گرفتم باده با چنگ و چغانه
نهادم عقل را ره توشه از می
ز شهر هستیش کردم روانه
نگار می فروشم عشوهای داد
که ایمن گشتم از مکر زمانه
ز ساقی کمان ابرو شنیدم
که ای تیر ملامت را نشانه
نبندی زان میان طرفی کمروار
اگر خود را ببینی در میانه
برو این دام بر مرغی دگر نه
که عنقا را بلند است آشیانه
که بندد طرف وصل از حُسن شاهی
که با خود عشق بازد جاودانه
ندیم و مطرب و ساقی همه اوست
خیال آب و گل در ره بهانه
بده کشتی می تا خوش برانیم
از این دریای ناپیدا کرانه
وجود ما معّماییست حافظ
که تحقیقش فسون است و فسانه
شعر: حافظ
ای مایهی وفا و صفا میپرستمت
با روح دیرباور و مشکلپسند خویش
چون مظهر جمال خدا میپرستمت
آن شب که داستان تو را گوش من شنید-
غم خیمه زد بهجانم و اشکم ز دیده ریخت
بیخواب چشم من، ز غم جانگداز تو
یک آسمان ستاره ز شب تا سپیده ریخت
من بیشمار، مرغ گرفتار دیدهام-
اما یکی چنان تو، اسیر قفس نبود
من سرگذشت تلخ، فراوان شنیدهام
اما به تلخکامی تو، هیچکس نبود
ای اشک من، بریز به دامان نوگلی-
کز پاکدامنی ز نسیم سحر گذشت
آبی بزن بر آتش من، کان فرشتهخو-
تا باخبر شدیم ز ما بیخبر گذشت
من قوی تشنهام که بهساحل نشستهام
از من مکن کناره که دریای من تویی
گم کرده وادی شبهای محنتم
راهی نما که اختر شبهای من تویی
دامنکشان ز دیدهی من میروی به ناز
اما بهدوستی قسم، از دل نمیروی
با سرگرانی از بر من میروی ولی-
دانم ز یار غمزده، غافل نمیروی
رفتی؟ برو، که اشک منت «راه توشه» باد
خرم بمان، به دست دعا میسپارمت
هرجا که میرسی ز من خسته یاد کن
هرجا که میروی بهخدا میسپارمت...
شاعر: مهدی سهیلی، کتاب در خاطر منی
فرستادی، مرا پروانه کردی
مرا کاشانه چون غم خانهای بود
تو این «غمخانه» را «گلخانه» کردی
ز دست قاصدت گل را گرفتم
بهر گلبرگ آن صد بوسه دادم
پس از آن، با دلی آکنده از شوق-
بهآرامی بهگلدانی نهادم
شبانگه گِردگل پروانه گشتم
بهیاد تو به گل بس راز گفتم
حکایتها که با تو گفته بودم-
بهجای تو به گلها باز گفتم
میان دستهی گل، «زنبقت» را
ز اشک چشم گریان آب دادم
«بنفشه» را به یاد گیسوانت
بهانگشتم گرفتم تاب دادم
«گل ناز» تو را بوسیدم از شوق
ولی آن گل کجا ناز تو را داشت
نشانی داد از بوی تو، اما-
کجا چشم فسونساز تو را داشت؟
بهروی برگ زیبای «گل سرخ»
نهادم با دلی غمگین لبم را
بهامیدی که با یاد لب تو-
بهصبح آرام بهشادی یک شبم را
ولی هرچند بوسیدم گلت را
دل تنگم چو غنچه هیچ نشکفت
در آنحالت که گرم بوسه بودم-
گل سرخ تو در گوشم چنین گفت:
گل سرخم مخوان ای عاشق مست
که در پیش لب یار تو، خارم
به سرخی گرچه دارم رنگ آن لب
ولی شیرینی و گرمی ندارم!
شاعر: مهدی سهیلی، کتاب در خاطر منی
با هر نگین اشک، به چشم تر منی
هر جا که عشق هست و صفا هست و بوسه هست-
در خاطر منی.
