یک گل ز باغ دوست، کسی بو نمیکند
تا هرچه غیر اوست، به یک سو نمیکند
روشن نمیشود ز رمد، چشم سالکی
تا از غبار میکده، دارو نمیکند
گفتم: ز شیخ صومعه، کارم شود درست
گفتند: او به دردکشان خو نمیکند
گفتم: روم به میکده، گفتند: پیر ما
خوش میکشد پیاله و خوش بو نمیکند
رفتم به سوی مدرسه، پیری به طنز گفت:
تب را کسی علاج، به طنزو نمیکند
آن را که پیر عشق، به ماهی کند تمام
در صد هزار سال، ارسطو نمیکند
کرد اکتفا به دنیی دون خواجه، کاین عروس
هیچ اکتفا، به شوهری او نمیکند
آن کو نوید آیهی «لا تقنطوا» شنید
گوشی به حرف واعظ پرگو نمیکند
زرق و ریاست زهد بهائی، وگرنه او
کاری کند که کافر هندو نمیکند
شیخ بهایی
آنانکه شمع آرزو در بزم عشق افروختند
از تلخی جان کندنم، از عاشقی واسوختند
دی مفتیان شهر را تعلیم کردم مسئله
و امروز اهل میکده، رندی ز من آموختند
چون رشتهی ایمان من، بگسسته دیدند اهل کفر
یک رشته از زنار خود، بر خرقهی من دوختند
یارب! چه فرخ طالعند، آنانکه در بازار عشق
دردی خریدند و غم دنیای دون بفروختند
در گوش اهل مدرسه، یارب! بهائی شب چه گفت؟
کامروز، آن بیچارگان اوراق خود را سوختند
شیخ بهایی
بگذر ز علم رسمی، که تمام قیل و قال است
من و درس عشق ای دل! که تمام وجد و حال است
ز مراحم الهی، نتوان برید امید
مشنو حدیث زاهد، که شنیدنش وبال است
طمع وصال گفتی که به کیش ما حرام است
تو بگو که خون عاشق، به کدام دین حلال است؟
به جواب دردمندان، بگشا لب ای شکرخا!
به کرشمه کن حواله، که جواب صد سوال است
غم هجر را بهائی، به تو ای بت ستمگر
به زبان حال گوید که زبان قال لال است
شیخ بهایی
به عالم هر دلی کاو هوشمند است
به زنجیر جنون عشق، بند است
به جای سدر و کافورم پس از مرگ
غبار خاک کوی او، پسند است
به کف دارند خلقی نقد جانها
سرت گردم، مگر بوسی به چند است؟
حدیث علم رسمی، در خرابات
برای دفع چشم بد، سپند است
پس از مردن، غباری زان سر کوی
به جای سدر و کافورم، پسند است
طمع در میوهی وصلش، بهائی
مکن، کان میوه بر شاخ بلند است
بهائی گرچه میآید ز کعبه
همان دردی کش زناربند است
شیخ بهایی
راه مقصد دور و پای سعی لنگ
وقت همچون خاطر ناشاد تنگ
جذبهای از عشق باید، بیگمان
تا شود طی هم زمان و هم مکان
روز از دود دلم تاریک و تار
شب چه روز آمد ز آه شعله بار
کارم از هندوی زلفش واژگون
روز من شب شد، شبم روز از جنون
شیخ بهایی
ای نسیم صبح، خوشبو میرسی
از کدامین منزل و کو میرسی؟
میفزاید از تو جانها را طرب
تو مگر میآیی از ملک عرب؟
تازه گردید از تو جان مبتلا
تو مگر کردی گذر از کربلا؟
میرسد از تو نوید لاتخف
میرسی گویا ز درگاه نجف
بارگاه مرقد سلطان دین
حیدر صفدر، امیرالموئمنین
حوض کوثر، جرعهای از جام او
