بچهها صبحتان بخیر... سلام
درس امروز فعل مجهول است
فعل مجهول چیست؟، میدانید؟
نسبت «فعل» ما به «مفعول» است
***
در دهانم زبان، چو آیزی
در تهیگاه زنگ میلغزید
صوت ناسازم آنچنان که مگر
شیشه بر روی سنگ، میلغزید
***
ساعتی دادِ آن سخن دادم
حقّ گفتار را ادا کردم
تا ز اعجاز خود شوم آگاه
«ژاله» را زان میان صدا کردم
***
ژاله! از درس من چه فهمیدی؟
پاسخ من سکوت بود و سکوت!
دِ جوابم بده، کجا بودی؟
رفته بودی به عالم هپروت؟
خندهی دختران و غرّش من
ریخت بر فرق ژاله چون باران
لیک او بود غرق حیرت خویش
غافل از اوستاد و از یاران
***
خشمگین، انتقامجو، گفتم :
بچه ها! گوش ژاله سنگین است
دختری طعنه زد که نه، خانم!
درس، در گوش ژاله یاسین است
***
بازهم خندهها و همهمهها
تند و پیگیر میرسید به گوش
زیر آتشفشان دیدهی من
ژاله، آرام بود و سرد و خموش
***
رفته تا عمق چشمِ حیرانم
آن دو میخِ نگاه خیرهی او
موج زن در دو چشم بیگنهش
رازی از روزگار تیرهی او
***
آنچه در آن نگاه میخواندم
قصّهی غصه بود و حرمان بود
نالهای کرد و در سخن آمد
با صدایی که سخت لرزان بود:
***
«فعل مجهول» فعل آن پدری است
که دلم را ز درد پر خون کرد
خواهرم را به مشت و سیلی کوفت
مادرم را ز خانه بیرون کرد
***
شب دوش از گرسنگی تا صبح
خواهر شیر خوار من نالید
سوخت در تابِ تب برادر من
تا سحر در کنار من نالید
***
از غم آن دو تن، دو دیدهی من
این یکی اشک بود و آن دگر خون بود
مادرم را دگر نمیدانم
که کجا رفت و حال او چون بود
***
گفت و نالید و آنچه باقی ماند
هِق هِق گریه بود و نالهی او
شسته میشد به قطرههای سرشک
چهرهی همچو برگ لالهی او
***
نالهی من به نالهاش آمیخت
که غلط بود آنچه من گفتم
درس امروز، قصّهی غم توست
تو بگو، من چرا سخن گفتم؟
***
«فعل مجهول» فعل آن پدری است
که تو را بیگناه میسوزد
آن حریق هوس بود که در او
مادری بیپناه میسوزد.
سیمین بهبهانی
برو ای دوست برو!
برو ای دختر پالان محبت بر دوش!
دیده بر دیدهی من مفکن و نازم مفروش...
من دگر سیرم... سیر...!
به خدا سیرم از این عشق دو پهلوی تو پست!
تف بر آن دامن پستی که تو را پروردست!
***
کم بگو، جاه تو کو؟! مال تو کو بردهی زر!
کهنه رقاصهی وحشی صفت زنگی خر!
گر طلا نیست مرا، تخم طلا، ... مَردم من!
زادهی رنجم و پروردهی دامان شرف
آتش سینهی صدها تن دلسردم من!
دل من چون دل تو، صحنهی دلقکها نیست!
دیدهام مسخرهی خندهی چشمکها نیست!
دل من مأمن صد شور و بسی فریاد است:
ضرباتش: جرس قافلهی زنده دلان
تپش طبل ستم کوب، ستم کوفتگان
چکش مغز ز دنیای شرف روفتگان
«تک تک» ساعت، پایان شب بیداد است!
دل من، ای زن بدبخت هوس پرور پست!
شعلهی آتش «شیرین»شکن «فرهاد» است!
حیف از این قلب، از این قبر طرب پرور درد
که به فرمان تو، تسلیم تو جانی کردم،
حیف از آن عمر، که با سوز شراری جانسوز
پایمال هوسی هزره و آنی کردم!
در عوض با من شوریده، چه کردی؟ نامرد!
دل به من دادی؟ نیست؟
صحبت دل مکن، این لانهی شهوت، دل نیست!
دل سپردن اگر این است! که این مشکل نیست!
هان! بگیر! این دلت، از سینه فکندیم به در!
ببرش دور... ببر!
ببرش تحفه ز بهر پدرت، گرگ پدر!