هر شامگه که جامهی نیلین آسمان-
پولک نشان ز نقش هزاران ستاره است-
هر شب که مه چو دانهی الماس بیرقیب-
بر گوش شب به جلوه، چنان گوشواره است-
آن بوسهها و زمزمههای شبانه را-
یادآور منی-
در خاطر منی
در موسم بهار-
کز مهر بامداد-
دوشیزهی نسیم-
مشاطهوار، موی مرا شانه میکند-
آندم که شاخ پُر گل باغی به دست باد-
خم میشود که بوسه زند بر لبان من-
وآنگاه، نرم نرم-
گلهای خویش را به سرم دانه میکند-
آن لحظه، ای رمیده ز من! در بر منی-
در خاطر منی.
هر روز نیمه ابری پاییز دلپسند
کز تند بادها-
با دست هر درخت-
صدها هزار برگ ز هر سو چو پول زرد-
رقصنده در هواست-
وآن روزها که در کف این آبی بلند-
خورشید نیمروز-
چون سکهی طلاست-
تنها توئی توئی تو که روشنگر منی-
در خاطر منی.
هر سال، چون سپاه زمستان فرا رسد-
از راههای دور-
در بامداد سرد که بر ناودان کوی-
قندیلهای یخ-
دارد شکوه و جلوهی آویزهی بلور-
آن لحظهها که رقص کند برف در فضا-
همچون کبوتری-
وآنگه برای بوسه نشینند مست و شاد-
پروانههای برف، بهمژگان دختری-
در پیش دیدهی من و در منظر منی
در خاطر منی.
آن صبحها که گرمی جانبخش آفتاب-
چون نشئهی شراب، دود در میان پوست
یا آن شبی که رهگذری مست و نغمهخوان-
دل میبرد بهبانگ خوش آهنگ: دوست، دوست-
در باور منی
در خاطر منی.
اردیبهشت ماه
یعنی: زمان دلبری دختر بهار
کز تکچراغ لاله، چراغانی است باغ
وز غنچههای سرخ-
تک تک میان سبزه، فروزان بود چراغ
وآنگه که عاشقانه بپیچد بهدلبری
بر شاخ نسترن-
نیلوفری سپید-
آید مرا بیاد که: نیلوفر منی
در خاطر منی.
هر جا که بزم هست و زنم جام را بهجام
در گوش من صدای تو گوید که: نوش، نوش
اشکم دود بهچهره و لب مینهم بهجام-
شاید روم ز هوش
باور نمیکنی که بگویم حکایتی:
آن لحظهای که جام بلورین بهلب نهم-
در ساغر منی
در خاطر منی.
برگرد، ای پرندهی رنجیده، باز گرد
بازآ که خلوت دل من آشیان تست
در راه، در گذر-
در خانه، در اطاق-
هر سو نشان تست
با چلچراغ یاد تو نورانیام هنوز
پنداشتی که نور تو خاموش میشود؟
پنداشتی که رفتی و یاد گذشته مرد؟
و آن عشق پایدار، فراموش میشود؟
نه، ای امید من!
دیوانهی توام
افسونگر منی
هر جا، به هر زمان-
در خاطر منی.
شاعر: مهدی سهیلی، کتاب در خاطر منی، تهران 1346
ز کارت حیرتی دارم، نه با جمعی نه تنهایی
گهی از خنده گلریزی، مگر ای غنچه گلزاری؟
گهی از گریه لبریزی، مگر ای ماه، دریایی؟
چه میکوشی به طنّازی، که بر ابرو گِره بندی
به هر حالت که بنشینی، میان جمع، زیبایی!
درون پیرهن داری تنی از آرزو خوشتر
چرا پنهان کنی ای جان؟! بهشت آرزوهایی
گهی با من همآغوشی، گهی از ما گریزانی
بدین افسونگری، در خاطرم چون نقش رویایی
لبت گر بیسخن باشد، نگاهت صد زبان دارد
بدین مستانه دیدنها، نه خاموشی، نه گویایی
گهی از دیده پنهانی، پریزادی، پریرویی
گهی در جان هویدایی، فرحبخشی، فریبایی
به رخ گیسو فرو ریزی که دلها را برانگیزی
از این بازیگری بگذر، به هر صورت دلارایی
چرا زلف سیاهت را حجاب چهره میسازی؟
تو ماهی، در دل شبها، نه پنهانی، که پیدایی!
