اشعار ترکی آذری و فارسی

اشعار ترکی آذری و فارسی

مئی ساتانلار کوچه‌سی- تورکی و فارسیجا شعرلر
اشعار ترکی آذری و فارسی

اشعار ترکی آذری و فارسی

مئی ساتانلار کوچه‌سی- تورکی و فارسیجا شعرلر

منم آن رند قدح نوش که از کهنه و نو

منم آن رند قدح نوش که از کهنه و نو

باشدم خرقه‌ای آنهم به خرابات گرو

زاهد آن راز که جوید ز کتاب و سنت

گو به میخانه در آی و ز نی و چنگ شنو

راز کونین به میخانه شود زان روشن

که فتاده‌است به جام از رخ ساقی پرتو

چه کند کوه کن دلشده با غیرت عشق

گر نه بر فرق زند تیشه ز رشک خسرو

هر طرف غول نوا خوان جرس جنبانی است

در ره عشق به هر زمزمه از راه مرو

منزل آنجاست درین بادیه کز پا افتی

در ره عشق همین است غرض از تک و دو

بستگی‌ها به ره عشق و گشایش‌ها هست

بسته شد هاتف اگر کار تو دلتنگ مشو

هاتف اصفهانی

هر شبم ناله‌ی زاری است که گفتن نتوان

هر شبم ناله‌ی زاری است که گفتن نتوان

زاری از دوری یاری است که گفتن نتوان

بی مه روی تو ای کوکب تابنده مرا

روز روشن شب تاری است که گفتن نتوان

تو گلی و سر کوی تو گلستان و رقیب

در گلستان تو خاری است که گفتن نتوان

چشم وحشی نگه یار من آهوست ولی

آهوی شیر شکاری است که گفتن نتوان

چون جرس نالد اگر دل ز غمت بیجا نیست

باری از عشق تو باری است که گفتن نتوان

هاتف سوخته را لاله صفت در دل زار

داغی ز لاله عذاری است که گفتن نتوان

هاتف اصفهانی

مپرس ای گل ز من کز گلشن کویت چسان رفتم

مپرس ای گل ز من کز گلشن کویت چسان رفتم

چو بلبل زین چمن با ناله و آه و فغان رفتم

نبستم دل به مهر دیگران اما ز کوی تو

ز بس نامهربانی دیدم ای نامهربان رفتم

منم آن بلبل مهجور کز بیداد گلچینان

به دل صد خار خار عشق گل از گلستان رفتم

منم آن قمری نالان که از بس سنگ بیدادم

زدند از هر طرف از باغت ای سرو روان رفتم

به امیدی جوانی صرف عشقت کردم و آخر

به پیری ناامید از کویت ای زیبا جوان رفتم

ندیدم زان گل بی‌خار جز مهر و وفا اما

ز باغ از جور گلچین و جفای باغبان رفتم

سخن کوته ز جور آسمان هاتف به ناکامی

ز یاران وطن دل کندم و از اصفهان رفتم

هاتف اصفهانی

شهر به شهر و کو به کو در طلبت شتافتم

شهر به شهر و کو به کو در طلبت شتافتم

خانه به خانه در به در جستمت و نیافتم

آه که تار و پود آن رفت به باد عاشقی

جامه تقویی که من در همه عمر بافتم

بر دل من ز بس که جا تنگ شد از جدائیت

بی تو به دست خویشتن سینه‌ی خود شکافتم

از تف آتش غمم صدره اگر چه تافتی

آینه‌سان به هیچ سو رو ز تو برنتافتم

یک ره از او نشد مرا کار دل حزین روا

هاتف اگرچه عمرها در ره او شتافتم

هاتف اصفهانی

شبی فرخنده و روزی همایون روزگاری خوش

شبی فرخنده و روزی همایون روزگاری خوش

کسی دارد که دارد در کنار خویش یاری خوش

دل از مهر بتان برداشتم آسودم این است این

اگر دارد شرابی مستیی ناخوش خماری خوش

خوشم با انتظار امید وصل یار چون دارم

خوش است آری خزانی کز قفا دارد بهاری خوش

بود در بازی عشق بتان، جان باختن، بردن

میان دلربایان است و جانبازان قماری خوش

