اشعار ترکی آذری و فارسی

اشعار ترکی آذری و فارسی

مئی ساتانلار کوچه‌سی- تورکی و فارسیجا شعرلر
اشعار ترکی آذری و فارسی

اشعار ترکی آذری و فارسی

مئی ساتانلار کوچه‌سی- تورکی و فارسیجا شعرلر

بۇرا نئینوادی زینب

بۇرا نئینوادی زینب، بۇ مکان نواسیز اوْلماز

آدێ کربلا اوْلان یئر، بیلیره‌م بلاسیز اوْلماز

 

بۇ زمین-ی-پاکه قانێم وئره‌ر آیرێ بیر اثرلر

سوْرا قانلێ تُربَتیمده‌ن گۆل-ی-آرزو دره‌رلر

اؤپۆب ال به ال جاهاندا، اوْنۇ تُحفه گؤنده‌ره‌رلر

اوْلا هر مریضه قیسمت، مرض-ی-شفاسیز اوْلماز

 

من اؤزۆم خلیل-ی-عئشقم، بۇرادۇر مینای-ی-عئشقیم

اوْ فرات-ی-زَمزَمیمدیر، بۇ مکان صفای-ی-عئشقیم

بۇ گۆل اۆزلۆ اکبر اوْغلۇم، اوْلاجاق فدای-ی-عئشقیم

کی خلیل اوْلان میناسیز، بۇ مینا فداسیز اوْلماز

 

بۇ مکاندا سن قوْناقسان، منیم اصل-ی-مسکنیمدیر

بیلیره‌م ندیر حدودی، هارا عئین-ی-مدفنیمدیر

باخ اوْ تلّ سنده‌ن اؤترۆ، بۇ چۇخۇر مکان منیمدیر

هارا سالک-ی-طریقت، گئده رهنماسیز اوْلماز

 

اوْ فراتی کی گؤرۆبسن، بیزه گؤرسه‌دیر سییاهه

منی سسله‌ییر یئتیرسوْن، سؤزۆنۆ بۇ بی‌پناهه

کی گلین بیر آز سۇیۇمدان، آپارۇن اوْ خئیمه‌گاهه

دوْلانار موباح اوْلان سۇ، ستم-وْ-جفاسیز اوْلماز

 

اۇجالێب سسی فراتین، ولی خئیلی باکنایه

سۇیۇنۇ تعاریف ایستیر، ائده سۆد امه‌ر بالایه

کی گل ایچ نقدر ایچیرسن، سوْرا ائیله‌مه گیلایه

قده‌غه‌ن اوْلاندا گلسه‌ن، بوْغازۇن یاراسێز اوْلماز

 

باجێ من کی شیش جهات-وْ-دوجهانه پادشاهم

گره‌ک آلتێ گوشه بیر قبر، ائده‌لر منه فراهم

اۆره‌گیم چوْخ ایستیر اوْردا یاتاق اکبریله باهم

ائله بیر مزاریم اوْلسا، بئله مه لقاسیز اوْلماز

 

باجێ منده‌ن اؤترۆ «شئمره» سن اۇجاتما دست-ی-حاجت

منی خنجر آلتدا گؤرسوْن، اوْنا ائیله‌مه سماجت

دم-ی-خنجره ال آتما، الۇن ائیله‌مه جراحت

ائله نطفه‌ی-ی-زنانین الی چۆن خطاسیز اوْلماز

  