زبانت را نمی دانم، نه بیشوقی، نه مشتاقی
نگاهت را نمیخوانم، نه با مایی، نه بیمایی!
شاعر: مهدی سهیلی، اردیبهشت ماه 1364، کتاب اولین غم و آخرین نگاه
وای که از باغ عشق عطر وفا میرود
زآنکه دلِ تنگ ما جای «دو» شادی نبود
تا ز در آمد «سهیل» و «سها» میرود
گر چه ز چشمم رود همره اشک وَداع
مهر عزیزان کجا از دل ما میرود؟
خانهی دلتنگ ما تشنهی آوای اوست
آه، که از این سرا، نغمه سرا میرود
باغ دل ما از او لطف و صفا میگرفت
حیف کزین بوستان، لطف و صفا میرود
گرچه به ما هر نفس لطف خدا میرسد
از سرمان سایهی لطف خدا میرود
میرود اما دلش، ساز وطن میزند
این نگران را نگر، رو به قفا میرود
آب و گلش در حضر، جان و دلش در سفر
عاشق آشفته حال، دل به دو جا میرود
لحظهی بهدرود خویش تا نزند آتشم-
با دل اندهگین «شادنما» میرود!
تا که بگردد بلا از قد و بالای او
بر لب بیخندهام ذکر دعا میرود
دل به چه کار آیدم گر که دلارام نیست؟
خانه نخواهم اگر «خانه خدا» میرود
ناله برآید ز سنگ گر که بداند دمی-
از غم یاران چهها بر سر ما میرود
نالهی جانسوز من، سر به ثریّا کشید
آتش دل را ببین تا به کجا میرود
داغ به جان «سها» دوری «سامان» نهاد
خستهی بیمارِ دل بهر شفا میرود
نیست عجب گر «سها» راه به «سامان» بَرَد
«اختر تابان ما» سوی «سما» میرود
شاعر: مهدی سهیلی، تیر ماه 1364، کتاب اولین غم و آخرین نگاه
و گر مهر باشی به روشنگری-
اگر روزگاری تو را برنهند-
نگین حکومت بر انگشتری-
به رفعت اگر تا ثریّا روی-
شوی برتر از زُهره و مشتری-
گر اُفتد به پای تو خورشید بخت-
رسی بر فلک از بلند اختری-
گرت آرزوها برآید به کام-
دهندت بر اهل جهان سروری-
دو صد حشمت آنچنانی تو را-
نیرزد به یک لحظه «بیمادری!»
شاعر: مهدی سهیلی، فروردین ماه 1364، کتاب اولین غم و آخرین نگاه
یا بر لب تو شعر غم آموز بود؟
بیهوده در انتظار فردا منِشین-
کامروز تو، فردای پریروز بود!
شاعر: مهدی سهیلی، کتاب اولین غم و آخرین نگاه
ای یادگار روزهای خوب و شیرین!
مژگان ما چون برگ کاجِ زیر باران-
از اشکها گوهرفشان است.
در پرده پرده چشم ما چون ابر خاموش-
اشکی نهان است.
ای همزبان، ای وصلهی تن!
ما آمدیم از دشتها، از آسمانها
بر اوج دریاها پریدیم-
تا عاقبت اینجا رسیدیم.
با من بمان شاید پس از این، یکدگر را-
هرگز ندیدیم.
یک لحظه رخصت ده سرم را-
بر شانهات بگذارم ای دوست!
تا بشنوی بانگ غریب هایهایم
من با توام، یا نه؟... نمیدانم کجایم!
من دانم و تو-
رنجی که در راه محبّتها کشیدیم.
تو دانی و من-
عمری که در صحرای محنتها دویدیم.
ای جان بیا باهم بگرییم-
شاید که دیگر-
از باغهای مهربانی گل نچیدیم.