***
او رفت... من خودم او را فرستادم! ولی پس از رفتن او احساس کردم که هیچکس را نمیتوانم واقعاً دوست داشته باشم...!
باور کنید!
هیچ نمیدانستم، که با مرگ او، عشق من هم برای همیشه میمیرد، ولی چکار میتوانم بکنم... رفته بود... مرده بود...!
و هر چه داشتم... با خودش، همراه با خودش، برده بود: «وداع» را پس از درک این حقیقت تلخ ساختم...!
کارو
من یقین دارم که برگ
کاین چنین خود را رها کردست در آغوش باد
فارغ است از یاد مرگ
لاجرم چندان که در تشویش از این بیداد نیست
پای تا سر، زندگیست
آدمی هم مثل برگ
میتواند زیست بیتشویش مرگ
گر ندارد همچو او، آغوش مهر باد را
میتواند یافت لطف هرچه بادا باد را
فریدون مشیری
ای که از کلک هنر نقش دل انگیز خدایی
حیف باشد مه من کاین همه از مهر جدایی
گفته بودی جگرم خون نکنی باز کجایی
«من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی
عهد نابستن از آن به که ببندی و نپایی»
مدعی طعنه زند در غم عشق تو زیادم
وین نداند که من از بهر عشق تو زادم
نغمهی بلبل شیراز نرفته است زیادم
«دوستان عیب کنندم که چرا دل بتو دادم
باید اول بتو گفتن که چنین خوب چرایی»
تیر را قوت پرهیز نباشد ز نشانه
مرغ مسکین چه کند گر نرود از پی دانه
پای عشاق نتوان بست به افسون و فسانه
«ای که گفتی مرو اندر پی خوبان زمانه
ما کجائیم در این بهر تفکر تو کجایی»
تا فکندم بسر کوی وفا رخت اقامت
عمر، بیدوست ندامت شد و با دوست غرامت
سر و جان و زر و جاهم همه گو، رو به سلامت
«عشق و درویشی و انگشت نمایی و ملامت
همه سهل است تحمل نکنم بار جدایی»
درد بیمار نپرسند به شهر تو طبیبان
کس درین شهر ندارد سر تیمار غریبان
نتوان گفت غم از بیم رقیبان به حبیبان
«حلقه بر در نتوانم زدن از بیم رقیبان
این توانم که بیایم سر کویت بگدایی»
گِرد گلزارِ رخ تست غبار خط ریحان
چون نگارین خطِ تذهیب به دیباچه قرآن
ای لبت آیت رحمت دهنت نفطه ایمان
«آن نه خال است و زنخدان و سر زلف پریشان
که دل اهل نظر برد که سریست خدایی»
هر شب هجر بر آنم که اگر وصل بجویم
همه چون نی به فغان آیم و چون چنگ بمویم
لیک مدهوش شوم چون سر زلف تو ببویم
«گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم
چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی»
چرخ امشب که به کام دل ما خواسته گشتن
دامنِ وصل تو نتوان برقیبان تو هشتن
نتوان از تو برای دل همسایه گذشتن
«شمع را باید از این خانه برون بردن و کشتن
تا که همسایه نداند که تو در خانهی مایی»
سعدی این گفت و شد از گفتهِ خود باز پشیمان
که مریض تب عشق تو هدر گوید و هذیان
به شب تیره نهفتن نتوان ماه درخشان
«کشتن شمع چه حاجت بود از بیم رقیبان
پرتو روی تو گوید که تو در خانهی مایی»
نرگس مست تو مستوری مردم نگزیند
دست گلچین نرسد تا گلی از شاخ تو چیند
جلوه کن جلوه که خورشید به خلوت ننشیند
«پرده بردار که بیگانه خود آن روی نه بیند
تو بزرگی و در آئینهی کوچک ننمایی»
نازم آن سر که چو گیسوی تو در پای تو ریزد
نازم آن پای که از کوی وفای تو نخیزد
شهریار آن نه که با لشکر عشق تو ستیزد
«سعدی آن نیست که هرگز ز کمند تو گریزد
که بدانست که در بند تو خوشتر ز رهایی»
تضمین شعری از سعدی توسط استاد شهریار
نشد یک لحظه از یادت جدا دل
زهی دل، آفرین دل، مرحبا دل
زِ دستش یک دم آسایش ندارم
نمیدانم چه باید کرد با دل
هزاران بار منعش کردم از عشق
مگر برگشت از راه خطا دل؟
به چشمانت مرا دل مبتلا کرد
فلاکت دل، مصیبت دل، بلا دل
از این دل، داد من بستان خدایا
زِ دستش تا به کی گویم: خدا دل؟
درون سینه آهی هم ندارد
ستم کش دل، پریشان دل، گدا دل
به تاری گردنش را بسته زلفت
فقیر و عاجز و بیدست و پا دل
بشد خاک و زِ کویت بر نخیزد
زهی ثابت قدم دل، با وفا دل
ز عقل و دل دگر از من مپرسید
چو عشق آمد کجا عقل و کجا دل
تو «لاهوتی» ز دل نالی، دل از تو
حیا کن یا تو ساکت باش یا دل...
