محرّم آمد و نو کرد درد و داغ حسین
گریست ابر خزان هم بباغ و راغ حسین
هزار و سیصد واندى گذشت سال و هنوز
چو لاله بر دل خونین شیعه داغ حسین
بهر چمن که بتازد سموم باد خزان
زمانه یاد کند از خزان باغ حسین
هنوز ساقى عطشان کربلا گوئى
کنار علقمه افتاده با ایاغ حسین
اگر چراغ حُسینى بخیمه شد خاموش
مُنوّر است مساجد به چلچراغ حسین
خدا به نافه خلدش دماغ جان پرداشت
که بوى خون نکند رخنه در دماغ حسین
فراغ از دو جهان داشت با فروغ خُداى
خُدایرا چه فروغى است در فراغ حسین
یزید کو که ببیند بناله قافلهها
گرفته از همه سوى جهان سُراغ حسین
شهریار
محرم آمد و آفاق مات و محزون شد
غبار محنت ایام تاب گردون شد
به جامههاى سیه کودکان کو دیدم
دلم به یاد اسیران کربلا خون شد
از این مبارزه بشکفت خاندان على
چنانکه نسل پلید امیه مرهون شد
بنىامیه و آن دستگاه فرعونى
همان فسانه فرعون و گنج قارون شد
ولى حسین علمدار عشق و آزادى
لقب گرفت و شهنشاه ربع مسکون شد
چون نیک مىنگرى زنده آن شهیدانند
و گرنه هر بشرى زاد و مرد و مدفون شد
کنون مقابل ایشان بود زیارتگاه
کدام زنده به این افتخار مقرون شد
سر و تنى که رسول خدایش مىبوسید
به زیر سمّ ستوران خداى من چون شد
به خیمهگاه امامت چنان زدند آتش
که آهوان حرم سر به دشت و هامون شد
رسید نوبت زینب که شیرزاد علیست
جهان به حیرت از این سربلند خاتون شد
به دوش پرچم آتش گرفته اسلام
به کاخ ابن زیاد و یزید ملعون شد
حسین غافله با خود نبرد بىتدبیر
که غرق حکمت او فکرت فلاطون شد
تو شهریار به مضمون بلنددار سخن
هر آن سخن که جهانگیر شد به مضمون شد
شهریار
شیعیان دیگر هوای نینوا دارد حسین(ع)
روی دل با کاروان کربلا دارد حسین(ع)
از حریم کعبهی جدش به اشکی شست دست
مروه پشت سر نهاد اما صفا دارد حسین
میبرد در کربلا هفتاد و دو ذبح عظیم
بیش از اینها حرمت کوی منا دارد حسین
پیش رو راه دیار نیستی کافیش نیست
اشک و آه عالمی هم در قفا دارد حسین
بسکه محملها رود منزل به منزل با شتاب
کس نمیداند عروسی یا عزا دارد حسین
رخت و دیباج حرم چون گل به تاراجش برند
تا بجائی که کفن از بوریا دارد حسین
بردن اهل حرم دستور بود و سر غیب
ورنه این بیحرمتیها کی روا دارد حسین
سروران، پروانگان شمع رخسارش ولی
چون سحر روشن که سر از تن جدا دارد حسین
سر به قاج زین نهاده راهپیمای عراق
مینماید خود که عهدی با خدا دارد حسین
او وفای عهد را با سر کند سودا ولی
خون به دل از کوفیان بیوفا دارد حسین
دشمنانش بیامان و دوستانش بی وفا
با کدامین سر کند مشکل دو تا دارد حسین
سیرت آل علی با سرنوشت کربلاست
هر زمان از ما یکی صورت نما دارد حسین
آب خود با دشمنان تشنه قسمت میکند
عزت و آزادگی بین تا کجا دارد حسین
دشمنش هم آب میبندد به روی اهل بیت
داوری بین با چه قومی بیحیا دارد حسین
بعد ازینش صحنهها و پردهها اشکست و خون
دل تماشا کن چه رنگین سینما دارد حسین
ساز عشق است و به دل هر زخم پیکان زخمهئی
گوش کن عالم پر از شور و نوا دارد حسین
دست آخر کز همه بیگانه شد دیدم هنوز
با دم خنجر نگاهی آشنا دارد حسین
شمر گوید گوش کردم تا چه خواهد از خدا
جای نفرین هم بهلب دیدم دعا دارد حسین
اشک خونین گو بیا بنشین به چشم شهریار
کاندرین گوشه عزایی بی ریا دارد حسین
شهریار
روزی که در جام شفق مُل کرد خورشید
بر خشکچوب نیزهها گل کرد خورشید
شید و شفق را چون صدف در آب دیدم