قوْشار: استاد رحیم منزوی اردبیلی

در چشم دیگری

در آسمان آبی این چشم ناشناس

چون آسمان خاطره ی من ستاره ایست

دیدم ترا که جلوه کنان در نگاه او

با من چنانکه بود، هنوزت اشاره ایست

می بینمت هنوز درین چشم ناشناس

این چشم ناشناس که رفت از برابرم

گویی تویی که باز چو خورشید شامگاه

می تابی از دریچه ی روزن به خاطرم

آهنگی از نگاه تو می آیدم به گوش

چون موج های خاطره، غمگین و دلنواز

می سوزدم به مستی و می تابدم ز شوق

می خواندم به گرمی و می راندم به ناز

در ماهتاب خاطره می بینمت هنوز

با آن شکنج زلف که افشانده ای به دوش

گاهی به ناز می گذری از برابرم

تا از درون سینه برانگیزی ام خروش

می بینمت که گام فرا می نهی به پیش

در جامه ای سپید که پوشانده پیکرت

پیراهنی که دوخته ای از حریر ابر

چون آبشار نور، فرو ریزد از برت

یک لحظه، باز می شنوم نغمه ای ز دور

آغشته با غبار زراندوز خاطرات

دل می نهم به ناله ی پنهانی نسیم

تا بشنوم ترانه ی گمگشته ی حیات

می آیدم به گوش، صدایی شکسته وار

کز آن شراب خاطره در جام من بریز

زان باده ی نگاه که در جام چشم تست

چون ساقیان میکده در کام من بریز

بیچاره من، که باز به دامان آرزو

سر می نهم که بشنوم آهنگ دیگرت

غافل که آن نوای فریبنده، دیرگاه

افسرده در سیاهی چشم فسونگرت

اما هنوز، در دل این چشم ناشناس

گویی خیال تست که می آیدم به چشم

می بینمت هنوز، که می خوانیم به ناز

می بینمت هنوز، که می رانی ام به خشم

من مانده بر دریچه ی این چشم ناشناس

چون دزد آشنا که بکاود ز روزنی

شاید چو نور ماه، درآیم به خوابگاه

بینم که در سیاهی شب، خیره بر منی

شاعر: نادر نادرپور

سرگذشت

شب ها، به کنج خلوت من می گفت

افسانه های روز جدایی را

با خنده های تلخ، نهان می داشت

در چشم خویش، راز خدایی را

آن آتشی که شعله به جان می زد

دیگر نمی شکفت به چشمانش

وز گریه های تلخ پشیمانی

اشکی نمی نشست به دامانش

شوقی که جاودانه مرا می سوخت

دیگر نمی گداخت نگاهش را

وان قطره های اشک شبانگاهی

از دل نمی زدود گناهش را

چشمی که با نگاه سخن می گفت

افسانه های روز جدایی داشت

چون غنچه ی کبود سحرگاهی

از خواب ناز، دیده گشایی داشت

در چشم او که آینه ی دل بود

دیدم که عشق گمشده پیدا نیست

دیدم که در نگاه گنهکارش

روز و شبان رفته، هویدا نیست

دیدم که با نگاه،‌ مرا می راند

بی آنکه با امید فراخواند

دیدم که با سکوت سخن می گفت

بی آنکه با نگاه سخن راند

می خواستم به دامنش آویزم

تا بشکنم سکوت غم افزا را

چندان کشم به ظلمت شب ها دست

تا واکنم دریچه ی فردا را

می خواستم به گریه فرو خوانم

در گوش او حدیث پریشانی

می خواستم به مویه فرو ریزم

در پای او سرشک پشیمانی

می خواستم چو ابر سیه دامن

از چشم ها ستاره فروبارم

وان اختران گرم فروزان را

در آسمان دامن او بارم

می خواستم به تیرگی شب ها

شمعی ز چشم روشن او گیرم

می خواستم ز وحشت تنهایی

چون شعله ای به دامن او گیرم

می خواستم به گونه ی من لغزد

اشکی ز دیدگان پشیمانش

می خواستم به شانه ی من ریزد

انبوه گیسوان پریشانش

چندان فسانه های عبث خواندم

تا خاطرات گمشده باز آرم

وان عشق دلفریب خدایی را