مرحوم ابوالقاسم لاهوتی کرمانشاهی
هرچه کُنی بُکن مَکن ترک من ای نگار من
هرچه بَری بِبر مَبر سنگدلی به کار من
هرچه هِلی بِهل مَهل پرده به روی چون قمر
هرچه دَری بِدر مَدر پردهی اعتبار من
هرچه کِشی بِکش مَکش باده به بزم مدعی
هرچه خوری بخور مخور خون من ای نگار من
هرچه دَهی بِده مَده زلف به باد ای صنم
هرچه نَهی بِنه مَنه پای به رهگذار من
هرچه کُشی بُکش مَکُش صید حرم که نیست خوش
هرچه شَوی بِشو مَشو تشنه بخون زار من
هر چه بُری بِبر مَبُر رشتهی الفت مرا
هرچه کَنی بِکن مَکن خانهی اختیار من
هرچه رَوی بُرو مَرو راه خلاف دوستی
هرچه زَنی بِزَن مَزَن طعنه به روزگار من
محمدتقی فصیحالملک مشهور به شوریده شیرازی
دید مجنون را یکی صحرانورد
در میان بادیه بنشسته فرد
ساخته بر ریگ ز انگشتان قلم
میزند حرفی به دست خود رقم
گفت ای مفتون شیدا چیست این
مینویسی نامه سوی کیست این؟
هر چه خواهی در سوادش رنج برد
باد صرصر خواهدش حالی سترد
کی به لوح ریگ باقی ماندش
تا کس دیگر پس از تو خواندش
گفت مشق نام لیلی میکنم
خاطر خود را تسلی میکنم
مینویسم نامش اول و ز قفا
مینگارم نامه عشق و وفا
نیست جز نامی از او در دست من
زان بلندی یافت قدر پست من
ناچشیده جرعهای از جام او
عشق بازی میکنم با نام او
عبدالرحمان جامی
گفتی بگوی عاشق و بیمار کیستی
من عاشق توام تو بگو یار کیستی؟
بستی میان به کینه کشیدی به غمزه تیغ
جانم فدای تو در پی آزار کیستی؟
دارم دلی ز هجر تو هر دم فگارتر
تا خود تو مرهم دل افگار کیستی؟
هر شب من و خیال تو و کنج محنتی
تا با کهای و مونس و غمخوار کیستی؟
من با غم تو یار بعهد و وفای خویش
ای بیوفا تو یار وفادار کیستی؟
تا چند گرد کوی تو گردم گهی بپرس
کاینجا چه میکنی و طلبکار کیستی؟
جامی مدار چشم خلاصی ز قید عشق
اندیشه کن به بین که گـرفتار کیستی؟
عبدالرحمان جامی
اگر زلفت به هر تاری اسیر تازهای دارد
مبارک باشد اما دلبری اندازهای دارد
تغافل برد از حد شوخ چشم من، نمیداند
جفا قدری، ستم حدی و ناز اندازهای دارد
محبت را لب خاموش و گویا هر دو یکسانست
چو بلبل، آتش پروانه هم آوازهای دارد
اگر سودای لیلی بر سرت افتاد مجنون شو
که هر شهری به صحرای جنون دروازهای دارد
دل مجذوب خود را با تغافل بیش از این مشکن
که در قانون خوبان امتحان اندازهای دارد...
مجذوب تبریزی
زهرا عصاره عصمت است.
زهرا، آیینه پاکی است.
زهرا زلال کوثر است.
ای همیشه جاری! ای بهار کوتاه!ای ترنم باران وحی! در شکوه مقام تو حیرانم که معرفت به غبار آستان خانهات بوسه میزند.