ای جان بیا باهم بگرییم
شاید پس از این یکدگر را-
هرگز ندیدیم.
این انجمادِ بُغض را در سینه بشکن
از شرم بگذر
سر را بنه بر شانهام چون سوگواران.
چشمان غمگین را چنان ابر بهاران-
بارنده کن بر چهرهام اشکی بباران
آری بیا با هم بگرییم-
بر یاد یاران و دیاران.
ای همنشین، ای همنفس، ای دوست، ای یار!
این لحظهی تلخ وداع است
در چشم ما فریاد غمگین جداییست
فردا میان ما حصار کوه و دریاست
ما خستگانیم
باید کنار هم بمانیم
با هم بگرییم
با هم سرود تلخ غربت را بخوانیم.
آوخ! عجب دردیست یاران را ندیدن
رنج گرانیست-
بار فراق نازنینان را کشیدن.
اما چه باید کرد ای یار؟
باید ز جان بگذشتن و بر جان رسیدن.
میلرزم از ترس-
ترسم که این دیدار آخر باشد ای دوست!
ای همنشین، ای همزبان، ای وصلهی تن!
ای یادگار روزهای خوب و شیرین!
هنگام بهدرود-
وقتی چون مرغان از کنار هم پریدیم-
وقتی به سوی آشیانها پر کشیدیم-
دیگر ز فرداهای مبهم ناامیدیم.
شاید که زیر آسمان دیگر نماندیم.
شاید که مُردیم-
شاید که دیگر-
باهم گل الفت نچیدیم.
باید به کام دل بگرییم.
شاید پس از این، یکدگر را
هرگز ندیدیم.
شاعر: مهدی سهیلی، تیرماه 1362، کتاب اولین غم و آخرین نگاه
در آواز مرغان، شنیدم تو بودی
به هر سو که رفتم نشان از تو دیدم
شگفتا! به هر جا رسیدم! تو بودی
چو در جمع ماندم، تو با من نشستی
به کُنجی چو خلوت گزیدم، تو بودی
کتابی که خواندم به نام تو خواندم
به هر سطر سطرش چو دیدم تو بودی
به خاک مذلّت ز شوق تو خواندم
چو بر بام عزّت پریدم، تو بودی
نسیمی شدم، پر کشیدم به صحرا
به هر لاله و گل وزیدم تو بودی
به هر باغ رفتم به یاد تو رفتم
به هر برگ نسرین که چیدم تو بودی
چو آهوی بیمادری در بیابان
به دنبال مادر دویدم تو بودی
مرا روزها خستگی بود در تن
به شبها اگر آرمیدم تو بودی
چراغ شبان سیاهم تو هستی
شعاع طلوع سپیدم تو بودی
چه شبها که نقّاش روی تو بودم
به خاطر چو نقشی کشیدم تو بودی
به غیر از تو بر کس امیدی ندارم
پناهم تو هستی، امیدم تو بودی!
مهدی سهیلی، اولین غم و آخرین نگاه، اردیبهشت ماه 1364
که حکایت کند از روز پرشانی تو
نقش لبخند به یاقوت لبت پیدا نیست
آشکارست مرا، گریهی پنهانی تو
غم پنهان تو پیدا بود از شیشهی اشک
وندرین آینه دیدم دل طوفانی تو
از تو پنهان چه کنم؟ تاب غمت نیست مرا
سخت حیران کُنَدم، حالت حیرانی تو
شب گواه است که در خلوت غمخانهی خویش
گریهها میکنم از بی سر و سامانی تو
شمع امیّد بر افروز که صد اختر بخت
شب شادی ز در آیند به مهمانی تو
آید آن صبح، که خورشید سعادت بدمد
زهره آید به تماشای چراغانی تو
به طرب کوش که مشکل شود آسان و کسان-
عقدهها را نگشایند به آسانی تو
مهدی سهیلی، اولین غم و آخرین نگاه، دی ماه 1363
بر سر من افسر دیوانگیست
عاشقم از سوختنم باک نیست
بر پر من نقشهی پروانگیست
عشق، مرا نعمت تسلیم داد
چون و چرا حاصل فرزانگیست
خویش من این وسوسهی آشناست
واعجبا! دشمن من خانگیست
نالهی من زمزمهی عاشقیست
ضجّهی او از پی بی دانگیست
مست ز یک جرعه مشو، هوش دار!