چونان که رفته بود، فراز آرم

چشمم چه اشک ها که به دامن ریخت

تا با نگاه دوست، سخن گوید

وز دل، غبار تیره ی حرمان را

با قطره های اشک فرو شوید

اما نگاه غمزده اش می گفت

بنگر که آنچه رفت، هویدا نیست

بر گور خاطرات فرو مرده

نوری ز شمع سوخته پیدا نیست

اینک، درون محبس شب ها، من

سر می کنم حدیث جدایی را

تا کی به شامگاه گرفتاری

جویم فروغ صبح رهایی را

سر می نهم به دامن تنهایی

تا در نگاه چشم وی آویزم

وز آتشی که روشنی دل بود

بار دگر، شراره برانگیزم

شاید که یار گمشده باز آید

وان ماجرای رفته ز سر گیرد

تا ناله های وحشت و نومیدی

در سینه ام طنین دگر گیرد

شاعر: نادرپور

پرده ی ناتمام

چشمه در تاریکی شب، برق می زد

باد، رقصان با سرود اهرمن ها

سایه های خفته چون دزدان رهزن

تک درختان، چون نگهبانان تنها

ماه، گاهی ناهویدا، گاه پیدا

خنده ی تلخ و غم انگیز نسیمی

نقش می شد بر لب موج گریزان

دست و پا می زد که بگریزد درختی

باد می آمد به قصد برگ ریزان

برق شلاقش به تاریکی هویدا

روح ناپیدای شب در بیشه زاران

گاه پاورچین و گاهی پر هیاهو

سایه ها را می دوانید از پی هم

بیشه در هم می کشید از خشم، ابرو

برق می زد دیدگان اهرمن ها

خاربن ها، خیره بر تاریکی شب

با هزاران چشم مرموز و خیالی

شب پریشان از غم تنهایی خود

ناله می زد در نیستان های خالی

تا نسیمی سر کند آهسته آوا

باد عابر، در سیاهیی سوت می زد

نغمه ها در سوت او در هم فشرده

همچو دزدان با علامت ها سخنگو

رهروان را با سرانگشتان شمرده

عابران از وحشت دزدان، به نجوا

چشمه می خندید و ذرات ستاره

در دهانش همچو پولک های ماهی

یا چو دندان ها ز مروارید غلتان

با شکرخند نسیم شامگاهی

در سیاهی می درخشید آشکارا

جام ماه از شهد شیری رنگ مملو

نور آن چون خنده های نیکبختان

می چکید از کام شهد آلود ظلمت

چشمه سار تشنه در پای درختان

می گرفت از دست شب جامی گوارا

طبل کوبان، زنگیان آدمی کش

با هزاران چشم سرخ شعله افکن

نقطه ها می ساختند از روشنایی

در فضا چون برق مشعل های روشن

یا چو آتشپاره در دود صحرا

تکدرختی می سرود از شادمانی

زیر لب، افسانه های عاشقانه

در میان حلقه ی تنگ چناران

باد می زد بر درختان تازیانه

چشمه گریان می شد از هول تماشا

در مسیر باد خواب آلوده ی شب

برگ ها پر می زدند از شاخساران

چون وزغ ها بر زمین افتان و خیزان

سایه ها بازیکنان در جویباران

بیشه از باد شبانگاهان به غوغا

گاه کف می زد به تنهایی درختی

باد می آمد به قصد گوشمالش

چون زنی بر شانه ها می ریخت گیسو

چشمه ساران خیره بر نقش جمالش

ماه چون آوارگان خاموش و تنها

پنجه های تکدرختان، باز می شد

با هیاهویی خیال انگیز و مبهم

می گذشت از شاخساران با تأنی

رشته های سیم، چون برق مجسم

دود شب از شاخه ها می رفت بالا

برق چشم ماه نو، چون بندبازان

بر فراز سیم ها جولان گرفته

یا نگاهی از تنی در هم شکسته

پر زده، بر سیم نازک جان گرفته

در افق سوسوکنان چشمان فردا

چون نگهبانان دهشتناک ظلمت

در کنار چشمه ی وحشی، چناران

گاه می آمد صدای باد رهزن

می دوید آن سو، نگاه پاسداران

باد می افتاد و می ماند از تقلا

جاده در خاموشی شب دور می شد