عالم و آدم، فدای نام او
یارب امید بهائی را برآر
تا کند پیش سگانش، جان نثار
شیخ بهایی
دلا تا به کی، از در دوست دوری
گرفتار دام سرای غروری؟
نه بر دل تو را، از غم دوست، دردی
نه بر چهره از خاک آن کوی، گردی
ز گلزار معنی، نه رنگی، نه بویی
در این کهنه گنبد، نه هایی، نه هویی
تو را خواب غفلت گرفته است در بر
چه خواب گران است، الله اکبر
چرا این چنین عاجز و بینوایی
بکن جستجویی، بزن دست و پایی
سؤال علاج، از طبیبان دین کن
توسل به ارواح آن طیبین کن
دو دست دعا را برآور، به زاری
همی گو به صد عجز و صد خواستاری:
الهی به زهرا، الهی به سبطین
که میخواندشان، مصطفی قرةالعین
الهی به سجاد، آن معدن علم
الهی به باقر، شه کشور حلم
الهی به صادق، امام اعاظم
الهی، به اعزاز موسی کاظم
الهی، به شاه رضا، قائد دین
به حق تقی، خسرو ملک تمکین
الهی، به نقی، شاه عسکر
بدان عسکری کز ملک داشت لشکر
الهی به مهدی که سالار دین است
شه پیشوایان اهل یقین است
که بر حال زار بهائی عاصی
سر دفتر اهل جرم و معاصی
که در دام نفس و هوی اوفتاده
به لهو و لعب، عمر بر باد داده
ببخشا و از چاه حرمان بر آرش
به بازار محشر، مکن شرمسارش
برون آرش از خجلت رو سیاهی
الهی، الهی، الهی، الهی
شیخ بهایی
شب که بودم با هزاران کوه درد
سر به زانوی غمش، بنشسته فرد
جان به لب، از حسرت گفتار او
دل، پر از نومیدی دیدار او
آن قیامت قامت پیمان شکن
آفت دوران، بلای مرد و زن
فتنهی ایام و آشوب جهان
خانه سوز صد چو من، بیخانمان
از درم ناگه درآمد، بیحجاب
لب گزان، از رخ برافکنده نقاب
کاکل مشکین به دوش انداخته
وز نگاهی، کار عالم ساخته
گفت: ای شیدا دل محزون من!
وی بلاکش عاشق مفتون من
کیف حال القلب فی نار الفراق؟
گفتمش: والله حالی لایطاق
یک دمک، بنشست بر بالین من
رفت و با خود برد عقل و دین من
گفتمش: کی بینمت ای خوش خرام؟
گفت: نصب اللیل لکن فیالمنام
شیخ بهایی
ای مانده ز مقصد اصلی دور!
آکنده دماغ، ز باد غرور!
از علم رسوم چه میجویی؟
اندر طلبش، تا کی پویی؟
تا چند زنی ز ریاضی لاف؟
تا کی بافی هزار گزاف؟
ز دوائر عشر و دقایق وی
هرگز نبری، به حقایق پی
وز جبر و مقابله و خطاین
جبر نقصت نشود فیالبین
در روز پسین، که رسد موعود
نرسد ز عراق و رهاوی سود
زایل نکند ز تو مغبونی
نه «شکل عروس» و نه «مأمونی»
در قبر به وقت سؤال و جواب
نفعی ندهد به تو اسطرلاب
زان ره نبری به در مقصود
فلسش قلب است و فرس نابود
علمی بطلب که تو را فانی
سازد ز علایق جسمانی
علمی بطلب که به دل نور است
سینه ز تجلی آن، طور است
علمی که از آن چو شوی محظوظ
گردد دل تو لوح المحفوظ
علمی بطلب که کتابی نیست
یعنی ذوقی است، خطابی نیست
علمی که نسازدت از دونی
محتاج به آلت قانونی
