اشعار ترکی آذری و فارسی

اشعار ترکی آذری و فارسی

مئی ساتانلار کوچه‌سی- تورکی و فارسیجا شعرلر
اشعار ترکی آذری و فارسی

اشعار ترکی آذری و فارسی

مئی ساتانلار کوچه‌سی- تورکی و فارسیجا شعرلر

ما درس سحر در ره میخانه نهادیم

ما درس سحر در ره میخانه نهادیم

محصول دعا در ره جانانه نهادیم

در خرمن صد زاهد عاقل زند آتش

این داغ که ما بر دل دیوانه نهادیم

سلطان ازل گنج غم عشق به ما داد

تا روی در این منزل ویرانه نهادیم

در دل ندهم ره پس از این مهر بتان را

مهر لب او بر در این خانه نهادیم

در خرقه از این بیش منافق نتوان بود

بنیاد از این شیوه رندانه نهادیم

چون می‌رود این کشتی سرگشته که آخر

جان در سر آن گوهر یک دانه نهادیم

المنه لله که چو ما بی‌دل و دین بود

آن را که لقب عاقل و فرزانه نهادیم

قانع به خیالی ز تو بودیم چو حافظ

یا رب چه گدا همت و بیگانه نهادیم

حافظ

عطار، شاعر نامدار ناشناخته!

شیخ فرید‌الدین محمدبن ابراهیم، مشهور به «عطار نیشابوری»، در شمار نامدارترین و تأثیرگذارترین شعرا و عرفای بزرگ و ممتاز ادب پارسی است که آثار وی از دیرباز تا کنون همواره مورد رویکرد صاحبدلان و اصحاب خرد و اندیشه قرار داشته است.

عطار، شاعری متفکر و دردمند است که دارای ذهنی نقاد و پرسشگر و جانی شیفته و ناآرام است. از این رو حیات او سرشار است از طلب و حرکت. به همین خاطر، همراهی با پیر فرزانه‌ای چون او که به چندین و چند هنر آراسته است، گام نهادن در طریق سفری است سرشار از زیباترین جلوه‌های معنوی و عرفانی. چنان که جناب استاد دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی، عطار را شاعر سفرهای روحانی دانسته‌اند.

در خصوص زندگی و احوال عطار، اطلاعات چندانی به آیندگان نرسیده است و آنچه که از او، از درواز‌ه‌های زمان عبور کرده، آینده‌ای از واقعیت و افسانه است و به نظر می‌رسد دوستداران عطار گاه در ترسیم سیمای او به غلّو متوسل شده‌اند؛ بی‌آنکه عنایتی به این حقیقت داشته باشند که عطار آنقدر بزرگ هست که به چنین ستایش‌ها و مبالغه‌ها بی‌نیاز باشد.

«عطار، علوم زمان خود را، فقه، حدیث، تفسیر، فنون ادبی، حکمت، کلام، طب و نجوم می‌دانست و به اقتضای پیشه‌ی خود در گیاه‌‌شناسی بصیرت داشت و خواص داروها را می‌شناخت».

عطار، گاه در لابلای آثار خویش، درباره‌ی زندگانی و احوال خود نیز سخن گفته است که به عنوان مثال می‌توان به طبابت و میزان آگاهی او از علوم زمانه‌اش آگاهی یافت؛ چنان‌که در «اسرارنامه» داستانی از طبابت خویش نقل می‌کند و یا در مقدمه‌ی «مصیبت‌نامه» پیشگفتاری در شرح وظایف الاعضا دارد.

آنچه از چنین اشارت‌هایی استفاده می‌شود این که عطار در زمینه داروسازی و پزشکی بسیار مشهور بوده و مراجعات مردم برای معالجه، چنان فراوان بوده که خود در این باره گفته است:

به داروخانه پانصد شخص بودند

که در هر روز نبضم می‌نمودند

هرچند که برخی، به کار بردن چنین رقمی را از سوی عطار اغراق‌آمیز دانسته‌اند؛ اما تردیدی وجود ندارد که عطار در زمانه‌ی خویش از عالمان طراز اول مورد توجه و وثوق بوده است.

بی‌گمان، عطار در زمره‌ی یکی از بزرگترین نوابغ بشریت قرار دارد که به جمیع علوم عصر خویش احاطه داشته و در این زمینه به صورت علمی و عملی فعایت‌های گسترده و مؤثری داشته است.

پیرامون آثار عطار، تذکره‌نویسان هر یک سخنی گفته‌اند؛ چنان‌که رضا قلی‌خان هدایت 190، قاضی نوراله شوشتری 114 و دولتشاه 40 کتاب به او نسبت داده‌اند که استاد بدیع‌الزمان فروزانفر چنین اعداد و ارقامی را بیرون از تحقیق می‌دانند. هرچند که عطار بسیار پر کار بوده و خود نیز خویش را «پرگوی» و «بسیارگوی» خوانده است.
البته این نکته را نیز نباید از خاطر دور داشت که در نتیجه حمله‌ی ویرانگر و فاجعه‌آفرین مغول‌ها به ایران- که بنا به قولی در این هجوم وحشیانه، عطار نیز به شهادت رسیده است- بسیاری از آثار مکتوب، از جمله آثار عطار نیز نابود و یا در طی دوران دستخوش تاراج زمان شده است.

با این حال آنچه که از عطار برای آیندگان به یادگار مانده، بیانگر وسعت‌نظر، دانش کم نظیر و عمق اندیشه‌ای دارد که به راستی شگفت‌انگیز و اثربخش بوده است.