چشمه در تاریکی شب برق می زد

ماه با دندان موجی خرد می شد

باد شیون ها ز بیم غرق می زد

می نهاد آهسته در هنگامه ها، پا

در افق، چون پنبه ها بر صورت شب

ابرها آغشته شد با روشنایی

در فضا، چون برج خاموشی شناور

پر ز وحشت، پر ز اسرار خدایی

آسمان با چهره ی غمگین دریا

شاعر: نادرپور

یادبودها

نیمه شبانست و باد سردی از آن دور

سر کند افسانه های دیو و پری را

در دل خاموش شب به یاد من آرد

بهت و سکوت جهان بی خبری را

نیمه شب آنگه که دختران پریزاد

آب، ز سرچشمه های گمشده آرند

زیر نگاه ستارگان فروزان

بر لب هم، بوسه های عاطفه بارند

نیمه شب آنگه که اشک ماه و ستاره

روی گیاهان نو دمیده نشیند

در دل آن قطره ها ز روشنی ماه

برق لطیفی چو برق دیده نشیند

نیمه شب آنگه که روی برکه ی خاموش

باد برقصاند اختران افق را

رهرو گمراه شب دوباره بجوید

دورنمای مسافران طرق را

نیمه شب آنگه که باد ساحل دریا

زمزمه ی آب را به گوش رساند

قایق درمانده ای ز واهمه ی موج

دامن بادی به سوی خویش کشاند

نیمه شب آنگه که روی تپه ی‌ آرام

پرتو فانوس شبروی بدرخشد

بانگ دلاویز رهروان خوش آواز

ظلمت شب را نشاط گمشده بخشد

نیمه شب ‌آنگه که ساکنان بیابان

جانورانند و بوته ها و گونها

زمزمه ها بشنود چو در وزش آید

باد خبرچین شب میان جگن ها

نیمه شب آنگه که دست کودک شبگرد

آتشی از برگ و بوته ها بفروزد

منتظر رقص شعله ها بنشیند

دیده به بازیگران معرکه دوزد

نیمه شب آنگه که سایه افکن صحرا

لکه ی خارست و بوته های تمشک است

بر رخ عاشق ز گریه های شبانه

قطره ی خونست و دانه های سرشک است

نیمه شب ‌آنگه که چاه تشنه ی کاریز

نوش کند جرعه ای ز آب گوارا

سنگ عطش کرده ای درون وی افتد

تا بچشد قطره ای ز رخنه ی خارا

نیمه شب آنگه که چکه می کند از سقف

در دل غاری کهن ز روزنه ای آب

باد رساند صدای دمبدمش را

با نفس شب به گوش دختر مهتاب

نیمه شب آنگه که ماهیان درخشان

در دل آرام برکه غوطه ورستند

آن همه اختر چو فلس ریخته از ماه

در کف جوشان چشمه جلوه گرستند

نیمه شب آنگه که بر کرانه ی استخر

دسته ی مرغابیان به گرد هم ‌آیند

زمزمه ای دلنشین کنند و به نجوا

عقده ی دل با اشاره ها بگشایند

نیمه شب آنگه که در خموشی دره

زمزمه ی زنگ های قافله پیچد

باد، زند تازیانه ها به درختان

در دل جنگل، صدای غلغله پیچد

نیمه شب آنگه که در سپیدی مهتاب

جلوه فروشد چراغ بادی خرمن

گسترد امواج کاه و گندم افشان

بر سر پاتیگران مزرعه، دامن

نیمه شب ‌آنگه که در کشاکش امواج

بانگ غریقان دست و پازده خیزد

پیرزن راهبی ز غرفه درآید

رهزن شب از صدای پا بگریزد

نیمه شب آنگه که ورد هر شبه را، جغد

سر کند از تکدرخت دامنه ی کوه

زنده شود در سکوت قلعه ی خاموش

خاطره هایی ز مرگ و وحشت و اندوه

نیمه شب آنگه که از شکاف دریچه

رشته ی نوری فتد به کلبه ی دهقان

رخنه ی در راه به کنج کلبه کند وصل

میله ی باریکی از بلور درخشان

نیمه شب آنگه که قرص منحنی ماه

از پس دندانه های کوه برآید

بانگ خروسان شب ز دهکده ی دور

همره بادی به گوش رهگذر آید

نیمه شب آنگه که بر کناره ی چشمه

سایه دواند تمشک و ناله کند آب

نور بتابد ز لای برگ درختان