خورشید را بر نیزه گویی خواب دیدم
خورشید را بر نیزه؟ آری، اینچنین است
خورشید را بر نیزه دیدن سهمگین است
بر صخره از سیب زنخ بر میتوان دید
خورشید را بر نیزه کمتر میتوان دید
در جام من می پیشتر کن ساقی امشب
با من مدارا بیشتر کن ساقی امشب
بر آبخورد آخر مقدّم تشنگانند
می ده، حریفانم صبوری میتوانند
این تازهرویان کهنهرندان زمیناند
با ناشکیبایان صبوری را قریناند
من صحبت شب تا سحوری کی توانم؟
من زخم دارم، من صبوری کی توانم؟
تسکین ظلمت شهر کوران را مبارک
ساقی! سلامت این صبوران را مبارک
من زخمهای کهنه دارم، بیشکیبم
من گرچه اینجا آشیان دارم، غریبم
من با صبوری کینهی دیرینه دارم
من زخم داغ آدم اندر سینه دارم
من زخمدار تیغ قابیلم، برادر
میراثخوار رنج هابیلم، برادر!
یوسف مرا فرزند مادر بود در چاه
یحیی! مرا یحیی برادر بود در چاه
از نیل با موسی بیابانگرد بودم
بر دار با عیسی شریک درد بودم
من با محمد از یتیمی عهد کردم
با عاشقی میثاق خون در مهد کردم
بر ثور شب با عنکبوتان میتنیدم
در چاه کوفه وای حیدر میشنیدم
بر ریگ صحرا با اباذر پویه کردم
عماروَش چون ابر و دریا مویه کردم
تاوان مستی همچو اشتر باز راندم
با میثم از معراج دار آواز خواندم
من تلخی صبر خدا در جام دارم
صفرای رنج مجتبی در کام دارم
من زخم خوردم، صبر کردم، دیر کردم
من با حسین از کربلا شبگیر کردم
آن روز در جام شفق مُل کرد خورشید
بر خشکچوب نیزهها گل کرد خورشید
فریادهای خسته سر بر اوج میزد
وادی به وادی خون پاکان موج میزد
بیدرد مردم، ما خدا، بیدرد مردم
نامرد مردم، ما خدا، نامرد مردم
از پا حسین افتاد و ما بر پای بودیم
زینب اسیری رفت و ما بر جای بودیم
از دست ما بر ریگ صحرا نطع کردند
دست علمدار خدا را قطع کردند
نوباوگان مصطفا را سر بریدند
مرغان بستان خدا را سر بریدند
در برگریز باغ زهرا برگ کردیم
زنجیر خاییدیم و صبر مرگ کردیم
چون بیوگان ننگ سلامت ماند بر ما
تاوان این خون تا قیامت ماند بر ما
روزی که در جام شفق مل کرد خورشید
بر خشکچوب نیزهها گل کرد خورشید
علی معلم دامغانی
خوشا از دل نم اشکی فشاندن
به آبی آتش دل را نشاندن
خوشا زان عشقبازان یاد کردن
زبان را زخمه فریاد کردن
خوشا از نی، خوشا از سر سرودن
خوشا نینامهای دیگر سرودن
نوای نی، نوایی آتشین است
بگو از سر بگیرد، دلنشین است
نوای نی نوای بینواییست
هوای نالههایش نینواییست
نوای نی دوای هر دل تنگ
شفای خواب گل، بیماری سنگ
قلم تصویر جانکاهیست از نی
علم تمثیل کوتاهیست از نی
خدا چون دست بر لوح و قلم زد
سرِ او را به خط نی رقم زد
دل نی نالهها دارد از آن روز
از آن روز است نی را ناله پرسوز
چه رفت آن روز در اندیشه نی
که اینسان شد پریشان بیشه نی؟
سری سرمست شور و بیقراری
چو مجنون در هوای نیسواری
پر از عشق نیستان سینه او
غم غربت غم دیرینه او
غم نی بند بند پیکر اوست
هوای آن نیستان در سر اوست
دلش را با غریبی، آشناییست
به هم اعضای او، وصل از جداییست
سرش بر نی، تنش در قعر گودال
ادب را گه الف گردیده، گه دال
ره نی پیچ و خم بسیار دارد
نوایش زیر و بم بسیار دارد
سری بر نیزهای، منزل به منزل
به همراهش هزاران کاروان دل
چگونه پا ز گل بردارد اشتر
که با خود باری از سر دارد اشتر؟
گران باری به محمل بود بر نی
نه از سر، باری از دل بود بر نی
چو از جان پیش پای عشق سر داد
سرش بر نی نوای عشق سر داد
به روی نیزه و شیرین زبانی!