اگرچه بیشتر، عطار به عنوان شاعری عارف مسلک اشتهار یافته است؛ اما جایگاه و مرتبه‌ی این شخصیت بزرگ را تنها در این حد و حدود نباید محدود و منحصر دانست؛ زیرا عطار در تمامی علوم عصر خویش صاحبنظر بوده و به علاوه در زمینه‌های دیگر نیز اطلاعاتی را فراهم آورده که گاه چه بسا آنچه او گفته یا به رشته‌ی تحریر در آورده، یگانه منبع و ارزشمندترین سند پیرامون شخص، اشخاص، فرقه‌ها و یا موضوعاتی است که به عصر او مربوط است و یا این که به روزگار او نـــزدیک بوده و او به سبب مطالعه‌ی نسخه‌های نزدیک‌تر به زمان وقوع، به آن وقوف داشته است و این نسخ بعدها از بین رفته است.

کتاب ارزنده‌ی «تذکره الاولیاء» یکی از آثار ارزنده عطار است که علاوه برآن که یک شاهکار ادبی در حوزه نثر پارسی است، در زمینه‌ی شرح حال نویسی و بیان دقایقی از اوضاع و احوال عرفانی نامدار آن عصر نیز مرجعی گران‌بها و قابل استناد است.

علامه قزوینی «تذکرهًْ‌الاولیاء» را اثری دارای تأثیر بسیار قوی، بسیار عظیم و عدیم النظیر به لحاظ سادگی و شیرینی در بالاترین درجه برشمرده است.

اثری که با ذکر قریب به یکصد تن از بزرگان، مشایخ و عرفای ایران و اسلام همراه است و با ذکر ابن محمدجعفر الصادق(ع) آغاز و با ذکر امام محمدباقر(ع) به پایان می‌رسد.

عطار، شاعر دین باور و پایبند به اخلاق است. او بسیاری از آثار و اشعار خود را با ذکر پروردگار یکتا آغاز کرده و به انجام می‌رساند. به علاوه، بسیاری از اشعار او با الهام از آیات قرآن کریم سروده شده، و یا از احادیث و روایات سرچشمه گرفته است.

بزرگترین و شاخص‌ترین اثر ادبی عطار را «منطق‌الطیر» به شمار می‌آورند که اثری منظوم، رمزگونه و تمثیلی در 4600 بیت است و عطار آن را با توحید آغاز و در فناء فی‌الله به پایان آورده است.

این کتاب که به دیگر زبان‌های جهان نیز برگردانده شده، اثری جذاب، عمیق و بسیار هوشمندانه‌ است که به نحو اعجاب انگیزی مخاطب را با خویش همسفر می‌سازد و به لحاظ بهره‌گیری از سمبولیسم و نگاه ژرف شاعر، از دیر هنگام مورد تحسین و تمجید سخنوران و عطار پژوهان قرار داشته است.

«پروفسور هلموت ریتر» پژوهشگر و از عطار پژوهان نامدار غربی که به شدت علاقه‌مند به عطار بوده و به این سبب کتاب «دریای جان» را در شرح اندیشه‌های بلند این شاعر عارف به رشته‌ی نگارش درآورده است؛ یکی از ویژگی‌های عطار را در آزاد اندیشی او بر می‌شمارد و با اشاره به مطالعات خویش در آثار دیگر شاعران همچون عطار، نگاه تند و آتشین و ستم ستیز عطار را می‌ستاید.

به این اعتبار می‌توان گفت که علاوه بر همه‌ی محسنات، عطار شاعری حق‌جو، حق‌گو، منتقد و معترض نیز بوده است که با ارباب ثروت و قدرت سرسازش نداشته و در داستان‌های اجتماعی خویش که گاه به عرصه‌ی طنز تلخ و گزنده نزدیک می‌شده، بر آنان می‌شوریده است. هر چند، زمانه‌ای که عطار در آن می‌زیسته، سعه‌ی صدر و ظرفیت درک اندیشه‌ها و پرسش‌های ذهن‌سوز و توان‌فرسای او را نداشته و لذا عطار با کمال فراست و زیرکی برای بیان اعتراض‌ها و یا سؤال‌های فلسفی خویش به مجانین متوسل و حرف‌های بزرگ خویش را از زبان دیوانگان بیان کرده است، چرا که در شرع و عرف، دیوانه هرجی نباشد.

در واقع می‌توان گفت که عطار با بیان حقایق تلخ و دشوار زمانه خویش از زبان مجانین، کوشیده است تا به رسالت و تکلیف خود در برابر خدا و اجتماع عمل کرده و علاوه بر روشنگری در جامعه، تصویر روشن از روزگار خویش برای عصرها و نسل‌های بعد به جا بگذارد.

برخلاف تلاش‌های عده‌ای که کوشیده‌اند تا عطار را به تصوف، گوشه‌گیری و رهبانیت بچسبانند و او را شاعری خلوت گزین و مردم گریز معرفی کنند؛ آنچه از آثار این شاعر آرمان‌گرا و ارزش مدار استفاده می‌شود، آن است که او سخن سرایی دانشمند، سخنوری معتقد و متعهد و دوستدار راستین انسانیت و عدالت است. به عبارت دیگر، عطار را نمی‌توان به عنوان شاعری برج عاج‌نشین محسوب کرد که با دردها و مشکلات آدمی بیگانه است.

عطار، سعادت و رستگاری فرد را از جامعه جدا نمی‌داند و ستایشگر وحدت و یکپارچگی است. آن‌چنان‌که از سی مرغ «سیمرغ» می‌آفریند.

بسیار جای تعجب است که از میان این همه حکایت و اشارات نمادین، جنبه‌ی اجتماعی و انتقادی موجود در آثار عطار مغفول مانده و عده‌ای با تأکیدهای مکرر بر این نکته که آثار عطار آثاری صرفاً و عمدتاً عرفانی و قابل فهم خاص است، تلاش دارند تا از راهیابی آثار و اندیشه‌های این شاعر درد آشنا و مردم‌نواز به میان توده‌های جامعه خودداری کنند.