در دل امواج آب و چشمه ی مهتاب

نیمه شب آنگه که دختران دهاتی

کوزه به دوش از درون دهکده آیند

بر لب سرچشمه آتشی بفروزند

رقص کنان، گیسوان خود بگشایند

نیمه شب آنگه که سایه های درختان

چتر زند بر فراز واحه ی اموات

از سر گلدسته های مسجد موهوم

بشنود آواره ای صدای مناجات

نیمه شب آنگه که گردباد شبانه

چرخ زند در سکوت دره ی خاموش

سر دهد آهنگ نی، جوانک چوپان

تا کند اندیشه های تلخ، فراموش

نیمه شب ‌آن لحظه های خوش که نهفتست

در دل آرام خود، ودیعه ی رازی

زنده کند از گذشته های فرحناک

در سرم اندیشه های دور و درازی

آه چه شب ها، که زنگ برج کلیسا

کوفته می شد به دست صومعه بانان

دستخوش ازدحام خاطره ها، من

گوش فرا داده بر سرود شبانان

آه چه شب ها که پیر مرد مؤذن

بانگ اذان می زد از فراز مناره

خیره بر او، دیدگان مضطرب من

خیره به من، دیدگان ماه و ستاره

آه چه شب ها که باد همهمه انگیز

قهقهه می زد به بیکرانی صحرا

آتش غم ها به حال شعله زدن بود

شعله اش از ماورای سینه هویدا

آه چه شب ها که پشت پنجره ی ذهن

نور ضعیف چراغ خاطره می تافت

حافظه ی من چو عنکبوت کهنسال

پرده ای از خاطرات گمشده می یافت

آه چه شب ها که در شکنجه ی حرمان

پنجه به دل می زد اشتیاق نهانی

در دلم از حسرت گذشته به پا بود

آتش جاوید روزگار جوانی

آه چه شب ها که امتداد نگاهم

دایره می زد در آسمان شبانگاه

عاقبت این چشم انتظار کشیده

غرقه به خون می شد از درازی آن راه

آه چه شب ها که کارگاه وجودم

سربه سر آکنده می شد از غم انبوه

جغد حزین می سرود نوحه ی ماتم

نای شبان می نواخت نغمه ی اندوه

آه چه شب ها که با ترانه ی ساعت

رقص زمان بود و لحظه ها و دقایق

تک تک آن می گسیخت در شب تاریک

رشته ی باریک خاطرات و علایق

آه چه شب ها که چشم شوق و امیدم

دوخته می شد به روشنایی آفاق

فال نکو می زد از سپیدی گردون

دیده ی شب زنده دار و خاطر مشتاق

آه چه شب ها که می گذشت خیالم

بر در بیغوله های واهمه انگیز

روح مجانین و سایه های خیالی

با من بیچاره، کینه جوی و گلاویز

آه چه شب ها که رفت در غم و حسرت

تا من از آن نکته ای به حوصله جستم

سایه ی برگم که چون ز جا کندم باد

در پی بازآمدن به جای نخستم

شاعر: نادرپور

مرگ پرنده

شب، باد پر شکسته

می رفت و ناله می کرد

مستانه در سیاهی

هر سو کشاله می کرد

در گوشه های تاریک

در سایه های نمناک

می سود پنجه بر سنگ

می کوفت سینه بر خاک

می برد شاخه ها را

بازیکنان به هر سو

می راند سایه ها را

چون گله های آهو

خاموش بود صحرا

مهتاب روشنی بخش

می کرد نور خود را

بر سینه ی زمین پخش

از لای شاخساران

سر می کشید و می دید

تاریکی زمین را

در زیر سایه ی بید

اسرار نیمه شب را

می جست و خنده می کرد

برگی ز شاخه می جست

بادش پرنده می کرد

تنها با شاخ فندق

می خواند سهره ی پیر

می بافت نغمه اش را

چون دانه های زنجیر

در زیر آسمان کوه

سرد و سیاه و سنگین

پر کرده بود دامن

از سایه های رنگین

اندام آهنینش

در روشنایی ماه

چون قلعه های جادو

می بست بر نظر راه

دامان موجدارش

از دور دیده می شد

تا گوشه های صحرا

با شب کشیده می شد

بالایش آسمان ها

با اختران در هم