عجب نبود ز نی شکر فشانی
اگر نی پردهای دیگر بخواند
نیستان را به آتش میکشاند
سزد گر چشمها در خون نشینند
چو دریا را به روی نیزه بینند
شگفتا بیسر و سامانی عشق!
به روی نیزه سرگردانی عشق!
ز دست عشق در عالم هیاهوست
تمام فتنهها زیر سر اوست
شعر: قیصر امینپور
این چه رسمیست که در کوفه بنا گردیده
سر بُرَنـد از تن مهمـان به لب خشکیـده
مُهر این ننگ که بر صفحـهی آنان خـورده
قـلــب آزاده دلانِ دو جـهـــان آزُرده
این چه رسمیست که لب تشنه کُشندمهمان را
در ازای زر و زوری شکنـنـد پـیـمـان را
درب خـانـه به حبیبـان خـدا میبنـدنـد
بر غریبـان و اسیـران بـلا میخندند
این چه رسمیست که مهمان بکُشند لب تشنه
بکِشَنـد روی گل فـاطمـه تیـغ و دشنـه
این چه رسمیست که برچیده گل همدردی
مُرده مردی به درون، زنده شـده نامردی
کیسه دوزان همه بر گِردِ ستم جمع شوند
شمر و بن سعد و یزید بر دلشان شمع شوند
این چه رسمیست که آزرده دلِ فاطمـه را
سایه افکنده به طفلان حرم واهمـه را
بُرده دل از دلِ مـردم به زر و زیـور و زور
شرف و مردی و ایمان شدهاند زنده بگور
کوفیان این رسم مهمانی نبود
یوسـف زهـرا که زندانی نبـود
این چه رسمیست که لب تشنه کُشی باب شده
طفل شـش ماهه قتیـلِ هـوسِ آب شده
این نه در طینت ترساست نه درقوم یهود
بلکـه سـر از تنـهی کوفه بیاورده وجود
ننگ بر اینهمه بیمهری و این سنگدلی
که روا گشتـه از این فرقه به اولاد علی
تیر زهرین به گلوی گل شش ماهه زدند
رو بـه رویِ رهِ ایمـان رهِ بیراهه زدنـد
این چه رسمیست که عاشق کشی و خیره سری
گشته بر چهـرهی این شهر بلا جلـوهگری
زور در پنجهی سلطان جنون افتاده
شـرم از پـردهی لفّافه برون افتاده
این چه رسمیست که لب با دل خود یکسان نیست
ضرب شمشیـر هواخـواهِ دل و پیمان نیست
تیغ باطل به کف آورده عبث میپویند
حرف در سیطرهی تیـغ هوس میگویند
بر تنِ لب تشنگان جانی نبود
یوسف زهرا که زندانی نبود
این چه رسمیست که دل در گروِ عهدی نیست
بر گل زنبـق مـرداب شما شهدی نیست
بشنوید از دو لب خون خدا بر سرِ نِی
دل به دربارِ ستم پیشه سپردن تا کِی؟
سنگ بر آینهی حق زدن و بشکستن
بـر لوایِ سیهِ ظلم و ستم دل بستن
رسم دیرینهی شهریست که مدفون بلاست
شهر نفرین شدگانیست که ملعوب جفاست
سـروری کوفه اگر رسم جفا پیشه نمود
راه پیمان شکنی در دلشان ریشه نمود
دست در دست ستمکار به حق تازیدند
مست و مدهوش به این جور وجفا نازیدند
علت آن بودکه تصویر ولا نشناختند
کورکورانه به دنیای ستم دل باختند
از سر ترس هواخواه زر و زور شدند
یار ظالم شده از راه خدا دور شدند
جز حسینم تشنه قربانی نبود
یوسف زهرا که زندانی نبود
محمدرضا سروری
فرود آیید یاران وعده گاه داور است اینجا
بهارستان سرخ لاله های پرپر است اینجا
چه غم گر از منا و وادی مشعر سفر کردی
خدا داند که بهتر از منا و مشعر است اینجا
زیارتگاه کل انبیاء تا با من محشر