عطار، شاعری است که می‌بایست باز شناخته شود و پرده‌هایی را که قرون و اعصار بین او و ما آویخته، باید کنار زد تا چهره‌ی حقیقی و صمیمی او را بی‌هیچ نقاب و القایی به تماشا نشست.

کامران شرفشاهی- روزنامه اطلاعات

تا به سر منزل عنقا، وادی‌های هفتگانه سیر و سلوک(وادی طلب)

مقام تجرید از اعظم مراتب و مقامات است و آن خالی شدن قلب و سر سالک است از ماسوی‌الله و به ترک غیر حق گفتن، بنده مومن و شایسته آنچه موجب بعد از حق است آن را از خویش دور می‌کند و از هر خواست و لون و رنگی عاری می‌گردد، حتی از مقامات و احوال نیز مجرد می‌شود و در آن متوقف نمی‌شود.

از بال و پر غبار تمنا فشانده‌ایم

بر شاخ گل گران نبود آشیان ما

«صائب تبریزی»

شیخ عطار را در این مقالت سر آن است که رمزی از ترک و تجرد بازگوید. پس سخن وی را به گوش هوش پذیرا می‌شویم:
دیگری گفتش که ای سرهنگ راه

زو چه خواهم گر رسم آن جایگاه

چون شود بر من جهان روشن ازو

می‌ندانم تا چه خواهم من ازو

از نکوتر چیز اگر آگاهمی

چون رسیدیمی ازو چه خواهمی

گفت: ای جاهل، نه‌ای آگاه از او

گر تو چیزی خواهی، او را خواه از او

هر که بویی یافت از خاک درش

کی به رشوت باز گردد از برش

هر که در خلوتسرای او شود

ذره ذره‌اش آشنای او شود

مرد را در خواست، آگاهی به است

کو ز هر چیزی که می‌خواهی به است

«منطق‌الطیر»
در مجمع مرغان، پرنده‌ای تنگ بهره و حقیر، خود را به کنار هدهد رسانید و وی را گفت: ای پیک راه‌دان و محرم حضرت، اینک ما را عزم کوی سیمرغ است، مرا آگاه ساز که چون بدان حریم رسم و بدان درگاه باریابم، از سیمرغ چه چیز خواستار آیم؟ هدهد گفت: ای‌بینوا، وه که چه نادان و کوته‌همتی! چه چیز از سیمرغ به است تا تو آن را از او طلب‌کنی؟ از وی خود او را خواستار باش که او مطلوب کل و معشوق مطلق است و در عالم چیزی از او بهتر نیست. به داستانی گوش سپار تا علو همت مردان را دریابی و بدانی که دلدادگان مشتاق از دوست جز دوست را تمنا نکنند و به نعیم هر دو جهان باز ننگرند.

عارف خدابین بوعلی رودباری را چون حال نزع فرا رسید و در عالم معنی نگریست که آسمان‌ها را در گشاده‌اند و در فردوس بهر او مسند نهاد، چونان عندلیب نغمه‌گری آغاز کرد و گفت: بار خدایا، تو را سپاس که مرا بدین نعمت‌ها می‌نوازی، اما مرا سر و برگ این نعیم نیست. من تنها تو را خواستارم. عشق تو با جان من سرشته است. اگر بسوزانی یا به بهشت بری، من تو را دانم و تو را خواهم.

وقت مردن بوعلی رودبار

گفت جانم برلب آمد ز انتظار

آسمان را در همه بگشاده‌اند

در بهشتم مسندی بنهاده‌اند

همچو بلبل قدسیان خوش سرای

بانگ می‌دارند کای عاشق در آی

گر چه این انعام و این تشریف هست

می‌ندارد جانم از تحقیق دست

نیست برگم تا چو اهل شهوتی

سر فرو آرم به اندک رشوتی

عشق تو با جان من درهم سرشت

من نه دوزخ دانم اینجا نه بهشت

گر بسوزی همچو خاکستر مرا

می‌نباید جز تو کس دیگر مرا

من ترا خواهم ترا دانم تو را

هم تو جانم را و هم جانم تو را

«منطق‌الطیر»
و درخبر است که داود را خطاب آمد که بندگان مرا بگوی اگر بیم دوزخ و سودای بهشت نبود، آیا باز مرا ستایش می‌کردید؟ ای دون همتان، مرا با استحقاق و سزاواری بستایید، نه از سر بیم و امید. اگر شما را ذره‌ای معرفت و سوز محبت است، هر چه جز ماست بسوزانید و خاکسترش را بر آسمان بیفشانید.

گر نبودی هیچ نور و هیچ نار

نیستی با من شما را هیچ کار

گر رجا و خوف نی در پی بدی

پس شما را کار با من کی بدی

بنده را گو بازکش از غیر دست

پس به استحقاق ما را می‌پرست

هر چه آن جز ما بود برهم فکن

چون فکندی بر همش در هم شکن

وانگه آن خاکسترش را برفشان

تاشود از باد غیرت بی‌نشان

چشم همت چون شود خورشید بین

کی شود با ذره هرگز همنشین

گر تو را مشغول خلد و حور کرد

تو یقین دان کو ز خویشت دور کرد

«منطق‌الطیر»
استاد محمود شاهرخی- روزنامه اطلاعات

عطار و شعر و تمثیل

تمثیل، روشی است برای محسوس کردن مفاهیم؛ مثلاً وقتی معلم ریاضی می‌خواهد مفهوم عدد کسری را توضیح دهد، یک سیب را به چهار قسمت تقسیم می‌کند تا دانش آموزان مفهوم «یک چهارم» را مشاهده کنند.

در همین نوشته هم من برای واضح شدن مفهوم جمله‌ی اول(تمثیل روشی است برای محسوس کردن مفاهیم) از تمثیل استفاده کرده‌ام.

