اشعار ترکی آذری و فارسی

اشعار ترکی آذری و فارسی

مئی ساتانلار کوچه‌سی- تورکی و فارسیجا شعرلر
اشعار ترکی آذری و فارسی

اشعار ترکی آذری و فارسی

مئی ساتانلار کوچه‌سی- تورکی و فارسیجا شعرلر

جان گرفته

از هجوم نغمه‌ای بشکافت گور مغز من امشب:

مرده‌ای را جان به رگ‌ها ریخت،

پا شد از جا در میان سایه و روشن،

بانگ زد بر من: مرا پنداشتی مرده

و به خاک روزهای رفته بسپرده؟

لیک پندار تو بیهوده است:

پیکر من مرگ را از خویش می‌راند.

سرگذشت من به زهر لحظه‌های تلخ آلوده است.

من به هر فرصت که یابم بر تو می‌تازم.

شادی‌ات را با عذاب آلوده می‌سازم.

با خیالت می‌دهم پیوند تصویری

که قرارت را کند در رنگ خود نابود.

درد را با لذت آمیزد،

در تپش‌هایت فرو ریزد.

نقش‌های رفته را باز آورد با خود غبار آلود.

مرده لب بربسته بود.

چشم می‌لغزید بر یک طرح شوم.

می‌تراوید از تن من درد.

نغمه می‌آورد بر مغزم هجوم.

سهراب سپهری

خراب

فرسود پای خود را چشمم به راه دور

تا حرف من پذیرد آخر که: زندگی

رنگ خیال بر رخ تصویر خواب بود.

دل را به رنج هجر سپردم، ولی چه سود،

پایان شام شکوه‌ام.

صبح عتاب بود.

چشمم نخورد آب از این عمر پر شکست:

این خانه را تمامی پی روی آب بود.

پایم خلیده خار بیابان.

جز با گلوی خشک نکوبیده‌ام به راه.

لیکن کسی، ز راه مددکاری،

دستم اگر گرفت، فریب سراب بود.

خوب زمانه رنگ دوامی به خود ندید:

کندی نهفته داشت شب رنج من به دل،

اما به کار روز نشاطم شتاب بود.

آبادی‌ام ملول شد از صحبت زوال.

بانگ سرور در دلم افسرد، کز نخست

تصویر جغد زیب تن این خراب بود.

سهراب سپهری

غمی غمناک

شب سردی است، و من افسرده.

راه دوری است، و پایی خسته.

تیرگی هست و چراغی مرده.

می‌کنم، تنها، از جاده عبور:

دور ماندند ز من آدم‌ها.

سایه‌ای از سر دیوار گذشت،

غمی افزود مرا بر غم‌ها.

فکر تاریکی و این ویرانی

بی‌خبر آمد تا با دل من

قصه‌ها ساز کند پنهانی.

نیست رنگی که بگوید با من

اندکی صبر، سحر نزدیک است:

هر دم این بانگ برآرم از دل:

وای، این شب چقدر تاریک است!

خنده‌ای کو که به دل انگیزم؟

قطره‌ای کو که به دریا ریزم؟

صخره‌ای کو که بدان آویزم؟

مثل این است که شب نمناک است.

دیگران را هم غم هست به دل،

غم من، لیک، غمی غمناک است.

سهراب سپهری

رو به غروب

ریخته سرخ غروب

جابجا بر سر سنگ.

کوه خاموش است.

می‌خروشد رود.

مانده در دامن دشت

خرمنی رنگ کبود.

سایه آمیخته با سایه.

سنگ با سنگ گرفته پیوند.

روز فرسوده به ره می‌گذرد.

جلوه‌گر آمده در چشمانش

نقش اندوه پی یک.

جغد بر کنگره‌ها می‌خواند.

لاشخورها، سنگین،

از هوا، تک تک، آیند فرود:

لاشه‌ای مانده به دشت

کنده منقار ز جا چشمانش،

زیر پیشانی او

مانده دو گود کبود.

تیرگی می‌آید.

دشت می‌گیرد آرام.

قصه رنگی روز

می‌رود رو به تمام.

شاخه‌ها پژمرده است.

سنگ‌ها افسرده است.

رود می‌نالد.

جغد می‌خواند.

غم بیاویخته با رنگ غروب.

می‌تراود ز لبم قصه سرد:

دلم افسرده در این تنگ غروب.

سهراب سپهری

سراب

آفتاب است و، بیابان چه فراخ!

نیست در آن نه گیاه و نه درخت.