مزار قتلگاه عاشقان بی سر است اینجا
فرود آیید ای یاران در این صحرا که می بینم
ز بانگ العطش غوغای روز محشر است اینجا
فرات از چار جانب موج زن اما خدا داند
جواب العطش شمشیر و تیر و خنجر است اینجا
رباب از اشک و خون دل دو چشم خویش دریا کن
که آب تیر زهر آلوده شیر اصغر است اینجا
به گل باران چه حاجت دشت و صحرا را که می بینم
زمینش لاله گون از خون سرخ اکبر است اینجا
مبادا نام آب آرید ای طفلان معصومم
که سقّای حرم خود از شما تشنه تر است اینجا
عَلَم افتاده، من تنها و اطرافم پر از دشمن
سر و دست علمدارم جدا از پیکر است اینجا
برادر با تن عریان به موج خون و می بینم
که کعب نیزه عرض تسلیت بر خواهر است اینجا
سزد که دعوت کنم در کربلا پیوسته «میثم» را
که او را شور و حال و اشک و سوز دیگر است اینجا
شاعر: غلامرضا سازگار(میثم)
دلخوشم من چون گدای این درم
هم گدای فاطمه هم حیدرم
سوی این در هست دائم دست من
نیست حاجت بر سرای دیگرم
آبرویم از در این خانه است
زین سبب از خلق عالم برترم
تا که آید نام زیبای حسین(ع)
اشک آید از دو چشمان ترم
روضههایش چون به گوشم میرسد
میزند بر سینه و دل آزرم
کاش میشد کربلا باشم شبی
تا به برگیرم مزار دلبرم
یاد دارم کودکی بودم ولی
شور عشقی بود دائم در سرم
تا که ایام محرم میرسید
مینمودم رخت ماتم در برم
یاد دارم مانده در گوشم هنوز
گریههای بی صدای مادرم
اینچنین میگفت با صد شور و شین
من فدای کام عطشان حسین(ع)
حامد کاظمی
حـتی خدا میان حسـینیهی غمش
سوگند خورده است به ماه محرمش
شبهای قدر محترم و با فضیلتاند
امّا نمیرسند به شبهای ماتمش
امروز نه، غروب همان سال شصت و یک
ما را گره زدند به نخهای پـرچمش
این دستمال گـریه پر از نـور میشود
وقتی به دست روضـهی خورشید میدمش
چشمی که از برای تو گریان نمیشود
باید حواله داد به دست جـهنمش
جانم فدای محتشم خانوادهات
با این چه نوحه و چه عزا و چه ماتمش
علی اکبر لطیفیان
به نال ای دل که دیگر ماتم آمد
بگری ای دیده ایام غم آمد
گل غم سرزد از باغ مصیبت
جهان را تازه شد داغ مصیبت
جهان گردید از ماتم دگرگون
لباس تعزیت پوشیده گردون
ز باغ غصه کوه از پا فتاده
زمین را لرزه بر اعضا فتاده
فلک تیغ ملامت بر کشیده
ز ماه نو الف بر سر کشیده
ازین غم آفتاب از قصر افلاک
فکنده خویش را چون سایه بر خاک
عروس مه گسسته موی خود را
خراشیده به ناخن روی خود را
خروش بحر از گردون گذشته
سرشک ابر از جیحون گذشته
تو نیز ای دل چو ابر نوبهاری
به بار از دیده هر اشگی که داری
که روز ماتم آل رسول است
عزای گلبن باغ بتول است
عزای سید دنیا و دین است
عزای سبط خیرالمرسلین است
عزای شاه مظلومان حسین است
که ذاتش عین نور و نور عین است
دمی کز دست چرخ فتنه پرداز
ز پا افتاد آن سرو سرافراز
غبار از عرصهٔ غبرا برآمد
غریو از گنبد خضرا برآمد
ملایک بیخود از گردون فتادند
میان کشتگان در خون فتادند