شاعران برای تجسم دریافت‌ها، کشف‌ها و ذهنیات خود از روش تمثیل استفاده می‌کنند؛ زیرا برخی از مفاهیم و تجربه‌های انسانی، بدون تجسم حسی به دشواری قابل درک است.

تمثیل، نوعی تشبیه است اما اغلب از تشبیه، مفصل‌تر است؛ یعنی عناصر و کلمات متعددی در آن نقش دارند. برخی از تمثیل‌ها با استفاده از پدیده‌ها و رخدادهای طبیعی ساخته می‌شود؛ مثلاً:

‏دیدار یار غایب دانی چه ذوق دارد

ابری که در بیابان بر تشنه‌ای ببارد

گونه‌ای دیگر از تمثیل، استفاده از حکایت‌های رایج است، برای بیان اندیشه‌ی شاعر؛ مثلاً:

آن یکی پرسید اشتر را که هی

از کجا می‌آیی ای اقبال پی؟

‏گفت از حمام گرم کوی تو

‏گفت خود پیداست از زانوی تو

گاهی شاعر برای بیان اندیشه‌اش حکایتی جدید می‌سازد؛ مانند منطق الطیر عطار که برای بیان مراحل سلوک عرفانی، داستان سفر مرغان و جست و جوی سیمرغ را آفریده است. این حکایت‌های تمثیلی افزون بر بهره‌ی تعلیمی، سرشار از تصاویر شاعرانه و هنری هستند؛ به گونه‌ای که مستقل از خط اصلی داستان و اندیشه‌ی شاعر، قابلیت تأویل و انطباق با حالات و تجربه‌های درونی انسان را دارند.

تمثیل به این دلیل که مفاهیم ذهنی و گاه دشوار را برای همگان دریافتنی می‌سازد، وارد زبان گفت و گوی مردم نیز می‌شود. اغلب ضرب‌المثل‌های رایج در اصل، بیان تمثیلی یک تجربه‌اند و بسیاری از آنها از میان سروده‌های شاعران به زبان مردم راه یافته‌اند؛ مثلاً:

زلیخا گفتن و یوسف شنیدن

شنیدن کی بود مانند دیدن

تمثیل در شعر گاهی در یک بیت شکل می‌گیرد. در یک مصراع، اندیشه و مدعای شاعر مطرح می‌شود و در مصراع دیگر، معادل حسی آن می‌آید:

‏در کوی تو مشهورم و از روی تو محروم

گرگ دهن آلوده‌ی یوسف ندریده

گاهی در مصراع نخست، تصویر حسی و تمثیلی بیان می‌شود و در مصراع بعد اندیشه‌ی شاعر می‌آید:

مطربان رفتند و صوفی در سماع

عشق را آغاز هست انجام نیست

این شیوه‌ی برابر نهادن مفاهیم ذهنی و تصاویر محسوس، یکی از روش‌های اصلی شاعران سبک هندی است که به آن اسلوب معادله و یا روش مدعا مثل می‌گویند.

بسیاری از بیت‌های مشهور سبک هندی با همین اسلوب سروده شده است. چند نمونه را می‌خوانیم:‏