برهوت این دنیای خاکی شایستگی میزبانی چشمه سار همیشه جاری تو را نداشت. تو که در آیینه زخمها و داغها و در هجران پدر، غریبانه زیستی و در وداع شبانهات با پهلویی بیمار، خانه گلین را به امید آغوش بهشتی پدر ترک گفتی...
زندگى بانوى بزرگ اسلام با آن که در جوانى به خزان گرایید، در همان دوران کوتاه، درسهاى فراوانى براى پیروان حضرتش به جا گذاشت. یکى از این آموزهها که سراسر عمر پربرکت فاطمه مرضیه(س) یکصدا و همسو آن را فریاد مىکرد، اهتمام و جدیت نسبت به دین بوده است.
مظلومیت با همه بخشهاى زندگى صدیقه طاهره پیوند خورد، به ویژه حوادث دوران پس از رحلت پیامبر اکرم(ص) که همچو تندبادى بر آن یاس نبى وزید و منجر به شهادت دردناک و غم آور آن ریحانه رسول گردید، اما همین مظلومیتهاى پیوسته نیز همگى یک جهت را نشان مىدهد و آن سوى دین دارى و پایدارى به پاى دین اصیل است.
ولادت حضرت فاطمه(س) با انزواى مادربزرگوارش از سوى زنان قریش همراه شد. آنان به دلیل ازدواج حضرت خدیجه(س) با پیامبر اسلام(ص) با وى قطع رابطه کردند و حاضر نشدند در لحظات دشوار وضع حمل به یارى او بشتابند. بدین شکل زهراى اطهر(س) در فضایى آکنده از مظلومیت متولد شد. اما پیام این مظلومیت چیزى نبود جز دفاع از دین خدا و حمایت از رسول خدا محمد(ص)، کودکى فاطمه مرضیه(س) با دوره نخست تبلیغ دین در مکه توأم گردید. مشاهده پدر که به ضرب سنگباران زخمى شده یا شکمبه شتر بر سر و روى مبارکش ریختهاند، بخشى از سهم کودکى فاطمه(س) در رسالت دشوار رسول خدا محمد(ص) بود.
آغاز نوجوانى آن حضرت در مدینه با جنگهاى پى درپى علیه مسلمانان همراه شد. عروس خانه امیرالمؤمنین علیه السلام در غیاب همسر خود که سردار بىبدیل سپاه اسلام بود، بار سنگین کارهاى خانه و رسیدگى به فرزندان خردسال را به دوش مىکشید. داستان دستان زهراى مرضیه(س) که از چرخاندن آسیاب سنگى زخم شده بود و چادر وصلهدار حضرتش که سلمان را به گریه انداخت، همچنین ماجراى شبهاى خانه على علیه السلام که فرزندان کوچکش گرسنه سر بر بالین مىگذاشتند، گوشههایى از درد و رنج نو عروس آسمانى اسلام است که همگى به پاى نهال نورس اسلام و براى جان گرفتن درخت رسالت بود.
ماجراهایى که پس از رحلت رسول خدا(ص) بر فاطمه مرضیه(س) گذشت و شدت حزن و اندوه آن گرامى در آن دوران به وصف نمىآید. تعبیر خود ایشان در شعر منسوب به حضرتش این است: «مصیبتهایى بر من فرو ریخت که اگر به روزها افکنده مىشد آنها را به شبهاى تاریک بدل مىنمود».
آن بانو به موجب کلام امام صادق علیه السلام، پس از درگذشت پدر، دائماً اشکبار بود و پى در پى از شدت غصه از حال مىرفت و جسم مبارکش مستمراً تراشیده مىشد. اما آن ولى و حجت الهى به همه این اندوهها جهت الهى داد و همه را براى تقویت دین خدا و تحکیم موقعیت وصى و جانشین رسول خدا(ص) هزینه کرد و در کمال ماتم زدگى، مصائب خود را زمینه نهیب زدن بر مردمانى قرارداد که غفلت و مصلحت اندیشى دنیایى در خطر برگشت به جاهلیت قرارشان داده بود.
این چنین بود که زهراى اطهر(س) در چهره بزرگترین حامى و پیشواى مظلوم خویش ظاهر شد و سند حقانیت امیرالمؤمنین علیه السلام و مظلومیت آن جناب را با خون خود مهر کرد و ابدیت بخشید.
حضرت فاطمه زهرا(س) در دوران کوتاه رحلت رسول خدا(ص) با شهادت خویش، یکبار به مسجد نبوى پاى گذاشت و خطبه خواند چنان که عظمت و هیبت کلام فاطمى ستونهاى مسجد و بلکه عرش الهى را به لرزه انداخت.