به مسجدها برآرم چند با زهاد بیکاره

خوشا رندان که در میخانه‌ها دارند کاری خوش

دو روزی بگذرد گو ناخوش از هجرش به من هاتف

که بگذشته است بر من در وصالش روزگاری خوش

هاتف اصفهانی

گفتیم درد تو عشق است و دوا نتوان کرد

گفتیم درد تو عشق است و دوا نتوان کرد

دردم از توست دوا از تو چرا نتوان کرد

گر عتاب است و گر ناز کدام است آن کار

که به اغیار توان کرد و به ما نتوان کرد

من گرفتم ز خدا جور تو خواهد همه کس

لیک جور این همه با خلق خدا نتوان کرد

فلکم از تو جدا کرد و گمان می‌کردم

که به شمشیر مرا از تو جدا نتوان کرد

سر نپیچم ز کمندت به جفا آن صیدم

که توان بست مرا لیک رها نتوان کرد

جا به کویت نتوان کرد ز بیم اغیار

ور توان در دل بی‌رحم تو جا نتوان کرد

گر ز سودای تو رسوای جهان شد هاتف

چه توان کرد که تغییر قضا نتوان کرد

هاتف اصفهانی

داغ عشق تو نهان در دل و جان خواهد ماند

داغ عشق تو نهان در دل و جان خواهد ماند

در دل این آتش جانسوز نهان خواهد ماند

آخر آن آهوی چین از نظرم خواهد رفت

وز پیش دیده به حسرت نگران خواهد ماند

من جوان از غم آن تازه جوان خواهم مرد

در دلم حسرت آن تازه جوان خواهد ماند

به وفای تو، من دلشده جان خواهم داد

بی‌وفایی به تو ای مونس جان خواهد ماند

هاتف از جور تو اینک ز جهان خواهد رفت

قصه‌ی جور تو با او به جهان خواهد ماند

هاتف اصفهانی

نه با من دوست آن گفت و نه آن کرد

نه با من دوست آن گفت و نه آن کرد

که با دشمن توان گفت و توان کرد

گرفت از من دل و زد راه دینم

ز دین و دل گذشتم قصد جان کرد

کی از شرمندگی با مهربانان

توان گفت آنچه آن نامهربان کرد

منش از مردمان رخ می‌نهفتم

ستم بین کآخر از من رخ نهان کرد

تو با من کردی از جور آنچه کردی

من از شرم تو گفتم آسمان کرد

دو عالم سود کرد آن کس که در عشق

دلی درباخت یا جانی زیان کرد

نه از کین خون هاتف ریخت آن شوخ

وفای او به کشتن امتحان کرد

هاتف اصفهانی

دل بوی او سحر ز نسیم صبا شنید

دل بوی او سحر ز نسیم صبا شنید

تا بوی او نسیم صبا از کجا شنید

بیگانه گفت اگر سخنی در حقم چه باک

این می‌کشد مرا که ازو آشنا شنید

رازی که با تو گفتم و آنجا کسی نبود

غیر از من و خدا و تو، غیر از کجا شنید

دل سوخت بر منش همه گر سنگ خاره بود

غیر از تو هر که حال مرا دید یا شنید

فرخنده عاشقی که ز دلدار مهربان

گر حرف مهر گفت حدیث وفا شنید

پیغام حور نشنود از خازن بهشت

گوئی کز آشنا سخن آشنا شنید

نشنیدی ای دریغ و ندیدی که از کسان

هاتف چها ز عشق تو دید و چها شنید

هاتف اصفهانی

چه گویمت که دلم از جدائیت چون است

چه گویمت که دلم از جدائیت چون است

دلم جدا ز تو دل نیست قطرهٔ خون است

تو کرده‌ای دل من خون و تا ز غصه کنی

دوباره خون به دلم پرسیم دلت چون است

نه زلف و خال و رخ لیلی، آن دگر چیز است

که آفت دل و صبر و قرار مجنون است

ز مور کمترم و می‌کشم به قوت عشق

به دوش باری، کز حد پیل افزون است

ز من بریدی اگر مهر بی‌سبب دانم

که این نه کار تو این کار ، کار گردون است

اگر به قامت موزون کشد دل هاتف