چون کشت نو دمیده

با قطره های شبنم

مرغان نیمه وحشی

بر شاخه ی درختان

آهسته می نشستند

غمگین چو تیره بختان

گاهی پیاده می گشت

لی لی کنان نسیمی

صحرای بیکرانه

پر می شد از شمیمی

خم می شد از نهیبش

هر لظحه شاخ و برگی

می زد نسیم خاموش

شیون ز بیم مرگی

دنبال باد ولگرد

بازیکنان نگاهم

می رفت و شمع مهتاب

تنها چراغ راهم

ناگه به لرزه آمد

انگشت شاخساری

مرغی تپید و افتاد

در موجی از غباری

بر خاک نرم و نمناک

غلتید و پرپری زد

بادی که ناله می کرد

آهنگ دیگری زد

یک لحظه ایستادم

خاموش و سرفکنده

تا دیده بر نگیرم

از جنبش پرنده

چشمم چو آشنا شد

با سایه و سیاهی

دیدم پرنده بر خاک

جان می کند چو ماهی

برگی سپس عقب رفت

تابید نور مهتاب

گویی که مرغ خفته

زد غوطه در دل آب

آنگاه چشم من دید

گنجشکی آرمیده

در تیرگی خزیده

از روشنی رمیده

از حلقه های یاران

رخت سفر گرفته

در زیر بارش ماه

سر زیر پر گرفته

آن روز شامگاهان

او بود و همسفرها

کانگونه می گشودند

مستانه بال و پرها

از روی کوهساران

چون برق می پریدند

ابر سیاه شب را

با سینه می دریدند

گویی به یادشان بود

آن همرهان هشیار

از دره های خاموش

افسانه های بسیار

ناگه پرید و برخاست

سنگی ز یک فلاخن

از ضربتش زیان دید

بال پرنده ی من

افتاد چون ستاره

در پنجه ی درختی

بر شاخه ای برهنه

مسکن گرفت لختی

چون طاقتش ز کف رفت

زان شاخه سرنگون شد

در پیش پایم افتاد

غلتید و غرق خون شد

اینک پرنده ی من

دیگر نفس نمی زد

قلب تپنده ی او

با صد هوس نمی زد

اشک ستاره و ماه

با اشک من درآمیخت

چون قطره های شبنم

بر بال او فرو ریخت 

شاعر:نادرپور

درود بر شب

توده های سیاه درختان

ساکن اندر خموشی چو کوهند

شب به خوابست و در آسمان ها

اختران، روشن و با شکوهند

باد گرمی چو لرزان نفس ها

می خورد بر لب و گونه هایم

می کشد نور رؤیایی ماه

سایه ای نیمرنگ از قفایم

ای شبی کافریدی خدایان

بر لبان کبودم چه نرمی

ای شبی کز تو مهتاب ها زاد

در خم گیسوانم چه گرمی

در من امشب نفوذ تو چون بود

کز بهار تو آبستنم من

زاید از من گلان شکفته

زانکه گر گل نیم، گلشنم من

باد گرمی که می آید از دور

از من خسته، سوزان نفس هاست

بوی عطری که پر کرده صحرا

آرزوها و زیبا هوس هاست

اختران در دو چشم منستند

چون درخشد فروغ نگاهم

بانگ تو ناله ی گنگ دریاست

یا که خاموشی شامگاهم

در نمی یابم این نغمه ی تو

گرچه تأثیر آن کرده مستم

سر چو در پایم اندازد آرام

آب چشمان بشوید دو دستم

شاعر: نادرپور

بنی هاشیم آیێ سوْن آنلارێندا قارداشێن سسله‌ییر

گؤز تیکیبدیر سنه قارداش، دم-ی-خنجر ده باشێـم

تئــز یئتیــش دادیمـه قــوْیما، قالا اللرده باشێم

 

منـه مـیـن یـاره دَگــه، ائتمـــه‌ره‌م البتـه گیلــه

قوْلسۇز اوْلسامدا چتین دوشمنه باشێم اگیلـه

قلبیمیـن نذریـدی بـۇ بـاش قاباغۇندا کسیلــــه

گل ائـده حاجـت-ی-قلبیمـی، بـرآورده بـاشێـم

 

گر گۆلۆن شاخه‌سی صدمه گؤره، خوْش رنگی سوْلا

نــه قـده‌ر دۆز دۇتــاســان، گـۆل آخێنـار ساغـا سـوْلا

منـه ده صـدمـه یئتیـب، سیّــدی! باشـۇن سـاغ اوْلا

قالمۇرێ شاخێ سێنان گۆل کیمی پئیکه‌رده باشێم

 