غیر آوای غرابان، دیگر

بسته هر بانگی از این وادی رخت.

در پس پرده‌ای از گرد و غبار

نقطه‌ای لرزد از دور سیاه:

چشم اگر پیش رود، می‌بیند

آدمی هست که می‌پوید راه.

تنش از خستگی افتاده ز کار.

بر سر و رویش بنشسته غبار.

شده از تشنگی‌اش خشک گلو.

پای عریانش مجروح ز خار.

هر قدم پیش رود، پای افق

چشم او بیند دریایی آب.

اندکی راه چو می‌پیماید

می کند فکر که می‌بیند خواب.

سهراب سپهری

روشن شب

روشن است آتش درون شب

وز پس دودش

طرحی از ویرانه‌های دور.

گر به گوش آید صدایی خشک:

استخوان مرده می‌لغزد درون گور.

دیرگاهی ماند اجاقم سرد

و چراغم بی‌نصیب از نور.

خواب دربان را به راهی برد.

بی‌صدا آمد کسی از در،

در سیاهی آتشی افروخت.

بی خبر اما

نگاهی در تماشا سوخت.

گرچه می‌دانم که چشمی راه دارد بافسون شب،

لیک می‌بینم ز روزن‌های خوابی خوش:

آتشی روشن درون شب.

سهراب سپهری

مرغ معما

دیر زمانی است روی شاخه این بید

مرغی بنشسته کو به رنگ معماست.

نیست هم آهنگ او صدایی، رنگی.

چون من در این دیار، تنها، تنهاست.

گرچه درونش همیشه پر ز هیاهوست،

مانده بر این پرده لیک صورت خاموش.

روزی اگر بشکند سکوت پر از حرف،

بام و در این سرای می‌رود از هوش.

راه فرو بسته گرچه مرغ به آوا،

قالب خاموش او صدایی گویاست.

می‌گذرد لحظه‌ها به چشمش بیدار،

پیکر او لیک سایه- روشن رویاست.

رسته ز بالا و پست بال و پر او.

زندگی دور مانده: موج سرابی.

سایه‌اش افسرده بر درازی دیوار.

پرده دیوار و سایه: پرده خوابی.

خیره نگاهش به طرح‌های خیالی.

آنچه در آن چشم هاست نقش هوس نیست.

دارد خاموشی‌اش چو با من پیوند،

چشم نهانش به راه صحبت کس نیست.

ره به درون می‌برد حکایت این مرغ:

آنچه نیاید به دل، خیال فریب است.

دارد با شهرهای گمشده پیوند:

مرغ معما در این دیار غریب است.

سهراب سپهری

سپیده

در دور دست

قویی پریده بی‌گاه از خواب

شوید غبار نیل ز بال و پر سپید.

لب‌های جویبار

لبریز موج زمزمه در بستر سپید.

در هم دویده سایه و روشن.

لغزان میان خرمن دوده

شبتاب می‌فروزد در آذر سپید.

همپای رقص نازک نی زار

مرداب می‌گشاید چشم‌تر سپید.

خطی ز نور روی سیاهی است:

گویی بر آبنوس درخشد زر سپید.

دیوار سایه‌ها شده ویران.

دست نگاه در افق دور

کاخی بلند ساخته با مرمر سپید.

سهراب سپهری

دود می‌خیزد

دود می‌خیزد ز خلوتگاه من

کس خبر کی یابد از ویرانه‌ام؟

با درون سوخته دارم سخن.

کی به پایان می‌رسد افسانه‌ام؟

دست از دامان شب برداشتم

تا بیاویزم به گیسوی سحر.

خویش را از ساحل افکندم در آب،

لیک از ژرفای دریا بی خبر.

بر تن دیوارها طرح شکست.

کس دگر رنگی در این سامان ندید.

چشم می‌دوزد خیال روز و شب

از درون دل به تصویر امید.

تا بدین منزل نهادم پای را

از درای کاروان بگسسته‌ام.

گرچه می‌سوزم از این آتش به جان،

لیک بر این سوختن دل بسته‌ام.

تیرگی پا می‌کشد از بام‌ها:

صبح می‌خندد به راه شهر من.

دود می‌خیزد هنوز از خلوتم.

با درون سوخته دارم سخن.

سهراب سپهری

در قیر شب

دیر گاهی است در این تنهایی

رنگ خاموشی در طرح لب است.

بانگی از دور مرا می‌خواند،

لیک پاهایم در قیر شب است.

