به چشمهای درخشانتر از ستاره بیا
اگر چو ماه، به وقت سحر برون رفتی
به شب که تیره شود آسمان، دوباره بیا
دو گوش خویش به پروین و زهره آذین کن
به خلوت شب من با دو گوشواره بیا
به پیش جمع، کلامی مخواه از لب من
به چشم من نظری کن، به یک اشاره بیا
اگر که گریهی ما را ندیدهیی هرگز
شبی به خلوت من از پی نظاره بیا
مهدی سهیلی، اولین غم و آخرین نگاه، تیر ماه 1364
ز بلبلان غزل آفرین، نشانه کجاست؟
نگین سبز بر انگشت شاخهها ندمید
صفای باغ چه شد، سبزهی جوانه کجاست؟
چراغ پنجره خاموش شهر غرق سکوت
خروش صبحدم و نغمهی شبانه کجاست؟
نمیچکد ز لب نغمه خوان، نوای غزل
سرود عشق چه شد، لذت ترانه کجاست؟
خدای را چه شد آن وجد و حال شعرآموز؟
خروش اهل ادب، بزم شاعرانه کجاست؟
ز خویش بیخبرم، رهنورد شب زدهام
چراغ چشم تو نازم، بگو که خانه کجاست؟
منم کبوتر در خون نشسته از صیّاد
پناهگاهِ دلارامِ آشیانه کجاست؟
شرنگ درد چشیدیم، نقش درمان کو؟
عذاب دام کشیدیم، آب و دانه کجاست؟
شب است و دهشت دریا و ما و سیلی موج
گریخت تاب و توان از تنم، کرانه کجاست؟
حدیث مهر چه خوانی که فصل تزویر است
مخور فریب، زبان و دل یگانه کجاست؟
ملالتیست ز بار زمان به شانه ی من
سری که بر نهم از عاشقی به شانه کجاست؟
مهدی سهیلی- فروردین 1357
یک نامه از تو، حال دگر میدهد به من
هر شب در آرزوی تو پرواز میکنم
پروانهی خیال تو پر میدهد به من
پیرم به چهره، لیک جوانم ز شوق و شور
خوش عشرتا! که عشق پسر میدهد به من
ما را ز راه دور، به آغوش خواندهیی
خود مژدهی تو، شوق سفر میدهد به من
ای نازنین غمزده! هرگز به یاد ما-
گریان مشو که باد، خبر میدهد به من!
سامان گرفت شعر پدر در هوای تو
عشق پسر نشاط ظفر میدهد به من
هر واژه را به عشق تو در رقص آورم
جانا غم تو «روح هنر» میدهد به من
در باغ جان، نهال خیال تو کاشتم
اکنون به شکل اشک، ثمر میدهد به من
گفتی دعا کنم به تو در حال جذبهها
این حال را دعای سحر میدهد به من
با یک نظر ز لطف خدا شعر من شکفت
وین مژده بین که اهل نظر میدهد به من
مهدی سهیلی- تیر ماه 1364
حلقهها بر در شادی زدم و باز نشد
قفسم در وطنم بود و دلم پیش پسر
خواستم تا به کف آرم پر پرواز نشد
نه عجب گر که به زندان وطن خاموشم
در قفس، مرغ دلم زمزمه پرداز نشد
سالها دیدهام از ماتم «دزفول» گریست
نفسی شاد دلم از غم «اهواز» نشد
«دجله» گر خود همه از خون شهیدان سرخ است
محرم دجله «خلیج» است که غمّاز نشد
ای بسا کودک خندان که چو گل ریخت به خاک
وی بسا مرغ خوش آوا که در آواز نشد
آتش آه چه کس این همه طوفان انگیخت؟
بر در هر که شدم آگه از این راز نشد
در پی معجزه بودم که بلا بنشیند
ای بسا فتنه که بر پا شد و اعجاز نشد
مرثیت خوانی من زادهی غمهای منست
طبع افسرده چه سازد که غزلساز نشد
روز نوروز، غم کهنه به پایان نرسید
سال، آغاز شد و خوشدلی آغاز شد
مهدی سهیلی- اول فروردین 1364
در چمن از خار بگذر، لطف گلها را ببین!
شادمان در بیشه ها بگذر به همراه نسیم
بر بلندِ شاخه، مرغان خوش آوا را ببین!
گر سر جنگل نداری، ره بگردان سوی دشت
بال در بال کبوتر، لطف صحرا را ببین!
در شب اردیبهشتی، خیره شو بر آسمان
گر ندیدی شکلِ مینا، رنگ مینا را ببین!
«مشتری» را بر پرند آسمان دیدار کن
رقص صدها اختر و بزم «ثریّا» را ببین!
تکیه بر ساحل بزن وقت طلوع آفتاب
قایق زرّین مهر و نقش دریا را ببین
در شفق، خورشید را بنگر چو شمعی در حباب
ابر رنگین را نگه کن، آسمانها را ببین
در شب مهتاب بگذر از دل مردابها
وندر آن آینه، عکس ماه تنها را ببین
از جَگَنها بستری کن در سکوت نیمشب
تا سحر در بزم غوکان شور و غوغا را ببین
صد هزاران نقش زیبا میدرخشد پیش چشم
در میان نقشها، نقّاش زیبا را ببین
آفرینش سر بسر زیباست، زشتیها ز ماست
چشم دل بگشا و صُنع آن دلارا ببین
مهدی سهیلی- اردیبهشت ماه 1364
ای تا همیشه زنده در پندار، بنشین!