‏وضع زمانه قابل دیدن دوباره نیست

رو پس نکرد هر که از این خاکدان گذشت

***

در کمال فقر چشم اغنیا بر دست ماست

‏هر کجا دیدیم آب از جو به دریا می‌رود

***

پشه با شب زنده‌داری خون مردم می‌خورد

‏زینهار از زاهد شب زنده‌دار اندیشه کن

اسماعیل امینی- روزنامه اطلاعات

سعدی و دوره کودکی

همی یادم آید ز عهد صغر

که عیدی برون آمدم با پدر

به بازیچه مشغول مردم شدم

در آشوب خلق از پدر گم شدم

برآوردم از بی‌قراری خروش

پـدر ناگهانم بمالید گوش

که: ای شوخ چشم، آخرت چند بار

بگفتم که دستم ز دامن مدار؟

به تنها نداند شدن طفل خرد

که نتواند او راه نادیده برد

تو هم طفل راهی به سعی ای فقیر

برو دامـن راه دانان بگیر

مکن با فرومایه مردم نشست

چو کردی، ز هیبت فرو شوی دست

به فتراک پاکان در آویز چنگ

که عارف ندارد ز دریوزه ننگ

مریدان به قوّت ز طفلان کم‌اند

مشایخ چو دیوار مستحکم‌اند

بیاموز رفتار از آن طفل خرد

که چون استعانت به دیوار برد،

ز زنجیر ناپارسایان برست

که در حلقه‌ی پارسایان نشست

اگر حاجتی داری، ایـن حلقه گیر

که سلطان از این در ندارد گزیر

برو خوشه‌چین باش سعدی صفت

که گردآوری خرمن معرفت

سعدی

عین درمان است گفتن درد دل با غمگساری

خوش بود یاریّ و یاری بر کنار سبزه زاری

مهربانان روی بر هم وز حسودان بر کناری

هر که را با دلستانی عیش می‌افتد زمانی

گو غنیمت دان که دیگر دیردیر افتد شکاری

راحت جان است رفتن با دلارامی به صحرا

عین درمان است گفتن درد دل با غمگساری

هر که منظوری ندارد، عمر ضایع می‌گذارد

اختیار این است، دریاب ای که داری اختیاری

عیش در عالم نبودی، گر نبودی روی زیبا

گرنه گل بودی، نخواندی بلبلی بر شاخساری

بار بی‌اندازه دارم بر دل از سودای جانان

آخر، ای بیرحم، باری از دلی برگیر باری

دانی از بهر چه معنی خاک پایت می‌نباشم؟

تا تو را ننشیند از من بر دل نازک غباری

ور تو را با خاکساری سر به صحبت درنیاید

بر سر راهت بیفتم تا کنی بر من گذاری

زندگانی صرف‌کردن در طلب حیفی نباشد

گر دری خواهد گشودن، سهل باشد انتظاری

دوستان معذور دارند از جوانمردی و رحمت

گر بنالد دردمندی یا بگرید بیقراری

رفتنش دل می‌رباید، گفتنش جان می‌فزاید

با چنین حسن و لطافت چون کند پرهیزگاری؟

عمر، سعدی، گر سرآید در حدیث عشق، شاید

کو نخواهد ماند بی‌شک وین بماند یادگاری

سعدی

ترجیع بند: که یکی هست و هیچ نیست جز او

ای فدای تو هم دل و هم جان

وی نثار رهت هم این و هم آن

دل فدای تو، چون تویی دلبر

جان نثار تو، چون تویی جانان

دل رهاندن زدست تو مشکل

جان فشاندن به پای تو آسان

راه وصل تو، راه پرآسیب

درد عشق تو، درد بی‌درمان

بندگانیم جان و دل بر کف

چشم بر حکم و گوش بر فرمان

گر سر صلح داری، اینک دل

ور سر جنگ داری، اینک جان

دوش از شور عشق و جذبه‌ی شوق

هر طرف می‌شتافتم حیران

آخر کار، شوق دیدارم

سوی دیر مغان کشید عنان

چشم بد دور، خلوتی دیدم

روشن از نور حق، نه از نیران

هر طرف دیدم آتشی کان شب

دید در طور موسی عمران

پیری آنجا به آتش افروزی

به ادب گرد پیر مغبچگان

همه سیمین عذار و گل رخسار

همه شیرین زبان و تنگ دهان

عود و چنگ و نی و دف و بربط

شمع و نقل و گل و مل و ریحان

ساقی ماه‌روی مشکین موی

مطرب بذله‌گوی و خوش‌الحان

مغ و مغ‌زاده، موبد و دستور

خدمتش را تمام بسته میان

من شرمنده از مسلمانی

شدم آن جا به گوشه‌ای پنهان

پیر پرسید کیست این؟ گفتند:

عاشقی بی‌قرار و سرگردان

گفت: جامی دهیدش از می ناب

گرچه ناخوانده باشد این مهمان

ساقی آتش‌پرست آتش دست

ریخت در ساغر آتش سوزان

چون کشیدم نه عقل ماند و نه هوش

سوخت هم کفر ازان و هم ایمان

مست افتادم و در آن مستی

به زبانی که شرح آن نتوان

این سخن می‌شنیدم از اعضا

همه حتی الورید و الشریان

که یکی هست و هیچ نیست جز او

وحده لااله الاهو

از تو ای دوست نگسلم پیوند

ور به تیغم برند بند از بند

الحق ارزان بود ز ما صد جان

و ز دهان تو نیم شکرخند

ای پدر پند کم ده از عشقم

که نخواهد شد اهل این فرزند

پند آنان دهند خلق ای کاش

که ز عشق تو می‌دهندم پند

من ره کوی عافیت دانم

چه کنم کاوفتاده‌ام به کمند

در کلیسا به دلبری ترسا

گفتم: ای جان به دام تو در بند

ای که دارد به تار زنارت

هر سر موی من جدا پیوند

ره به وحدت نیافتن تا کی

ننگ تثلیت بر یکی تا چند؟

نام حق یگانه چون شاید

که اب و ابن و روح قدس نهند؟

لب شیرین گشود و با من گفت

و ز شکرخند ریخت از لب قند

که گر از سر وحدت آگاهی

تهمت کافری به ما مپسند

در سه آیینه شاهد ازلی

پرتو از روی تابناک افگند

سه نگردد بریشم ار او را

پرنیان خوانی و حریر و پرند

ما در این گفتگو که از یک سو

شد ز ناقوس این ترانه بلند

که یکی هست و هیچ نیست جز او

وحده لااله الاهو

دوش رفتم به کوی باده فروش

ز آتش عشق دل به جوش و خروش

مجلسی نغز دیدم و روشن

میر آن بزم پیر باده فروش

چاکران ایستاده صف در صف

باده خوران نشسته دوش بدوش

پیر در صدر و می‌کشان گردش

پاره‌ای مست و پاره‌ای مدهوش

سینه بی‌کینه و درون صافی

دل پر از گفتگو و لب خاموش

همه را از عنایت ازلی

چشم حق‌بین و گوش راز نیوش

سخن این به آن هنیئالک

پاسخ آن به این که بادت نوش

گوش بر چنگ و چشم بر ساغر

آرزوی دو کون در آغوش

به ادب پیش رفتم و گفتم:

ای تو را دل قرارگاه سروش

عاشقم دردمند و حاجتمند

درد من بنگر و به درمان کوش

پیر خندان به طنز با من گفت:

ای تو را پیر عقل حلقه به گوش

تو کجا ما کجا که از شرمت

دختر رز نشسته برقع‌پوش

گفتمش سوخت جانم، آبی ده

و آتش من فرونشان از جوش

دوش می‌سوختم از این آتش

آه اگر امشبم بود چون دوش

گفت خندان که هین پیاله بگیر

ستدم گفت هان زیاده منوش

جرعه‌ای درکشیدم و گشتم

فارغ از رنج عقل و محنت هوش

چون به هوش آمدم یکی دیدم

مابقی را همه خطوط و نقوش

ناگهان در صوامع ملکوت

این حدیثم سروش گفت به گوش

که یکی هست و هیچ نیست جز او

وحده لااله الاهو

چشم دل باز کن که جان بینی

آنچه نادیدنی است آن بینی

گر به اقلیم عشق روی آری

همه آفاق گلستان بینی

بر همه اهل آن زمین به مراد

گردش دور آسمان بینی

آنچه بینی دلت همان خواهد

و آنچه خواهد دلت همان بینی

بی‌سر و پا گدای آن جا را

سر به ملک جهان گران بینی

هم در آن پا برهنه قومی را

پای بر فرق فرقدان بینی

هم در آن سر برهنه جمعی را

بر سر از عرش سایبان بینی

گاه وجد و سماع هر یک را

بر دو کون آستین‌فشان بینی

دل هر ذره را که بشکافی

آفتابیش در میان بینی

هرچه داری اگر به عشق دهی

کافرم گر جوی زیان بینی

جان گدازی اگر به آتش عشق

عشق را کیمیای جان بینی

از مضیق جهات درگذری

وسعت ملک لامکان بینی

آنچه نشنیده گوش آن شنوی

و آنچه نادیده چشم آن بینی

تا به جایی رساندت که یکی

از جهان و جهانیان بینی

با یکی عشق ورز از دل و جان

تا به عین‌الیقین عیان بینی

که یکی هست و هیچ نیست جز او

وحده لااله الاهو

یار بی‌پرده از در و دیوار

در تجلی است یا اولی‌الابصار

شمع جویی و آفتاب بلند

روز بس روشن و تو در شب تار

گر ز ظلمات خود رهی بینی

همه عالم مشارق انوار

کوروش قائد و عصا طلبی

بهر این راه روشن و هموار

چشم بگشا به گلستان و ببین

جلوه‌ی آب صاف در گل و خار

ز آب بی‌رنگ صد هزاران رنگ

لاله و گل نگر در این گلزار

پا به راه طلب نه و از عشق

بهر این راه توشه‌ای بردار

شود آسان ز عشق کاری چند

که بود پیش عقل بس دشوار

یار گو بالغدو و اصال

یار جو بالعشی والابکار

صد رهت لن ترانی ار گویند

بازمی‌دار دیده بر دیدار

تا به جایی رسی که می‌نرسد

پای اوهام و دیده‌ی افکار

بار یابی به محفلی کن جا

جبرئیل امین ندارد بار

این ره، آن زاد راه و آن منزل

مرد راهی اگر، بیا و بیار

ور نه ای مرد راه چون دگران

یار می‌گوی و پشت سر می‌خار

هاتف، ارباب معرفت که گهی

مست خوانندشان و گه هشیار

از می و جام و مطرب و ساقی

از مغ و دیر و شاهد و زنار

قصد ایشان نهفته اسراری است

که به ایما کنند گاه اظهار

پی‌بری گر به رازشان دانی

که همین است سر آن اسرار

که یکی هست و هیچ نیست جز او

وحده لااله الاهو

هاتف اصفهانی

رو ای باد صبا ای پیک مشتاقان سوی گلشن

رو ای باد صبا ای پیک مشتاقان سوی گلشن

عبیرآمیز گردان جیب و عنبربیز کن دامن

نخست از گرد کلفت پیکر سیمین روحانی

مصفا ساز در گلشن به آب چشمه‌ی روشن

به نازک تن بپوش آنگه حریر از لاله‌ی حمرا

به روی یکدگر چون شاهد گل هفت پیراهن

ز رنگین لاله‌ها گلگون قصب درپوش بر پیکر

ز گلگون غنچه‌ها رنگین حلی بر بند بر گردن

گلاب تازه بر اندام ریز از شیشه‌ی نرگس

عبیر تر به پیراهن فشان از حقه‌ی سوسن

چو رعنا شاهدان سیمبر، دامن کشان بگذر

به طرف جویبار و صحن باغ و ساحت گلشن

به نرمی غنچه‌ی سیرآب را از دل گره بگشا

به همواری گل شاداب را از رخ نقاب افکن

به هر گلشن گلی بینی کزو بوی وفا آید

نشانش اینکه نالد بلبل زاریش پیرامن

بچین از شاخسار و جیب و دامن پرکن و بنشین

به روی سبزه‌ی نورسته زیر چتر نسترون

به طرزی خوب و دلکش دسته‌ها بربند از آن گلها

چو نقاشان شیرین کار و طراحان صاحب فن

میان دست‌های گل اگر بینی خسی برکش

کنار برگ‌های گل اگر خاری بود برکن

به کف برگیر آن گل دسته‌ها را و خرامان شو

ببر آن دسته‌های گل به رسم ارمغان از من

به عالی محفل دارای جم شوکت هدایت خان

که تاج سروری بر سر نهادش قادر ذوالمن

سرافرازی که تا پیرایه بندد بر کلاه او

صدف از ابر نیسانی به گوهر گردد آبستن

جهان بخشی که چون در جنبش آید بحر احسانش

به کشتی خلق پیمایند گوهر نه به سنگ و من

جوانبختی که چون در بارش آید ابر انعامش

شود هر خوشه‌چین بینوا دارای صد خرمن

درم ریزد دو دستش صبح و شام و گوهر افشاند

یکی چون باد فروردین دگر چون ابر در بهمن

نشیند چون به ایوان با نگین و خامه و دفتر

برآید چون به میدان با سنان و مغفر و جوشن

هم از رشک بنانش سرکند پیر سپهر افغان

هم از بیم سنانش برکشد شیر فلک شیون