رخنه‌ای نیست در این تاریکی:

در و دیوار بهم پیوسته.

سایه‌ای لغزد اگر روی زمین

نقش وهمی است ز بندی رسته.

نفس آدم‌ها

سر بسر افسرده است.

روزگاری است در این گوشه پژمرده هوا

هر نشاطی مرده است.

دست جادویی شب

در به روی من و غم می‌بندد.

می‌کنم هر چه تلاش،

او به من می‌خندد.

نقش‌هایی که کشیدم در روز،

شب ز راه آمد و با دود اندود.

طرح‌هایی که فکندم در شب،

روز پیدا شد و با پنبه زدود.

دیر گاهی است که چون من همه را

رنگ خاموشی در طرح لب است.

جنبشی نیست در این خاموشی:

دست‌ها، پاها در قیر شب است.

سهراب سپهری

ناشناس

آه، ای ناشناس ناهمرنگ

بازگو، خفته در نگاه تو چیست؟

چیست این اشتیاق سرکش و گنگ

در پس دیده‌ی سیاه تو چیست؟

چیست این؟ شعله‌یی ست گرمی بخش

چیست این؟ آتشی ست جان افروز

چیست این؟ اختری ست عالمتاب

چیست این؟‌ اخگری ست محنت سوز

بر لبان درشت وحشیِ تو

گرچه نقشی ز خنده پیدا نیست

لیک در دیده‌ی تو لبخندی ست

که چو او، هیچ خنده زیبا نیست

شوق دارد،‌ چو خواهش عاشق

از لب یار شوخ دلبندش

شور دارد، چو بوسه‌ی مادر

به رخ نازدانه فرزندش

آه، ای ناشناس ناهمرنگ

نگهی سخت ‌آشنا داری

دل ما با هم است پیوسته

گرچه منزل ز ما جدا داری

آه، ای ناشناس!‌ می‌دانم

که زبان مرا نمی‌دانی

لیک چون من که خواندم از نگهت

از رخم نقش مهر می‌خوانی

سیمین بهبهانی

فوق العاده

نیمی از شب می‌گذشت و خواب را

ره نمی‌افتاد در چشم ترم

جانم از دردی شررزا می‌گداخت

خار و سوزن بود گفتی بسترم

بر سرشکم درد و غم می‌بست راه

می‌شکست اندر گلو فریاد من

بی خبر از رنج مادر، خفته بود

در کنارم کودک نوزاد من

خیره گشتم لحظه‌یی بر چهره‌اش

بر لب و بر گونه و سیمای او

نقش یاران را کشیدم در خیال

تا مگر یابم یکی مانای او

شرمگین با خویش گفتم زیر لب

با چه کس گویم که این فرزند توست؟

وز چه کس نالم که عمری رنج او

یادگار لحظه‌یی پیوند توست؟

گر به دامان محبت گیرمش

همچو خود آلوده دامانش کنم

ننگ او هستم من و او ننگ من

ننگ را بهتر که پنهانش کنم

با چنین اندیشه‌ها برخاستم

جامه و قنداق نو پوشاندمش

بوسه‌یی بر چهر بی رنگش زدم

زان سپس با نام مینا خواندمش

ساعتی بگذشت و خود را یافتم

در گذرگاهش و در پشت دری

شسته روی چون گل فرزند را

با سرشک گرم چشمان تری

از صدای پای سنگینی فتاد

لرزه بر اندام من، سیماب وار

طفل را افکندم و بگریختم

دل پر از غم، شانه‌ها خالی ز بار

روز دیگر کودکی بازش خبر

می‌کشید از عمق جان فریاد را

داد می‌زد: ای! فوق‌العاده‌ای

خوردن سگ، کودک نوزاد را

سیمین بهبهانی

فرشته‌ی آزادی

سال‌ها پیش از این، فرشته‌ی من

بند بر دست و مهر بر لب داشت

در نگاه غمین درد آمیز

گله‌ها از سیاهی شب داشت

سال‌ها پیش از این، فرشته‌ی من

بود نالان میان پنجه‌ی دیو

پیکرش نیلگون ز داغ و درفش

چهره‌اش خسته از شکنجه‌ی دیو

دیو، بی‌رحم و خشمگین، ‌او را

نیزه در سینه و گلو کرده

مشتی از خون او به لب برده

پوزه‌ی خود در آن فرو کرده

زوزه از سرخوشی برآورده

که درین خون، چه نشئه‌ی مستی ست