علمی بطلب که جدالی نیست
حالی است تمام و مقالی نیست
علمی که مجادله را سبب است
نورش ز چراغ ابولهب است
علمی بطلب که گزافی نیست
اجماعیست و خلافی نیست
علمی که دهد به تو جان نو
علم عشق است، ز من بشنو
به علوم غریبه تفاخر چند
زین گفت و شنود، زبان در بند
سهل است نحاس که زر کردی
زر کن مس خویش تو اگر مردی
از جفر و طلسم، به روز پسین
نفعی نرسد به تو ای مسکین
بگذر ز همه، به خودت پرداز
کز پرده برون نرود آواز
آن علم تو را کند آماده
از قید جهان کند آزاده
عشق است کلید خزاین جود
ساری در همه ذرات وجود
غافل، تو نشسته به محنت و رنج
واندر بغل تو کلید گنج
جز حلقهی عشق مکن در گوش
از عشق بگو، در عشق بکوش
علم رسمی همه خسران است
در عشق آویز، که علم آن است
آن علم ز تفرقه برهاند
آن علم تو را ز تو بستاند
آن علم تو را ببرد به رهی
کز شرک خفی و جلی برهی
آن علم ز چون و چرا خالیست
سرچشمهی آن، علی عالیست
ساقی، قدحی ز شراب الست
که نه خستش پا، نه فشردش دست
در ده به بهائی دلخسته
آن، دل به قیود جهان بسته
تا کندهی جاه ز پا شکند
وین تخته کلاه ز سر فکند
شیخ بهایی
ای مرکز دایرهی امکان
وی زبدهی عالم کون و مکان
تو شاه جواهر ناسوتی
خورشید مظاهر لاهوتی
تا کی ز علایق جسمانی
در چاه طبیعت تن مانی؟
تا چند، به تربیت بدنی
قانع به خزف ز در عدنی؟
صد ملک ز بهر تو چشم به راه
ای یوسف مصری، به در آی از چاه
تا والی مصر وجود شوی
سلطان سریر شهود شوی
در روز الست، بلی گفتی
امروز، به بستر لا خفتی
تا کی ز معارف عقلی دور
به ز خارف عالم حس، مغرور؟
از موطن اصل، نیاری یاد
پیوسته، به لهو و لعب دلشاد
نه اشک روان، نه رخ زردی
الله الله، تو چه بیدردی!
یک دم، به خود آی و ببین چه کسی
به چه دل بستهای، به که همنفسی
زین خواب گران، بردار سری
برگیر ز عالم اولین، خبری
شیخ بهایی
ای که روز و شب زنی از علم لاف
هیچ بر جهلت نداری اعتراف
ادعای اتباع دین و شرع
شرع و دین مقصود دانسته به فرع
و آن هم استحسان و رأی از اجتهاد
نه خبر از مبداء و نه از معاد
بر ظواهر گشته قائل، چون عوام
گاه ذم حکمت و گاهی کلام
گه تنیدت بر ارسطالیس، گاه
بر فلاطون طعن کردن بیگناه
دعوی فهم علوم و فلسفه
نفی یا اثباتش از روی سفه
تو چه از حکمت به دست آوردهای
حاش لله، ار تصور کردهای
چیست حکمت؟ طائر قدسی شدن
سیر کردن در وجود خویشتن
ظلمت تن طی نمودن، بعد از آن
خویش را بردن سوی انوار جان
پا نهادن در جهان دیگری
خوشتری، زیباتری، بالاتری
کشور جان و جهان تازهای
کش جهان تن بود دروازهای
خالص و صافی شوی از خاک پاک
نه ز آتش خوف و نه از آب پاک
هر طرف وضع رشیقی در نظر
هر طرف طور انیقی جلوهگر
هر طرف انوار فیض لایزال
حسن در حسن و جمال اندر جمال
حکمت آمد گنج مقصود ای حزین!