باشد که ما به عنوان شیعیان فاطمه زهرا(س) و عزاداران مصائب او این پیام را دریابیم. به دین خدا اهتمام ورزیم و بکوشیم تا خط ولایت علوى علیه السلام را گم نکنیم.
تازه گردید از نسیم صبحگاهی، جان من
شب، مگر بودش گذر بر منزل جانان من
بس که شد گل گل تنم از داغهای آتشین
میکند کار سمندر، بلبل بستان من
طفل ابجد خوان عشقم، با وجود آنکه هست
صد چو فرهاد و چو مجنون، طفل ابجد خوان من
گفتمش: از کاو کاو سینهام، مقصود چیست؟
گفت: میترسم که بگذارد در آن پیکان من
بس که بردم آبروی خود به سالوسی و زرق
ننگ میدارند اهل کفر، از ایمان من
با خیالت دوش، بزمی داشتم، راحت فزا
از برای مصلحت بود اینهمه افغان من
رفتم و پیش سگ کویت، سپردم جان و دل
ای خوش آن روزی که پیشت، جان سپارد جان من
از دل خود، دارم این محنت، نه از ابنای دهر
کاش بودی این دل سرگشته در فرمان من
چون بهائی، صدهزاران درد دارم جانگداز
صدهزاران، درد دیگر هست سرگردان من
شیخ بهایی
شبی ز تیرگی دل سیاه گشت چنان
که صبح وصل نماید در آن، شب هجران
شبی، چنانکه اگر سر بر آورد خورشید
سیاه روی نماید چو خال ماهرخان
ز آه تیرهدلان، آنچنان شده تاریک
که خواب هم نبرد ره به چشم چار ارکان
زمانه همچو دل من، سیاه روز شده
گهی که سر کنم از غم، حکایت دوران
ز جوریار اگر شکوه سرکنم، زیبد
که دوش با فلک مست، بستهام پیمان
منم چه خار گرفتار وادی محنت
منم چه کشتی غم، غرقه در ته عمان
منم که تیغ ستم دیدهام به ناکامی
منم که تیر بلا خوردهام، ز دست زمان
منم که خاطر من، خوش دلی ندیده زدور
منم که طبع من از خرمی بود ترسان
منم که صبح من از شام هجر تیرهتر است
اگر چه پرتو شمع است بر دلم تابان
شیخ بهایی
پای امیدم، بیابان طلب گم کردهای
شوق موسایم، سر کوی ادب، گم کردهای
باد گلزار خلیلم، شعله دارم در بغل
نالهی ایوب دردم، راه لب گم کردهای
میکند زلفت منادی بر در دلها که من
گوهر خورشید در دامان شب گم کردهای
گوهر یکتای بحر دودمان دانشم
لیکن از ننگ سرافرازی، لقب گم کردهای
ای بهائی! تا که گشتم ساکن صحرای عشق
در ره طاعت، سر راه طلب گم کردهای
شیخ بهایی
تا سرو قباپوش تو را دیدهام امروز
در پیرهن از ذوق نگنجیدهام امروز
من دانم و دل، غیر چه داند که در این بزم
از طرز نگاه تو چه فهمیدهام امروز
تا باد صبا پیچ سر زلف تو وا کرد
بر خود، چو سر زلف تو پیچیدهام امروز
هشیاریم افتاد به فردای قیامت
زان باده که از دست تو نوشیدهام امروز
صد خنده زند بر حلل قیصر و دارا
این ژندهی پر بخیه که پوشیدهام امروز
افسوس که برهم زده خواهد شد از آن روی
شیخانه بساطی که فرو چیدهام امروز
بر باد دهد توبهی صد همچو بهائی
آن طرهی طرار که من دیدهام امروز
شیخ بهایی
عهد جوانی گذشت، در غم بود و نبود
نوبت پیری رسید، صد غم دیگر فزود
کارکنان سپهر، بر سر دعوی شدند
آنچه بدادند دیر، باز گرفتند زود
حاصل ما از جهان نیست بجز درد و غم
هیچ ندانم چراست این همه رشک حسود
نیست عجب گر شدیم شهره به زرق و ریا
پردهی تزویر ما، سد سکندر نبود
نام جنون را به خود داد بهائی قرار
نیست بجز راه عشق، زیر سپهر کبود
شیخ بهایی