نه جرم او که تقاضای طبع موزون است

هاتف اصفهانی

هرگزم امید و بیم از وصل و هجر یار نیست

هرگزم امید و بیم از وصل و هجر یار نیست

عاشقم عاشق مرا با وصل و هجران کار نیست

هر شب از افغان من بیدار خلق اما چه سود

آنکه باید بشنود افغان من بیدار نیست

در حریمش بار دارم لیک در بیرون در

کرده‌ام جا تا چو آید غیر گویم یار نیست

دل به پیغام وفا هر کس که می‌آرد ز یار

می‌دهم تسکین و می‌دانم که حرف یار نیست

گلشن کویش بهشتی خرم است اما دریغ

کز هجوم زاغ یک بلبل درین گلزار نیست

سر عشق یار با بیگانگان هاتف مگو

گوش این ناآشنایان محرم اسرار نیست

هاتف اصفهانی

مهی کز دوریش در خاک خواهم کرد جا امشب

مهی کز دوریش در خاک خواهم کرد جا امشب

به خاکم گو میا فردا، به بالینم بیا امشب

مگو فردا برت آیم که من دور از تو تا فردا

نخواهم زیست خواهم مرد یا امروز یا امشب

ز من او فارغ و من در خیالش تا سحر کایا

بود یارش که و کارش چه و جایش کجا امشب

شدی دوش از بر امشب آمدی اما ز بیتابی

کشیدم محنت صد ساله هجر از دوش تا امشب

شب هجر است و دارم بر فلک دست دعا اما

به غیر از مرگ حیرانم چه خواهم از خدا امشب

چو فردا همچو امروز او ز من بیگانه خواهد شد

گرفتم همچو دیشب گشت با من آشنا امشب

ندارم طاقت هجران چو شب‌های دگر هاتف

چه یار از من شود دور و چه جان از تن جدا امشب

هاتف اصفهانی

به بزمم دوش یار آمد به همراه رقیب اما

به بزمم دوش یار آمد به همراه رقیب اما

شبی با او بسر بردم ز وصلش بی‌نصیب اما

مرا بی او شکیبایی چه می‌فرمائی ای همدم

شکیب آمد علاج هجر دانم کو شکیب اما

ز هر عاشق رموز عشق مشنو سر عشق گل

ز مرغان چمن نتوان شنید از عندلیب اما

خورد هر تشنه لب آب از لب مردم فریب او

از آن سرچشمه من هم می‌خورم گاهی فریب اما

به حال مرگ افتاده است هاتف ای پرستاران

طبیبش کاش می‌آمد به بالین عنقریب اما

هاتف اصفهانی

جوانی بگذرد یارب به کام دل جوانی را

جوانی بگذرد یارب به کام دل جوانی را

که سازد کامیاب از وصل پیر ناتوانی را

به قتلم کوشی ای زیبا جوان و من درین حیرت

که از قتل کهن پیری چه خیزد نوجوانی را

تمام مهربانان را به خود نامهربان کردم

به امیدی که سازم مهربان نامهربانی را

چه باشد جادهی ای سرو سرکش در پناه خود

تذرو بی‌پناهی قمری بی آشیانی را

مکن آزار جان هاتف آزرده جان دیگر

کزین افزون نشاید خست جان خسته جانی را

هاتف اصفهانی

تو ای وحشی غزال و هر قدم از من رمیدن‌ها

تو ای وحشی غزال و هر قدم از من رمیدن‌ها

من و این دشت بی‌پایان و بی‌حاصل دویدن‌ها

تو و یک وعده و فارغ ز من هر شب به خواب خوش

من و شب‌ها و درد انتظار و دل طپیدن‌ها

نصیحت‌های نیک اندیشیت گفتیم و نشنیدی

چه‌ها تا پیشت آید زین نصیحت ناشنیدن‌ها

پر و بالم به حسرت ریخت در کنج قفس آخر

خوشا ایام آزادی و در گلشن دویدن‌ها

کنون در من اگر بیند به خواری و غضب بیند

کجا رفت آن به روی من به شوق از شرم دیدن‌ها

تغافل‌های او در بزم غیرم کشته بود امشب

نبودش سوی من هاتف گر آن دزدیده دیدن‌ها

هاتف اصفهانی