وه، که این خون گرم و سرخ،‌ مرا

راحت جان و مایه‌ی هستی ست

زان ستم‌های سخت طاقت سوز

خون آزادگان به جوش آمد

ملتی کینه جوی و خشم آلود

تیغ بگرفت و در خروش آمد

مردمی، بند صبر بگسسته

صف کشیدند پیش دشمن خویش

تا سر اهرمن به خاک افتد

ای بسا سر جدا شد از تن خویش

نوجوان جان سپرد و مادر او

جامه‌ی صبر خویش چاک نکرد

پدرش اشک غم ز دیده نریخت

بر سر از درد و رنج خاک نکرد

همسرش چهره را به پنجه نخست

ناشکیبا نشد ز دوریِ دوست

زان‌که دانسته بود کاین همه رنج

پی آزادی فرشته‌ی اوست

اینک اینجا فتاده لاشه‌ی دیو

ناله از فرط ضعف بر نکشد

لیک زنهار!‌ ای جوانمردان

که دگر دیو تازه سر نکشد

سیمین بهبهانی

تسکین

نیمه شب در بستر خاموش سرد

ناله کرد از رنج بی همبستری

سر، میان هر دو دست خود فشرد

از غم تنهایی و بی همسری

رغبتی شیرین و طاقت سوز و تند

در دل آشفته‌اش بیدار شد

گرمی خون، گونه‌اش را رنگ زد

روشنی‌ها پیش چشمش تار شد

آرزویی، همچو نقشی نیمه رنگ

سر کشید و جان گرفت و زنده شد

شد زنی زیبا و شوخ و ناشناس

چهره‌اش در تیرگی تابنده شد

دیده‌اش در چهره‌ی زن خیره ماند

ره، چه زیبا و چه مهر آمیز بود

چنگ بر دامان او زد بی‌شکیب

لیک رویایی خیال‌انگیز بود

در دل تاریک شب، بازو گشود

وان خیال زنده را در بر گرفت

اشک شوقی پیش پای او فشاند

دامنش را بر دو چشم‌تر گرفت

بوسه زد بر چهره‌ی زیبای او

بوسه زد،‌ اما به دست خویش زد

خست با دندان لب او را، ولی

بر لبان تشنه‌ی خود نیش زد

گرمی شب، زوزه‌ی سگ‌های شهر

پرده‌ی رؤیای او را پاره کرد

سوزش جانکاه نیش پشه‌ها

درد بی‌درمان او را چاره کرد

نیم خیزی کرد و در بستر نشست

بر لبان خشک سیگاری نهاد

داور اندیشه‌ی مغشوش او

پیش او، بنوشته‌ی مغشوش او

پیش او، بنوشته طوماری نهاد

وندر آن طومار، نام آن کسان

کز ستم‌ها کامرانی می‌کنند

دسترنج خلق می‌سوزند و، خویش

فارغ از غم زندگانی می‌کنند

نام آن‌کس کز هوس هر شامگاه

در کنار آرد زنی یا دختری

روز، کوشد تا شکار او شود

شام دیگر،‌ دل فریب دیگری

او درین بستر به خود پیچید مگر

رغبتی سوزنده را تسکین دهد

وان دگر هر شب به فرمان هوس

نو عروسی تازه را کابین دهد

سردیِ تسکین جان‌فرسای او

چون غبار افتاد بر سیمای او

زیر این سردی، به گرمی می‌گداخت

اخگری از کینه‌ی فردای او

سیمین بهبهانی

ستاره دیده فرو بست و آرمید، بیا

ستاره دیده فرو بست و آرمید، بیا

شراب نور، به رگ‌های شب دوید، بیا

ز بس به دامن شب اشک انتظارم ریخت

گل سپیده شکفت و سحر دمید، بیا

شهاب یاد تو در آسمان خاطر من

پیاپی از همه سو خطّ زر کشید، بیا

ز بس نشستم و با شب حدیث غم گفتم

ز غصّه رنگ من و رنگ شب پرید، بیا

به وقت مرگم اگر تازه می‌کنی دیدار

به هوش باش که هنگام آن رسید، بیا

به گام‌های کسان می‌برم گمان که تویی

دلم ز سینه برون شد ز بس تپید، بیا

نیامدی که فلک خوشه خوشه پروین داشت

کنون که دست سحر دانه دانه چید، بیا

امید خاطر «سیمین» دل شکسته تویی

مرا مخواه ازین بیش ناامید، بیا

سیمین بهبهانی