لیک اگر با فقه و زهد آید قرین
فقه و زهد ار مجتمع نبود به هم
کی توان زد در ره حکمت قدم؟
فقه چبود؟ آنچه محتاجی بر آن
هر صباح و شام بل آنا فن
فقه چبود؟ زاد راه سالکین
آنکه شد بیزاد، گشت از هالکین
زهد چه؟ تجرید قلب از حب غیر
تا تعلق نایدت مانع ز سیر
گر رسد مالی، نگردی شادمان
ور رود هم، نبودت با کی از آن
لطف دانی؟ آنچه آید از خدا
خواه ذل و فقر، خواه عز و غنا
هر که او را این صفت حالی نشد
دل ز حب ماسوی خالی نشد
نفی، «لاتأسوا علی ما فاتکم»
یأس آوردش، شده از راه گم
نیست با وجه زهادت معتبر
نقد باغ و راغ و گاو و اسب و خر
گرچه اینها غالبا سد رهند
پایبند ناقصان گمرهند
آنکه گشت آگاه و شد واقف ز حال
داند از دنیا بود بس انفعال
مال دنیا را معین خود مدان
ای محدث «فاحذروا» را هم بخوان
حب دنیا، گرچه رأس هر خطاست
اهل دنیا را در آن، بس خیرهاست
حب آن، رأس الخطیات آمدست
بین حب الشیء و الشیء فرق هست
سیب، طعمش قوت دل میدهد
گه ز رنگش، طفل را دل میجهد
عاقل آن را بهر قوت میخورد
بهر رنگش، طفل حسرت میبرد
پس مدار کارها، عقل است، عقل
گر نداری باور، اینک راه نقل
شیخ بهایی
به درویشی، بزرگی جامهای داد
که این خلقان بنه، کز دوشت افتاد
چرا بر خویش پیچی ژنده و دلق
چو میبخشند کفش و جامهات خلق
چو خود عوری، چرا بخشی قبا را
چو رنجوری، چرا ریزی دوا را
کسی را قدرت بذل و کرم بود
که دیناریش در جای درم بود
بگفت ای دوست، از صاحبدلان باش
بجان پرداز و با تن سرگران باش
تن خاکی به پیراهن نیرزد
و گر ارزد، بچشم من نیرزد
ره تن را بزن، تا جان بماند
ببند این دیو، تا ایمان بماند
قبائی را که سر مغرور دارد
تن آن بهتر که از خود دور دارد
از آن فارغ ز رنج انقیادیم
که ما را هر چه بود، از دست دادیم
از آن معنی نشستم بر سر راه
که تا از ره شناسان باشم آگاه
مرا اخلاص اهل راز دادند
چو جانم جامهی ممتاز دادند
گرفتیم آنچه داد اهریمن پست
بدین دست و در افکندیم از آندست
شنیدیم اعتذار نفس مدهوش
ازین گوش و برون کردیم از آن گوش
در تاریک حرص و آز بستیم
گشودند ار چه صد ره، باز بستیم
همه پستی ز دیو نفس زاید
همه تاریکی از ملک تن آید
چو جان پاک در حد کمال است
کمال از تن طلب کردن وبال است
چو من پروانهام نور خدا را
کجا با خود کشم کفش و قبا را
کسانی کاین فروغ پاک دیدند
ازین تاریک جا دامن کشیدند
گرانباری ز بار حرص و آز است
وجود بیتکلف بینیاز است
مکن فرمانبری اهریمنی را
منه در راه برقی خرمنی را
چه سود از جامهی آلودهای چند
خیال بوده و نابودهای چند
کلاه و جامه چون بسیار گردد
کله عجب و قبا پندار گردد
چو تن رسواست، عیبش را چه پوشم
چو بی پرواست، در کارش چه کوشم
شکستیمش که جان مغزست و تن پوست
کسی کاین رمز داند، اوستاد اوست
اگر هر روز، تن خواهد قبائی
نماند چهرهی جان را صفائی
اگر هر لحظه سر جوید کلاهی
زند طبع زبون هر لحظه راهی
پروین اعتصامی
گفت با زنجیر، در زندان شبی دیوانهای