مسلمانان خروش از جان برآرید
محبان از جگر افغان برآرید
درین ماتم بسوز و درد باشید
به اشگ سرخ و رنگ زرد باشید
بسان غنچه دلها چاک سازید
چو نرگس دیدهها نمناک سازید
ز خون دیده در جیحون نشینید
چو شاخ ارغوان در خون نشینید
به ماتم بیخ عیش از جان برآرید
به زاری تخم غم در دل بکارید
که در دل این زمان تخم ملامت
برشادی دهد روز قیامت
خداوندا به حق آل حیدر
به حق عترت پاک پیامبر
که سوی محتشم چشم عطا کن
شفیعش را شهید کربلا کن
محتشم کاشانی
باز این چه شورش است که در خلق عالم است
باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است
باز این چه رستخیز عظیم است کز زمین
بی نفخ صور خاسته تا عرش اعظم است
این صبح تیره باز دمید از کجا کزو
کار جهان و خلق جهان جمله در هم است
گویا طلوع میکند از مغرب آفتاب
کاشوب در تمامی ذرات عالم است
گر خوانمش قیامت دنیا بعید نیست
این رستخیز عام که نامش محرم است
در بارگاه قدس که جای ملال نیست
سرهای قدسیان همه بر زانوی غم است
جن و ملک بر آدمیان نوحه میکنند
گویا عزای اشرف اولاد آدم است
خورشید آسمان و زمین نور مشرقین
پروردهٔ کنار رسول خدا حسین
کشتی شکست خوردهٔ طوفان کربلا
در خاک و خون طپیده میدان کربلا
گر چشم روزگار بر او زار میگریست
خون میگذشت از سر ایوان کربلا
نگرفت دست دهر گلابی به غیر اشک
زآن گل که شد شکفته به بستان کربلا
از آب هم مضایقه کردند کوفیان
خوش داشتند حرمت مهمان کربلا
بودند دیو و دد همه سیراب و میمکید
خاتم ز قحط آب سلیمان کربلا
زان تشنگان هنوز به عیوق میرسد
فریاد العطش ز بیابان کربلا
آه از دمی که لشگر اعدا نکرد شرم
کردند رو به خیمهٔ سلطان کربلا
ادامه مطلب ...این زمین پربلا را نام دشت کربلاست
ای دل بیدرد آه آسمان سوزت کجاست
این بیابان قتلگاه سید لب تشنه است
ای زبان وقت فغان وی دیده هنگام بکاست
این فضا دارد هنوز از آه مظلومان اثر
گر ز دود آه ما عالم سیه گردد رواست
این مکان بوده است روزی خیمهگاه اهلبیت
کز حباب اشگ ما امروز گردش خیمههاست
کشتی عمر حسین اینجا به زاری گشته غرق
بحر اشگ ما درین غرقاب بیطوفان چراست
اینک قبهٔ پر نور کز نزدیک و دور
پرتو گیتی فروزش گمرهان را رهنماست
اینک حایر حضرت که در وی متصل
زایران را شهپر روحانیان در زیر پاست
اینک سدهٔ اقدس که از عز و شرف
قدسیان را ملجاء و کروبیان را ملتجاست
اینک مرقد انور که صندوق فلک
پیش او با صد هزاران در و گوهر بیبهاست
اینک تکیهگاه خسرو والا سریر
کاستان روب درش را عرش اعظم متکاست
اینک زیر گل سرو گلستان رسول
کز غم نخل بلندش قامت گردون دوتاست
اینک خفته در خون گلبن باغ بتول
کز شکست او چو گل پیراهن حور اقباست
این چراغ چشم ابرار است کز تیغ ستم
همچو شمعش با تن عریان سر از پیکر جداست
این سرور سینهٔ زهراست کز سم ستور
سینهٔ پر علمش از هر سو لگدکوب بلاست
این انیس جان پیغمبر حسینبن علی است