به چاه قهر او صد بیژن است و دست لطف او

ز قعر چاه غم بیرون کشد هر روز صد بیژن

در آن میدان که از گرد سواران گلشن گیتی

به چشم کینه‌اندیشان نماید تیره چون گلخن

گه از درماندگی زخمی اعانت خواهد از بسمل

گه از بیچارگی دشمن حمایت جوید از دشمن

امل در گریه هر جانب گذارد در هزیمت پا

اجل در خنده از هر سو برون آرد سر از مکمن

به فر و شوکت و اقبال و حشمت چون گذارد پا

چو خورشید جهان‌آرا فراز نیلگون توسن

به دستی تیغ چون آب و به دستی رمح چون آتش

به سر بر مغفری از زر ببر خفتانی از آهن

به رمح و گرز و تیر و تیغ در دشت نبرد آید

پلنگ‌آویز و اژدربند و پیل‌انداز و شیراوژن

سر دشمن به زیر پالهنگ آرد چنان آسان

که چابک دست خیاطی کشاند رشته در سوزن

زهی از درک اقصی پایه‌ی جاهت خرد قاصر

ز احصاء فزون از حد کمالاتت زبان الکن

زمام خلق عالم گر به کف دارد چه فخر او را

نمی‌نازد به چوپانی شبان وادی ایمن

ادیب فکرت آن داناست کاطفال دبستانش

ز فرط زیرکی خوانند چرخ پیر را کودن

گشاید نفحه‌ی جانبخش لطفت بوی بهرامج

زداید لمعه‌ی جانسوز قهرت زنگ بهرامن

فروزد شمع اقبالت به نور خویشتن آری

چراغ مهر عالم‌تاب مستغنی است از روغن

عجب نبود اگر در عهد جود و دور انعامت

تهی ماند از گهر دریا و خالی شد در از معدن

کف جود تو در دامان خلق افشاند هر گوهر

که دریا داشت در گنجینه یا کان داشت در مخزن

فلک مشاطه‌ی رخسار جاه توست از آن دایم

گهی گلگونه ساید در صدف گه سرمه در هاون

جهاندارا خدیوا کامکارا روزگاری شد

که بیزد خاک غم بر فرق من این کهنه پرویزن

بدانسان روزگارم تیره دارد گردش گردون

که روز و شب نمی‌تابند مهر و ماهم از روزن

چنان سست است بازارم که می‌کاهد خریدارم

جوی از قیمت من گر فروشندم به یک ارزن

رسد بر جان و تن هر دم ز دونان و ز نادانان

در آن بازارم آزاری که نتوان شرح آن دادن

همانا مبدی پیرم کز آتشخانه‌ی برزین

فتادستم میان جرگه‌ی اطفال در برزن

کهن اوراق مصحف را چه حرمت در بر آنان

که روبند از پر جبریل خاک پای اهریمن

غرض از گردش گردون و دور اختران دارم

شکایت‌ها که شرح آن ز هاتف نیست مستحسن

شکایت خاصه از بی‌مهری گردون ملال آرد

سخن کوته که از هر داستانی اختصار احسن

الا تا مهر و ماه و اختران در محفل گردون

همی ریزند صاف و درد می در جام مرد و زن

به بزمت ماه‌پیکر ساقیان پیوسته در گردش

به قصرت مهرپرور شاهدان هموار زانوزن

همه خوشبوی و عشرت‌جوی و شیرین‌گوی و شکرلب

همه گلروی و سنبل‌موی و سوسن‌بوی و نسرین‌تن

هاتف اصفهانی

قصیده‌ای از هاتف اصفهانی در وصف مولای متقیان

زهی مقصود اصلی از وجود آدم و حوا

غرض ذات همایون تو از دنیا و مافیها

طفیلت در وجود ارض و سماء عالی و سافل

کتاب آفرینش را به نام نامیت طغرا

رخ از خواب عدم ناشسته بود آدم که فرق تو

مکلل شد به تاج لافتی و افسر لولا

شد از دستت قوی دین خدا آیین پیغمبر

شکست از بازویت مقدار لات و عزت عزا

نگشتی گر طراز گلشن دین سر و بالایت

ندیدی تا ابد بالای لا پیرایه الا

در آن روز سلامت سوز کز خون یلان گردد

چو روی لیلی و دامان مجنون لاله گون صحرا

کمان بر گوشه بر بندد گره چون ابروی لیلی

علم بگشاید از پرچم گره چون طره‌ی لیلا

ز آشوب زمین و ز گیر و دار پر دلان افتد

بدانسان آسمان را لرزه بر تن رعشه بر اعضا

که پیچد بره را بر پای، حبل کفه‌ی میزان

درافتد گاو را بر شاخ، بند ترکش جوزا

یکی با فتح همبازی یکی با مرگ هم بالین

یکی را اژدها بر کف یکی در کام اژدرها

کنی چون عزم رزم خصم جبریل امین در دم

کشد پیش رهت رخشی زمین پوی و فلک پیما

سرافیلت روان از راست میکالت دوان از چپ

ملایک لافتی خوانان برندت تا صف هیجا

به دستی تیغ چون آب و به دستی رمح چون آتش

برانگیزی تکاور دلدل هامون نورد از جا

عیان در آتش تیغ تو ثعبان‌های برق افشان

نهان در آب شمشیر تو دریاهای طوفان‌زا

اگر حلم خداوندی نیاویزد به بازویت

چو یازی دست سوی تیغ و تازی بر صف اعدا

ز برق ذوالفقارت خرمن هستی چنان سوزد

که جانداری نگردد تا قیامت در جهان پیدا

ز خاک آستان و گرد نعلینت کند رضوان

عبیر سنبل غلمان و کحل نرگس حورا

ز افعال و صفات و ذاتت آگه نیستم لیکن

تویی دانم امام خلق بعد از مصطفی حقا

به هر کس غیر تو نام امام الحق بدان ماند

که بر گوساله‌ی زرین خطاب ربی‌الاعلی

من و اندیشه‌ی مدح تو، باد از این هوس شرمم

چسان پرد مگس جائی که ریزد بال و پر عنقا

به ادنی پایه‌ی مدح و ثنایت کی رسد گرچه

به رتبت بگذرد نثر از ثریا شعر از شعرا