عاقلان پیداست، کز دیوانگان ترسیدهاند
من بدین زنجیر ارزیدم که بستندم بپای
کاش میپرسید کس، کایشان بچند ارزیدهاند
دوش سنگی چند پنهان کردم اندر آستین
ای عجب! آن سنگها را هم ز من دزدیدهاند
سنگ میدزدند از دیوانه با این عقل و رای
مبحث فهمیدنیها را چنین فهمیدهاند
عاقلان با این کیاست، عقل دوراندیش را
در ترازوی چو من دیوانهای سنجیدهاند
از برای دیدن من، بارها گشتند جمع
عاقلند آری، چو من دیوانه کمتر دیدهاند
جمله را دیوانه نامیدم، چو بگشودند در
گر بدست، ایشان بدین نامم چرا نامیدهاند
کردهاند از بیهشی بر خواندن من خندهها
خویشتن در هر مکان و هر گذر رقصیدهاند
من یکی آئینهام کاندر من این دیوانگان
خویشتن را دیده و بر خویشتن خندیدهاند
آب صاف از جوی نوشیدم، مرا خواندند پست
گر چه خود، خون یتیم و پیرزن نوشیدهاند
خالی از عقلند، سرهائی که سنگ ما شکست
این گناه از سنگ بود، از من چرا رنجیدهاند
به که از من باز بستانند و زحمت کم کنند
غیر ازین زنجیر، گر چیزی بمن بخشیدهاند
سنگ در دامن نهندم تا در اندازم بخلق
ریسمان خویش را با دست من تابیدهاند
هیچ پرسش را نخواهم گفت زین ساعت جواب
زانکه از من خیره و بیهوده، بس پرسیدهاند
چوب دستی را نهفتم دوش زیر بوریا
از سحر تا شامگاهان، از پیش گردیدهاند
ما نمیپوشیم عیب خویش، اما دیگران
عیبها دارند و از ما جمله را پوشیدهاند
ننگها دیدیم اندر دفتر و طومارشان
دفتر و طومار ما را، زان سبب پیچیدهاند
ما سبکساریم، از لغزیدن ما چاره نیست
عاقلان با این گران سنگی، چرا لغزیدهاند
پروین اعتصامی
ای عجب! این راه نه راه خداست
زانکه در آن اهرمنی رهنماست
قافله بس رفت از این راه، لیک
کس نشد آگاه که مقصد کجاست
راهروانی که درین معبرند
فکرتشان یکسره آز و هواست
ای رمه، این دره چراگاه نیست
ای بره، این گرگ بسی ناشتاست
تا تو ز بیغوله گذر میکنی
رهزن طرار تو را در قفاست
دیده ببندی و درافتی بچاه
این گنه تست، نه حکم قضاست
لقمهی سالوس کرا سیر کرد
چند بر این لقمه تو را اشتهاست
نفس، بسی وام گرفت و نداد
وام تو چون باز دهد؟ بینواست
خانهی جان هرچه توانی بساز
هرچه توان ساخت درین یک بناست
کعبهی دل مسکن شیطان مکن
پاک کن این خانه که جای خداست
پیرو دیوانه شدن ز ابلهی است
موعظت دیو شنیدن خطاست
تا بودت شمع حقیقت بدست
راه تو هر جا که روی روشناست
تا تو قفس سازی و شکر خری
طوطیک وقت ز دامت رهاست
حمله نیارد بتو ثعبان دهر
تا چو کلیمی تو و دینت عصاست
ای گل نوزاد فسرده مباش
زانکه تو را اول نشو و نماست
طائر جانرا چه کنی لاشخوار
نزد کلاغش چه نشانی؟ هماست
کاهلیت خسته و رنجور کرد
درد تو دردیست که کارش دواست
چاره کن آزردگی آز را
تا که بدکان عمل مومیاست
روی و ریا را مکن آئین خویش
هر چه فساد است ز روی و ریاست
شوختن و جامه چه شوئی همی
این دل آلوده به کارت گواست
پای تو همواره براه کج است
دست تو هر شام و سحر بر دعاست
چشم تو بر دفتر تحقیق، لیک