کز سنانبن انس آزرده تیغ جفاست
این عزیز صاحب دل اباعبدالهست
کز ستور افتاده بییاور به دشت کربلاست
این حبیب ساقی کوثر وصی بیسراست
کز عروس روزگارش زهر در جام بقاست
این سرافراز بلنداختر که در خون خفته است
نایب شاه ولایت تاج فرق اولیاست
این سهی سرو گزین کز پشت زین افتاده است
جانشین شاه مردان شهسوار لافتاست
این مه فرخنده طلعت کاین زمینش مهبط است
قرةالعین علی چشم و چراغ اوصیاست
این در رخشنده گوهر کاین مقامش مخزنست
درةالتاج شه دین تاجدار هل اتاست
این دل آرام ولی حق امیرالمؤمنین
کامکارانت منی نامدار انماست
این گزین عترت حیدر امام المتقین
پادشاه کشور دین پیشوای اتقیاست
پا درین مشهد به حرمت نه که فرش انورش
لاله رنگ از خون فرق نور چشم مرتضی است
دوست را گر چشم ازین حسرت نگرید وای وای
کز تاسف دشمنان را بر زبان واحسرتاست
مردم و جن و ملک ز آه نبی در آتشند
آری آری تعزیت را گرمی از صاحب عزاست
میشود شام از شفق ظاهر که بر بام فلک
سرنگون از دوش دوران رایت آل عباست
طفل مریم بر سپهر از اشگ گلگون کرده سرخ
مهد خود در شام غم همرنگ طفل اشک ماست
خاکسارانی که بر رود علی بستند آب
گو نگه دارید آبی کاتش او را در قفاست
تیره گشت از روبهان ماوای شیری کز شرف
کمترین جای سگانش چشم آهوی خطاست
ای دل اینجا کعبهٔ وصل است بگشا چشم جان
کز صفا هر خشت این آیینه گیتی نماست
زین حرم دامن کشان مگذر اگر عاقل نهای
کاستین حوریان جاروب این جنت سر است
رتبهٔ این بارگه بنگر که زیر قبهاش
کافر صد ساله را چشم اجابت از دعاست
یا ملاذالمسلمین در کفر عصیان ماندهام
از خداوندم امید رحمت و چشم عطاست
یا امیرالمؤمنین از راندگان درگهم
وز در آمرزگارم گوش بر بانک صلاست
یا امامالمتقین از عاصیان امتم
وز رسولم چشم خشنودی و امید رضاست
یا معزالمذنبین غرق کبایر گشتهام
وز تو در خواهی مرادم در حریم کبریاست
یا شفیعالمجرمین جرمم برونست از عدد
وز تو مقصودم شفاعت پیش جدت مصطفاست
یا امان الخائفین اینجا پناه آوردهام
وز تو مطلوبم حمایت خاصه در روز جزاست
یا اباعبدالله اینک تشنهٔ ابر کرم
از پی یک قطره پویان برلب بحر سخاست
یا ولیالله گدای آستانت محتشم
بر در عجز و نیاز استاده بیبرگ و نواست
مدتی شد کز وطن بهر تو دل بر کنده است
وز ره دور و درازش رو در این دولتسرا است
دارد از درماندگی دست دعا بر آسمان
وز قبول توست حاصل آن چه او را مدعاست
از هوای نفس عصیان دوست هر چند ای امیر
جالس بزم گناه و راکب رخش خطاست
چون غبار آلود دشت کربلا گردیده است
گرد عصیان گر ز دامانش بیفشانی رواست
محتشم کاشانی
چه گویم مدح میر دین حسن را
دگربار آن حسین پاک تن را
دو نور جوهر زهرا و حیدر
بروز رزم هر یک صد غضنفر
دو شمع از پرتو خورشید اسرار
جهان از نور ایشان شد پدیدار
یکی در خاک و خون آغشته گشته
یکی در زهر جانش کشته گشته
نظام خطّه دنیا از ایشان
نعیم جنت و نیران و رضوان