چه خیزد از من و از مدح من ای خالق گیتی

به مدح تو فراز عرش و کرسی از ازل گویا

کلام الله مدیح توست و جبریل امین رافع

پیمبر راوی و مداح ذاتت خالق یکتا

بود مقصود من ز این یک دو بیت اظهار این مطلب

که داند دوست با دشمن چه در دنیا چه در عقبی

تو و اولاد امجاد کرام توست هاتف را

امام و پیشوا و مقتدا و شافع و مولا

شها من بنده کامروزم به پایان رفته از عصیان

خدا داند که امیدم به مهر توست در فردا

پی بازار فردای قیامت جز ولای تو

متاعی نیست در دستم منم آن روز و این کالا

نپندارم که فردای قیامت تیره‌گون گردد

محبان تو را از دود آتش غره‌ی غرا

قسیم دوزخ و جنت تویی در عرصه‌ی محشر

غلامان تو را اندیشه‌ی دوزخ بود حاشا

الا پیوسته تا احباب را از شوق می‌گردد

ز دیدار رخ احباب روشن دیده‌ی بینا

محبان تو را روشن ز رویت دیده‌ی حق بین

حسودان تو را بی‌بهره زان رخ دیده‌ی اعمی

هاتف اصفهانی

ای که در جام رقیبان می پیاپی می‌کنی

ای که در جام رقیبان می پیاپی می‌کنی

خون دل در ساغر عشاق تا کی می‌کنی

می‌نوازی غیر را هر لحظه از لطف و مرا

دم بدم خون در دل از جور پیاپی می‌کنی

راه اگر گم شد نه جرم ناقه از سرگشتگی است

بی‌گناه ای راه پیما ناقه را پی می‌کنی

ناله و افغان من بشنو خدا را تا به کی

گوش بر آواز چنگ و ناله‌ی نی می‌کنی

ساقیا صبح است و طرف باغ و هاتف در خمار

گر نه در ساغر کنون می می‌کنی کی می‌کنی

هاتف اصفهانی

من پس از عزت و حرمت شدم ار خار کسی

من پس از عزت و حرمت شدم ار خار کسی

کار دل بود که با دل نفتد کار کسی

دین و دنیا و دل و جان همه دادم چه کنم

وای بر حال کسی کوست گرفتار کسی

ناامید است ز درمان دو بیمار طبیب

چشم بیمار کسی و دل بیمار کسی

آخر کار فروشند به هیچش این است

سود آن کس که به جان است خریدار کسی

هاتف این پند ز من بشنو و تا بتوانی

بکش آزار کسان و مکن آزار کسی

هاتف اصفهانی

صبوری کردم و بستم نظر از ماه سیمایی

صبوری کردم و بستم نظر از ماه سیمایی

که دارد چون من بیتاب هر سو ناشکیبایی

به حسرت زین گلستان با صد افغان رفتم و بردم

به دل داغ فراق لاله‌رویی سرو بالایی

به ناکامی دو روز دیگر از کوی تو خواهم شد

به چشم لطف بین سوی من امروزی و فردایی

به کام دل چو با اغیار می نوشی به یاد آور

ز ناکامی از خون جگر پیمانه پیمایی

به جان از تنگنای شهر بند عقل آمد دل

جنونی از خدا می‌خواهم و دامان صحرایی

به پای سرو و گل در باغ هاتف نالد و گرید

به یاد قامت رعنایی و رخسار زیبایی

هاتف اصفهانی

شستم ز می در پای خم، دامن ز هر آلودگی

شستم ز می در پای خم، دامن ز هر آلودگی

دامن نشوید کس چرا، زابی بدین پالودگی

می‌گفت واعظ با کسان، دارد می و شاهد زیان

از هیچکس نشنیده‌ام حرفی بدین بیهودگی

روزی که تن فرسایدم در خاک و جان آسایدم

هر ذره‌ی خاکم تو را جوید پس از فرسودگی

ای زاهد آسوده جان تا چند طعن عاشقان

آزار جان ما مکن شکرانه‌ی آسودگی

من شیخ دامن پاک را آگاهم از حال درون

هاتف تو از وی بهتری با صدهزار آلودگی

هاتف اصفهانی

کجایی در شب هجران که زاری‌های من بینی

کجایی در شب هجران که زاری‌های من بینی

چو شمع از چشم گریان اشکباری‌های من بینی

کجایی ای که خندانم ز وصلت دوش می‌دیدی

که امشب گریه‌های زار و زاری‌های من بینی

کجایی ای قدح‌ها از کف اغیار نوشیده

که از جام غمت خونابه خواری‌های من بینی

شبی چند از خدا خواهم به خلوت تا سحرگاهان

نشینی با من و شب زنده‌داری‌های من بینی

شدم یار تو و از تو ندیدم یاری و خواهم

که یار من شوی ای یار و یاری‌های من بینی

برای امتحان تا می‌توانی بار درد و غم

بنه بر دوش من تا بردباری‌های من بینی

برای یادگار خویش شعری چند از هاتف

نوشتم تا پس از من یادگاری‌های من بینی

هاتف اصفهانی

روز و شب خون جگر می‌خورم از درد جدایی

روز و شب خون جگر می‌خورم از درد جدایی

ناگوار است به من زندگی، ای مرگ کجایی

چون به پایان نرسد محنت هجر از شب وصلم

کاش از مرگ به پایان رسدم روز جدایی

چاره‌ی درد جدایی تویی ای مرگ چه باشد

اگر از کار فرو بسته‌ی من عقده گشایی

هر شبم وعده‌دهی کایم و من در سر راهت

تا سحر چشم به ره مانم و دانم که نیایی

که گذارد که به خلوتگه آن شاه برآیم

من که در کوچه‌ی او ره ندهندم به گدایی

ربط ما و تو نهان تا به کی از بیم رقیبان

گو بداند همه کس ما ز توییم و تو ز مایی

بسته‌ی کاکل و زلف تو بود هاتف و خواهد

نه از آن قید خلاصی نه ازین دام رهایی

هاتف اصفهانی