا از قد و بالای او
بر لب بیخندهام ذکر دعا میرود
دل به چه کار آیدم گر که دلارام نیست؟
خانه نخواهم اگر «خانه خدا» میرود
ناله برآید ز سنگ گر که بداند دمی-
از غم یاران چهها بر سر ما میرود
نالهی جانسوز من، سر به ثریّا کشید
آتش دل را ببین تا به کجا میرود
داغ به جان «سها» دوری «سامان» نهاد
خستهی بیمارِ دل بهر شفا میرود
نیست عجب گر «سها» راه به «سامان» بَرَد
«اختر تابان ما» سوی «سما» میرود
شاعر: مهدی سهیلی، تیر ماه 1364، کتاب اولین غم و آخرین نگاه
و گر مهر باشی به روشنگری-
اگر روزگاری تو را برنهند-
نگین حکومت بر انگشتری-
به رفعت اگر تا ثریّا روی-
شوی برتر از زُهره و مشتری-
گر اُفتد به پای تو خورشید بخت-
رسی بر فلک از بلند اختری-
گرت آرزوها برآید به کام-
دهندت بر اهل جهان سروری-
دو صد حشمت آنچنانی تو را-
نیرزد به یک لحظه «بیمادری!»
شاعر: مهدی سهیلی، فروردین ماه 1364، کتاب اولین غم و آخرین نگاه
یا بر لب تو شعر غم آموز بود؟
بیهوده در انتظار فردا منِشین-
کامروز تو، فردای پریروز بود!
شاعر: مهدی سهیلی، کتاب اولین غم و آخرین نگاه
ای یادگار روزهای خوب و شیرین!
مژگان ما چون برگ کاجِ زیر باران-
از اشکها گوهرفشان است.
در پرده پرده چشم ما چون ابر خاموش-
اشکی نهان است.
ای همزبان، ای وصلهی تن!
ما آمدیم از دشتها، از آسمانها
بر اوج دریاها پریدیم-
تا عاقبت اینجا رسیدیم.
با من بمان شاید پس از این، یکدگر را-
هرگز ندیدیم.
یک لحظه رخصت ده سرم را-
بر شانهات بگذارم ای دوست!
تا بشنوی بانگ غریب هایهایم
من با توام، یا نه؟... نمیدانم کجایم!
من دانم و تو-
رنجی که در راه محبّتها کشیدیم.
تو دانی و من-
عمری که در صحرای محنتها دویدیم.
ای جان بیا باهم بگرییم-
شاید که دیگر-
از باغهای مهربانی گل نچیدیم.
ای جان بیا باهم بگرییم
شاید پس از این یکدگر را-
هرگز ندیدیم.
این انجمادِ بُغض را در سینه بشکن
از شرم بگذر
سر را بنه بر شانهام چون سوگواران.
چشمان غمگین را چنان ابر بهاران-
بارنده کن بر چهرهام اشکی بباران
آری بیا با هم بگرییم-
بر یاد یاران و دیاران.
ای همنشین، ای همنفس، ای دوست، ای یار!
این لحظهی تلخ وداع است
در چشم ما فریاد غمگین جداییست
فردا میان ما حصار کوه و دریاست
ما خستگانیم
باید کنار هم بمانیم
با هم بگرییم
با هم سرود تلخ غربت را بخوانیم.
آوخ! عجب دردیست یاران را ندیدن
رنج گرانیست-
بار فراق نازنینان را کشیدن.
اما چه باید کرد ای یار؟
باید ز جان بگذشتن و بر جان رسیدن.
میلرزم از ترس-
ترسم که این دیدار آخر باشد ای دوست!
ای همنشین، ای همزبان، ای وصلهی تن!
ای یادگار روزهای خوب و شیرین!
هنگام بهدرود-
وقتی چون مرغان از کنار هم پریدیم-
وقتی به سوی آشیانها پر کشیدیم-
دیگر ز فرداهای مبهم ناامیدیم.
شاید که زیر آسمان دیگر نماندیم.
شاید که مُردیم-
شاید که دیگر-
باهم گل الفت نچیدیم.
باید به کام دل بگرییم.
شاید پس از این، یکدگر را
هرگز ندیدیم.
شاعر: مهدی سهیلی، تیرماه 1362، کتاب اولین غم و آخرین نگاه
یوخدور اونون یانیندا بیر قیلجا اعتباریم
انصاف خوشدور ای اشک! آنجاق منی زبون ائت،
ها بؤیله محنت ایله کئچسینمی روزگاریم؟
بیلدی تمام عالم کیم دردمند عشقم
یارب هنوز حالیم بیلمزمی اولا یاریم
وصلیندن آیری نولا قانیم توکولسه گول- گول،
من گلبن خزانم، بو فصلدیر بهاریم
تصویر ائدن وجودوم یازمیش الیمده ساغر
رفع اولماغا بو صورت، یوخ الده اختیاریم
دور ایستهمن زمانی، مئی نشئهسین باشیمدان
تورپاق اولاندا یارب! دُرد مئی ائت غباریم
رسوالاریندان اول مه سانماز منی! فضولی!
دیوانه اولماییممی، دونیاده یوخمو عاریم؟
شاعر: ملامحمد فضولی
چیخاجاقدیر فلکه ناله و زاریم بو گئجه!