گوش تو بر بیهده و ناسزاست
بار خود از دوش برافکندهای
پشت تو از پشتهی شیطان دوتاست
نان تو گه سنگ بود گاه خاک
تا به تنور تو هوی نانواست
ورطه و سیلاب نداری به پیش
تا خردت کشتی و جان ناخداست
قصر دلافروز روان محکم است
کلبهی تن را چه ثبات و بقاست
جان بتو ه هر چند دهد منعم است
تن ز تو هر چند ستاند گداست
روغن قندیل تو آبست و بس
تیرگی بزم تو بیش از ضیاست
منزل غولان ز چه شد منزلت
گر ره تو از ره ایشان جداست
جهل بلندی نپسندد، چه است
عجب سلامت نپذیرد، بلاست
آنچه که دوران نخرد یک دلیست
آنچه که ایام ندارد وفاست
دزد شد این شحنهی بی نام و ننگ
دزد کی از دزد کند بازخواست
نزد تو چون سرد شود؟ آتش است
از تو چرا درگذرد؟ اژدهاست
وقت گرانمایه و عمر عزیز
طعمهی سال و مه و صبح و مساست
از چه همی کاهدمان روز و شب
گر که نه ما گندم و چرخ آسیاست
گر که یمی هست، در آخر نمیاست
گر که بنائی است، در آخر هباست
ما بره آز و هوی سائلیم
مورچه در خانهی خود پادشاست
خیمه ز دستیم و گه رفتن است
غرق شدستیم و زمان شناست
گلبن معنی نتوانی نشاند
تا که درین باغچه خار و گیاست
کشور جان تو چو ویرانهایست
ملک دلت چون ده بی روستاست
شعر من آینهی کردار تست
ناید از آئینه بجز حرف راست
روشنی اندوز که دلرا خوشی است
معرفت آموز که جانرا غذاست
پایهی قصر هنر و فضل را
عقل نداند ز کجا ابتداست
پردهی الوان هوی را بدر
تا بپس پرده ببینی چهاست
به که بجوی و جر دانش چرد
آهوی جانست که اندر چراست
خیره ز هر پویه ز میدان مرو
با فلک پیر ترا کارهاست
اطلس نساج هوی و هوس
چون گه تحقیق رسد بوریاست
بیهده، پروین در دانش مزن
با تو درین خانه چه کس آشناست
پروین اعتصامی
گرت ایدوست بود دیدهی روشن بین
بجهان گذران تکیه مکن چندین
نه بقائیست به اسفند مه و بهمن
نه ثباتی است به شهریور و فروردین
پی اعدام تو زین آینه گون ایوان
صبح کافور فشان آید و شب مشکین
فلک ایدوست به شطرنج همی ماند
که زمانیت کند مات و گهی فرزین
دل به سوگند دروغش نتوان بستن
که به هر لحظه دگرگونه کند آئین
به گذرگاه تو ایام بود رهزن
چه همی بار خود از جهل کنی سنگین
بربود است ز دارا و ز اسکندر
مهر سیمین کمر و مه کله زرین
ندهد هیچ کسی نسبت طاوسی
به شغالی که دم زشت کند رنگین
چو کبوتر بچه پرواز مکن فارغ
که به پروازگه تست قضا شاهین
ز کمان قدر آن تیر که بگریزد
کشدت گر چه سراپای شوی روئین
همه خون دل خلق است درین ساغر
که دهد ساقی دهرت چو می نوشین
خاک خوردست بسی گلرخ و نسرین تن
که میروید از آن سرو و گل و نسرین
مرو ای پیشرو قافله زین صحرا
که نیامد خبر از قافلهی پیشین
دل خود بینت بیازرد چنان کژدم
تن خاکیت ببلعد چنان تنین
روز بگذشت، ز خواب سحری بگذر
کاروان رفت، رهی گیر و برو، منشین
به چمنزار دو، ای خوش خط و خال آهو
به سموات شو، ای طایر علیین
بچه امید درین کوه کنی خارا
چو تو کشتست بسی کوهکن این شیرین
پروین اعتصامی