دئمیره‌م قارداشۇوام، عرصه ده سرلئشگه‌رۇوام

یا الیمده عَلمیــــم واردێ عَلم پرورووام

منده گر سلطنت-ی-عالم اوْلا نوکرووام

خاکبوس اولمایێب اوْلماز در-ی-دیگر ده باشێم

 

سن بیلیر سن، سنه قارداش دئمه‌دیم اؤز باشێما

امر-ی-زهرادی کی زحمت وئریره‌م قارداشێما

گل آیاقونــــدان اؤپۆم قوْی الون السیز باشێما

اوْلا تا آخر-ی-عمرینـــــــــــده نظرکرده باشێم

 

تاپدێم اوْل گۆنکۆ ولادت من ایا شاه-ی-زمـن

اؤز قۇجاغوندا گؤز آچدێم، گۆل-ی-رخساریوه من

نوْلا ایندی یۇمۇلان وقته گؤزۆم سن گله‌سـن

عرشه ناز ائیله‌ر اوْل دامن-ی-اطهر ده باشێم

 

گل خجل ائیله‌دی دونیا سویو، سرلئشگه‌رووی

سربلند ائیله  سرافکنـــــده اوْلان نوکرووی

جان دوْداغێمدادێ، پیشواز ائیلیر لبله‌رووی

ایستیر عمرین وئره باشه، لب-ی-کوثر ده باشێم

 

من هُمای شرفم، حئیف سێنێب بال-وْ-پریم

نه الیم وار نه عمودیم، نه بیر آیرێ کَسه‌ریم

کاسه‌ی-‌ی-سر، کُلَه-ی-جنگیدی، سینه‌م سیپریم

ایستیره‌م دهریده سرمشق اوْلا هر فرده باشێــــم

 

گر چه ذیبح اوْلماغا باشێم قاباغۇندا تله‌سَــر

خنجر-ی-قاتل اسه‌نده اوْدا شوقینده‌ن اَسه‌ر

وار نه جلّادیده جرأت، نه ده خنجر ده کسه‌ر

باخما السیزدی چتین ال وئره نامرده باشێم

 

راضییه‌م قاتل-ی-بیرحم ائله سنگین دل اوْلا

پرده‌لی بیر طبـــــق ایچره باشێما حامل اوْلا

قالا بیر حاله باشێم، قان گؤزۆمــه حایل اوْلا

گؤرمییه زینبی اغیار آرا بی‌پرده باشێـــــــم

 

قۇرۇلان وقته حسین! محکمه‌ی-‌ی-عدل-وْ-جزا

هر شهید اؤز باشێ الده گله‌جک حشـــره اخا

بیر شهید السیز اگر اوْلسا، ندیــــــر چاره شها

من نه نوعی اله آللام صف-ی-محشرده باشێم

 

ای ابوالفضل لیباسین دئییشیب آل-ی-یزیــــــد

جمع ائدیب سفره‌ی-ی-احسانیله باشێنه مُرید

«منزوی» حقّ دانێشاندا ائله‌ییر حمله شدید

گوی چوگان تعدّی، اوْلۇب اللــ‌رده باشێــــــم

     

شاعر: استاد رحیم منزوی اردبیلی

استاد رحیم منزوی اردبیلی

استاد منزوی 

اردبیل، خاستگاه تشیع و مرکز تجلی شور و عشق حسینی، از قرن‌ها پیش پاسدار میراث گران‌قدر فرهنگ عاشورایی بوده و این فرهنگ در اعتقادات مذهبی مردم این سامان عمیقاً ریشه دوانیده است و عشق به امام حسین(ع) در دل هزاران اردبیلی جای گرفته است که نمود بارز آن را می توان شاعران حسینی این منطقه دانست.

در اردبیل از شاعران و سخنوران توانا که در مورد فرهنگ عاشورا شعر سروده‌اند استادان بزرگوار مرحومین شمس عطار اردبیلی، بیضای اردبیلی، تاج الشعراء یحیوی، مضطر، انور اردبیلی، منزوی، ذاکر، شایق، ناطق، میرزا صدرالمالکی، کاتب، حاج مختار نخستین، رحمان نیک‌نژاد، نادر جلیلی‌وند، استاد بهجت خامه‌یار، مطلع، ناصر آزاد، عاصم کفاش، صدیف بختیاری، غمگین الحسینی و... آثار دلنشین خود را در دفتر عشق حسین(ع) ثبت کرده‌اند، که ما از میان این عاشقان حسین(ع)، ذیلاً به گوشه هایی از زندگی استاد مرحوم رحیم منزوی اشاره خواهیم داشت:

رحیم منزوی اردبیلی فرزند اسدالله در محله سیدآباد اردبیل به سال ۱۳۱۶ دیده به جهان گشود؛ وی یکی از شاعران نام‌آور عاشورایی است؛ از آثار وی می‌توان به کتب ذیل اشاره کرد:

نهضت حسینی،

آمال منزوی،

آثار منزوی،

ایثار منزوی،

صد سینه‌زن،

صد قافیه،

صد منظره،

صد زمزمه،

صد مرثیه،

آلام منزوی.

استاد منزوی از دوران کودکی در پرتو شرکت در مجالس سوگواری سالار شهیدان کربلا، به شبیه خوانی و تعزیه گردانی می پرداخت. اولین شعر را در سن 9 سالگی سرود و مرگ مادرش در همان ایام ذوق شاعرانه او را تثبیت کرد. فضای عاشورایی شهر در سال 1326 به بعد او را به نوحه سرایی سوق داد. در پایان تحصیل وارد ارتش گردید. در مراغه از محضر آیت الله سید جواد مجتهد کسب فیض کرد و دروس اسلامی را فرا گرفت. بعد از هفت سال از ارتش استعفا کرد و مدتی بعد به رانندگی پرداخت. استاد با اینکه بر اخبار و احادیث و روایات مذهبی احاطه داشت لیکن سروده هایش را از تفضلات الهی می دانست.

در مورد شاعر دل‌سوخته اردبیل مرحوم رحیم منزوی و سبک نوحه وی حرف‌های زیادی می توان گفت که البته باید اهل خبره به این مورد بپردازند. وی دارای سبک خاص ادبی بوده و در نوع خودش بهترین و فاخرترین آثار را آفریده است؛ معمولاً در سروده‌های ایشان کلمات فارسی و عربی نسبت به سایر نوحه‌ها کم‌تر است و شور و جوشش عشق را در سروده‌های ایشان به وضوح می‌توان دید. وی در زمانی اشعار خود را سرودند که مداحی ترکی با حضور و پیدایش مداحان بزرگی چون حاج سلیم مؤذن زاده اردبیلی، حاج داود علیزاده، حاج جواد رسولی و حاج محمدباقر تمدن و... به تمام لایه‌های اجتماع رسوخ کرده و گسترش فراوانی یافته بود؛ و درست در چنین زمانی است که سروده‌های ناب و بی‌بدیل استاد با اجراهای بی نظیر مداحان بزرگ مخصوصاً استاد سلیم مؤذن زاده اردبیلی که با توانایی تمام و مطابق با دستگاه‌های موسیقی انجام می‌گرفت، مورد استقبال قرار می‌گیرد.

کاست «اکبره باخ، اکبره باخ» حاج سلیم که تماماً سروده‌های مرحوم منزوی بود، شاهکاری در ادبیات عاشورایی می‌باشد؛ شعری با قالب نو و خلاقیت تمام و اجرایی زیبا، توام با خلاقیت استاد سلیم مؤذن زاده، و واقعاً می‌توان گفت که این اثر بی‌نظیر بوده و هست و باعث شروع سبک جدیدی در مرثیه‌سرایی و مداحی ترکی گردید.

در مورد شخصیت مرحوم منزوی نقل است که ایشان درباره مضامین و حتی کلماتی که در سروده‌هایش به کار می‌برد، بسیار حساس بود و اشعارش را در حال و هوای عاشورایی می‌سرود، حتی می‌گویند که برای سرودن شعری در مورد حضرت رقیه(س) مسیری خاردار را که نسبتاً هم طولانی بود، چندین بار با پای برهنه دویده بود تا بتواند شعر سوختن خیام و فرار بچه‌ها به صحرا را بسراید.

استاد منزوی سحرگاه روز ۹ مرداد ۱۳۷۱در پی عارضه قلبی در تهران درگذشت و پیکر پاکش به اردبیل انتقال یافته و در قبرستان بهشت فاطمه به خاک سپرده شد.

روحش شاد باد