شمعوش محرم بزم ائیلهدی اول ماه منی
یاناجاقدیر یئنه هیجر اودونا واریم بو گئجه
هم وصالی اورار اود جانیما، هم هیجرانی
بیر عجب شمعایله دوشدو، سر و کاریم بو گئجه!
نه توتوندور کی چیخار چرخه، دل زاره مگر
هیجر داغینی اورار لاله عذاریم بو گئجه!
صبحه سالدی بو گئجه شمع کیمی قتلیمی هیجر
اولا کیم صبح گلینجه، گله یاریم بو گئجه
پاره- پاره جیگریم، ایتلرینه نذر اولسون
اول سر کویا اگر دوشسه گذاریم بو گئجه
وار ایدی صبح وصالینا فضولی اومّید
چیخماسا حسرتایله جانِ فگاریم بو گئجه
شاعر: ملامحمد فضولی
یوخ سانیب واریم مگر کی اعتبار ائتمز منه؟
یار جور ائتمز منه اغیار تعلیم ائتمهدن
بالله اغیار ائیلین احسانی یار ائتمز منه!
داغیدیر هر لحظه برگ عیشیمی آهیم یئلی
هانسی ناحق ظلمدور کی روزگار ائتمز منه؟
عشق دردیله خوشام، ترک نصیحت قیل رفیق
من کی تریاکی مزاجم، زهر، کار ائتمز منه
چرخدن آشیرمادان یادینلا آه آتشین
قدر ائدیب گردون، شرردن زر نثار ائتمز منه
نقد جان تاراج غمدن ساخلاماق دشوار دیر
عشق تا سنگ ملامتدن حصار ائتمز منه
یاد لعلینله فضولی گؤزلهییب راه عدم
وار بیر تدبیری، اما آشکار ائتمز منه
شاعر: ملامحمد فضولی
آشیان مرغ دل، زلف پریشانیندادیر
قاندا اولسام ای پری! کؤنلوم سنین یانیندادیر
عشق دردیله خوشام، ال چک علاجیمدان طبیب!
قیلما درمان کیم، هلاکیم زهری درمانیندادیر
چکمه دامن ناز ائدیب افتادهلردن، وهم قیل!
گؤیلره آچیلماسین اللر کی، دامانیندادیر!
گؤزلریم یاشین گؤروب شور، ائتمه نفرت کیم بو هم
اول نمکدندیر کی لعل شکّر افشانیندادیر
مست خواب ناز ائدیب جمع ائت دل صد پارهیی
کیم اونین هر پارهسی بیر نوک موژگانیندادیر
بس کی هجرانیندادیر خاصیت قطع حیات
اول حیات اهلینه حئیرانام که هجرانیندادیر
ای فضولی! شمع تک مطلق آچیلماز یانمادان
تابلار کیم سونبولوندن رشتهی جانیندادیر
شاعر: ملامحمد فضولی
خلقه پنهان دردیم اظهار ائتمه، زنهار، ای حکیم!
وار بیر دردیم کی چوخ درماندان آرتیقدیر منه
قوی منی دردیمله درمان ائیلهمه، وار، ای حکیم!
گر باسیب ال نبضیمه، تشخیص قیلسان دردیمی
آل امانت، قیلما هر بیدرده اظهار، ای حکیم!
گل منیم تدبیر بیهودهمده سن بیر سعی قیل
کیم اولام بو درده آرتیقراق گرفتار، ای حکیم!
گؤر تنِ عریان ایله احوالیمی هیجران گؤنو،
وار ایمیش روزِ قیامت، قیلما انکار، ای حکیم!
چکمهیینجه چارهی دردیمده زحمت بیلمهدین
کیم اولور درمانِ درد عشق دشوار، ای حکیم!
رنج چکمه صحّت اوچون، ال فضولیدن گؤتور
کیم قبول صحّت ائتمز بؤیله بیمار ای حکیم!
شاعر: ملامحمد فضولی
حسن نه مقدار اولورسا، عشق اول مقدار اولور!
جنّت اوچون منع ائدن عاشقلری دیداردان
بیلمهمیش کیم جنّتی عاشقلرین دیدار اولور
عشق دردیندن اولور عاشق مزاجی مستقیم
عاشقین دردینه درمان ائتسهلر بیمار اولور
زاهد بیخود نه بیلسین ذوقونو عشق اهلینین؟
بیر عجب مئیدیر محبّت کیم ایچن، بیدار اولور!
عشق سئوداسینا صرف ائیلر فضولی عمرونو
بیلمزم بو خواب غفلتدن هاچان بیدار اولور؟
شاعر: ملامحمد فضولی
توتما زوهّادین مخالف پندینی، پئیمانه توت!
دیشلهدیمسه لعلین ای قانیم تؤکن! قهر ائیلهمه
توت کی قان ائتدیم، عدالتایله، قانی قانه توت!
گر سنه افغانیمی بیهوده دئرسه مدّعی
اول سؤزه توتما قولاق، من چکدیگیم افغانه توت
قیلمازام زنجیر زلفون ترکین، ای ناصح! منی
خواه بیر عاقل خیال ائت، خواه بیر دیوانه توت!
ای اولوب سلطان، دئیهن دونیادا مندن غیری یوخ
سن اؤزون بیر جُغد بیل، دونیانی بیر ویرانه توت
ای فضولی! دهر زالینین فریبیندن ساقین
اولما غافل، ارگیبی ترپن، اؤزون مردانه توت
شاعر: ملامحمد فضولی