چو ایشان کشته شو عطار کم گو
که پرگوئی ز میدان کم برد گوی
درین ره نه قدم در خون در آخر
که گردد آن زمان آن یار ظاهر
جهان هیچست و مانند رباطست
فکنده در رباط اینجا بساط است
جهان بر رهگذر هنگامه کرده است
تو بگذر زانکه این هنگامه سرد است
جهان بنگر که تا چون پنج و پنجست
ز مرکز تا محیط اندوه و رنجست
تماشاگاه دان عالم سراسر
تماشائی بکن از وی تو بگذر
گذر کن از تماشا گاه زنهار
وگرنه در بلا مانی گرفتار
ازین معدن که سر کردی تو بیرون
بسی خوردی درین خاک ای پسر خون
چو اصلت خون بود خونت بریزد
کجا پشه ابا صرصر ستیزد
بخواهد ریخت خون جملگی زار
بخون در نه قدم مانند عطار
موافق باش با اهل یقین تو
چو ایشان باش در حق پیش بین تو
موافق شد دلم با عاشقانش
فدا گشتم برای عاشقانش
درین ره صد هزاران سر چو گویست
چه جای گفتگو و جستجویست
ولی راز دگر افتاد ما را
عجب ساز دگر افتاد ما را
هر آنچ آید از آن دلدار خوبست
که او پیوسته انوار القلوب است
قلم راندست در هر چیز کور است
حقیقت اوست بشنو این سخن راست
همه آثار صنع اوست اینجا
بر ما زشت و بد نیکوست اینجا
قدم چون در نهی این بار در راه
مشوی این بار از بود خود آگاه
قدم چون در نهادی راز بینی
یقین سر رشته خود باز بینی
قدم در نه درین ره تا بیابی
جمال یار و سوی او شتابی
چرا درماندهٔ بگشاده این در
اگر مرد رهی زین در تو بگذر
چو دنیا رهگذار آن جهان است
کناری گیر کاینجا هم چنانست
کناری جوی از مردم که یارت
ز ناگاهی بیاید در کنارت
ترا زین کی خبر باشد وزین یار
مگر وقتی که یار آید پدیدار
اگر صبرت بود در آخرت دوست
نماید روی خویش از ظاهرت دوست
مترس از جان و سر اینجایگه تو
که بنماید ترا دیدار شه تو
تو داری در دو عالم جوهر دوست
نمیدانی نمیبینی که کل اوست
چنان دان این سخن گر مرد راهی
که تو اویی و او در تو چه خواهی
ز تو تا دوست راهی نیست بسیار
حجاب تو وجود تست برادر
تو هستی در وجود خویش دریاب
مثال جوهری در عین غرقاب
سخن با تست جمله گر بدانی
همه اسرار و انوار معانی
سخن در عشق و دل بسیار گفتم
حقیقت کل ز دید یار گفتم
سخن چون جمله جانانست اینجا
که پیدا او و پنهانست اینجا
سخن با اوست اینجا هرچه گویم
که سرگردان عشق او چه گویم
حقیقت ای دل اکنون پاک رو باش
ابا جانان تو در گفت و شنو باش
عطار
کیست حق را و پیمبر را ولی
آن حسن سیرت حسین بن علی
آفتاب آسمان معرفت
آن محمد صورت و حیدر صفت
نه فلک را تا ابد مخدوم بود
زانکه او سلطان ده معصوم بود
قرةالعین امام مجتبی
شاهد زهرا شهید کربلا
تشنه او را دشنه آغشته بخون
نیم کشته گشته سرگشته بخون
آن چنان سرخود که برد بی دریغ
کافتاب از درد آن شد زیر میغ
گیسوی او تا بخون آلوده شد
خون گردون از شفق پالوده شد
کی کنند این کافران با این همه
کو محمد کو علی کو فاطمه
صد هزاران جان پاک انبیا
صف زده بینم بخاک کربلا
در تموز کربلا تشنه جگر