در تو توانایی میخانگیست
عاقبت افسانه شوی، تا به کی
گوش دلت در پی افسانگیست؟
«خویشتن» خویش، نجستی به عمر
در تو چرا اینهمه بیگانگیست؟
خود بشکن تا که عروجت دهند
ساختنت در پی ویرانگیست
مهدی سهیلی، اولین غم و آخرین نگاه، اردیبهشت ماه 1364
به چشمهای درخشانتر از ستاره بیا
اگر چو ماه، به وقت سحر برون رفتی
به شب که تیره شود آسمان، دوباره بیا
دو گوش خویش به پروین و زهره آذین کن
به خلوت شب من با دو گوشواره بیا
به پیش جمع، کلامی مخواه از لب من
به چشم من نظری کن، به یک اشاره بیا
اگر که گریهی ما را ندیدهیی هرگز
شبی به خلوت من از پی نظاره بیا
مهدی سهیلی، اولین غم و آخرین نگاه، تیر ماه 1364
مانند تو غریب، زمین و زمان نداشت
انبوه دردهای تو را آسمان نداشت
افسوس با تمام بزرگی، زمین ما
جایی برای ماندن تو در میان نداشت
پیش از تو روزگار، کریمی ندیده بود
بعد از تو سفرهی فقرا آب و نان نداشت
محراب مانده بود در آن صبح فتنه خیز
میخواست نعره سر دهد امّا توان نداشت
بعد از شهادت تو سخاوت به خاک رفت
دستان مهربان تو را آسمان نداشت
پیش از تو ای بهانهی هر آفرینشی
هستی هنوز هستی خود را گمان نداشت
آری عدالتی که بنا ریخت در جهان
جز کینه از برای علی(ع) ارمغان نداشت
گاهی کنار نخل زمانی کنار چاه
شبهای سوگ فاطمه(س) چشمت امان نداشت
یا مرتضی، پس از تو جهان تیره روز شد
زیرا بدون تو پدری مهربان نداشت
من خاک را قدم زدم و هیچ جا دلم
جز سایه سار مهر علی سایبان نداشت
شرمندهام، ببخش اگر در رسای تو
شعر خروش، قدرت شرح و بیان نداشت
شاعر: عباس شاهزیدی(خروش)
هنوز میشنوم هق هق صدایت را
صدای آن نفس درد آشنایت را
نبردهاند ز خاطر، نه آسمان، نه زمین
هنوز بغض نفسگیر نالههایت را
هنوز هم شب و ماه و ستاره میگردند
به کوچه کوچهی تاریخ، ردّ پایت را
هنوز هم سحر و نخل و چاه، دلتنگاند
شمیم عطر دلانگیز ربّنایت را
شنیدهاند در انبوه بیخیالیها
تمام چفت در خانهها صدایت را
کدام کوچه در این شهر خواب ماند و ندید
به دوش خستهی تو کیسهی غذایت را
تو کیستی که ندیدهست هیچ مخلوقی
نه ابتدایت را و نه انتهایت را
تو ناشناسترین آیهای که دست خدا
فراتر از ابدیت نهاد پایت را
تو آن نماز پذیرفتهای به درگه دوست
که ناامید نکردی ز خود گدایت را
کدام قلّهی سرکش به سجده سر ننهاد
شکوه جذبهی پیچیده در ردایت را
در این غروب مه آلود بیخدایی و کفر
بپاش بر تن سرد زمین، دعایت را
بیا کمیل بخوان تا دمی دهم پرواز
کبوتر دل سرگشته در هوایت را
در این همیشه که پابند توست هستی من
به عالمی ندهم عشق بیفنایت را
چه قدر واژه که آوردم و ندانستم
زبان ندارم از این بیشتر ثنایت را
شاعر: عباس شاهزیدی(خروش)