سر بریدندش چه باشد زین بتر
با جگر گوشهٔ پیمبر این کنند
وانگهی دعوی داد و دین کنند
کفرم آید هرکه این را دین شمرد
قطع باد از بن زفانی کین شمرد
هرکه در روئی چنین آورد تیغ
لعنتم از حق بدو آید دریغ
کاشکی ای من سگ هندوی او
کمترین سگ بودمی در کوی او
یا در آن تشویر آبی گشتمی
در جگر او را شرابی گشتمی
عطار
هر که پیمان با هوالموجود بست
گردنش از بند هر معبود رست
مؤمن از عشق است و عشق از مؤمنست
عشق را ناممکن ما ممکن است
عقل سفاک است و او سفاک تر
پاک تر چالاک تر بی باک تر
عقل در پیچاک اسباب و علل
عشق چوگان باز میدان عمل
عشق صید از زور بازو افکند
عقل مکار است و دامی میزند
عقل را سرمایه از بیم و شک است
عشق را عزم و یقین لاینفک است
آن کند تعمیر تا ویران کند
این کند ویران که آبادان کند
عقل چون باد است ارزان در جهان
عشق کمیاب و بهای او گران
عقل محکم از اساس چون و چند
عشق عریان از لباس چون و چند
عقل می گوید که خود را پیش کن
عشق گوید امتحان خویش کن
عقل با غیر آشنا از اکتساب
عشق از فضل است و با خود در حساب
عقل گوید شاد شو آباد شو
عشق گوید بنده شو آزاد شو
عشق را آرام جان حریت است
ناقه اش را ساربان حریت است
آن شنیدستی که هنگام نبرد
عشق با عقل هوس پرور چه کرد
آن امام عاشقان پور بتول
سرو آزادی ز بستان رسول
الله الله بای بسم الله پدر
معنی ذبح عظیم آمد پسر
بهر آن شهزاده ی خیر الملل
دوش ختم المرسلین نعم الجمل
سرخ رو عشق غیور از خون او
شوخی این مصرع از مضمون او
در میان امت ان کیوان جناب
همچو حرف قل هو الله در کتاب
موسی و فرعون و شبیر و یزید
این دو قوت از حیات آید پدید
زنده حق از قوت شبیری است
باطل آخر داغ حسرت میری است
چون خلافت رشته از قرآن گسیخت
حریت را زهر اندر کام ریخت
خاست آن سر جلوه ی خیرالامم
چون سحاب قبله باران در قدم
بر زمین کربلا بارید و رفت
لاله در ویرانه ها کارید و رفت
تا قیامت قطع استبداد کرد
موج خون او چمن ایجاد کرد
بهر حق در خاک و خون غلتیده است
پس بنای لااله گردیده است
مدعایش سلطنت بودی اگر
خود نکردی با چنین سامان سفر
دشمنان چون ریگ صحرا لاتعد
دوستان او به یزدان هم عدد
سر ابراهیم و اسمعیل بود
یعنی آن اجمال را تفصیل بود
عزم او چون کوهساران استوار
پایدار و تند سیر و کامگار
تیغ بهر عزت دین است و بس
مقصد او حفظ آئین است و بس
ماسوی الله را مسلمان بنده نیست
پیش فرعونی سرش افکنده نیست
خون او تفسیر این اسرار کرد
ملت خوابیده را بیدار کرد
تیغ لا چون از میان بیرون کشید
از رگ ارباب باطل خون کشید
نقش الا الله بر صحرا نوشت
سطر عنوان نجات ما نوشت
رمز قرآن از حسین آموختیم
ز آتش او شعله ها اندوختیم
شوکت شام و فر بغداد رفت
سطوت غرناطه هم از یاد رفت
تار ما از زخمه اش لرزان هنوز
تازه از تکبیر او ایمان هنوز
ای صبا ای پیک دور افتادگان
اشک ما بر خاک پاک او رسان
اقبال لاهوری