بنشین که از چشمت سلامت یابم امشب
ای جان من از رفتنت بیمار، بنشین
خوش میروی اما درنگی کن به رفتن
ما را به دست گریهها مسپار، بنشین!
ای چهرهات خرّم زگلزار جوانی
ما را به پیری در خزان مگذار، بنشین
از پا نشستم تا تو برخیزی به صد کام
خواهی که برخیزم ز جان، یک بار بنشین!
من بی تو هرگز خواب را باور ندارم
ای جاودان در دیدهی بیدار! بنشین
لطف خدا را دیدهام در شاخ و برگت
روزی درختی میشوی پر بار، بنشین
تا گل بر آید، خار در چشمم نشیند
من باغبانم، ای گل بیخار! بنشین
از سینهی من لحظهیی ای درد برخیز
در پیش رویم ساعتی ای یار! بنشین
من تاب بار درد دوری را ندارم
از شانهام این بار را بردار، بنشین
تا درد دل از دیدهی گریان ستانم
در لحظههای آخر دیدار بنشین
مهدی سهیلی- تیر ماه 1364
در کنار همزبانان، مهربانان دوستداران
میبرد دل را به شهر عشقها، دلداگیها
موج دریا، لطف صحرا، عطر جنگل، بوی باران
بوی گلپر دل رباید با نسیمی در چمنها
عطر پونه روح میبخشد به تن، در جوکناران
برکه در دالان جنگل، چشمه در آغوش بیشه
جلوهگر عکس درختان، در صفای چشمهساران
دل به رقص آرد ز مستی در هوای صبح جنگل
بانگ مرغان غزلخوان، های و هوی آبشاران
دلربا، زیبا، فریبا، سینه میساید به دریا
مرغ ماهیخوار، صدها فوج مرغابی، هزاران
کوه تا کوه است نرگس، ساقی چشم تو خواهم
تا که بنشینم به عشرت مست، در بزم خماران
در میان بستر گل تا بیاسایم زمانی
بانگ لالایی بر آید از نوای جویباران
لیکن از دیدار رنگ ارغوانها، یاسمنها
ناگهان آید به خاطر روی سرخ شرمساران
از میان برگها و شاخههای برکشیده
میپرد مرغ خیالم تا دیار بیقراران
میروم در کومهها و کلبههای بیپناهان
در شب بیمادران، بیغمگساران، شیرخواران
میروم با داغِ دل، بر تربت یاران که آنجا
لاله میکارند بر گور جوانان، لاله کاران
بینم آنجا مادری بی خان و مان، آشفته گیسو
میکند با ضجّهها گور پسر را بوسه باران
تا پریشان میکند گیسوی خود را بید مجنون
میچکدد در خاطرم اشک پریشان روزگاران
میرسد از رفتگان در بیشهها فریاد رحلت
وز درون صخرهها بانگ سُم اسبِ سواران
گویهای کاج را چون بر صلیب شاخه بینم
ناگهان آید به یادم سرنوشت «سربداران»
ای بهار غمفزا، ای لالهها ما داغداریم
با خزان خاطر یاران، چه سودی از بهاران؟
گریه کن ای آسمان غمزده ای ابر غمگین
از مروت بر شب اندوه ما اشکی بباران
مهدی سهیلی- فروردین 1364
دسته دسته از کویر خشک من نسرین برآمد
آسمان تیره بودم
خوشه خوشه از دل این آسمان پروین آمد
تشنه بودم، چشمههای عشق از چشم تو سر زد
در نگاه پر شرابت
شور دیدم، شعر دیدم، عشق دیدم، ناز دیدم
در بهار گلفشان عطر خیز پیکر تو
باغ دیدم، باغهای پر گل شیراز دیدم
چون به ناز از ره رسیدی
بوس گل در خانهام پیچید از عطر سلامت
تا سخن آغاز کردی
معنی جان بود و بوی عشق در عطر کلامت
ای ستاره!
بی تو شب بودم، شبی تاریک و غمگین
نور لبخندت به جسم و جان من تابندگی داد
بی تو چوبی خشک بودم، بوسههایت پر گلم کرد
ای مسیحا! معجزت دلمردهیی را زندگی داد
مهدی سهیلی- مهر ماه 1356
چراغ روشن شبهای تار آوردی
به عطر سوسن ده رنگ چون نسیم امید
ز در درآمدی و صد بهار آوردی
نسیموار وزیدی به روح خستهی من
ز دشت سوختهام گل به بار آوردی
به پای تو، گل سوسن ز بام و در میریخت
چو عطر خویش، به هر رهگذار آوردی
تو آمدیّ و به نیروی چشم شیرافکن
نگاهِ نافذ آهو شکار آوردی
پرندِ زلف، فرو ریختی به شانهی من
برای جلگهی تن آبشار آوردی
دلم ز نرمی گلهای بوسه، صید تو شد
لب حریریِ پروانهوار آوردی
چو زلف تو، دل سرگشته را قرار نبود
ز بوسهها به دل من قرار آوردی
به انتظار نشستم، کزان گلی بدمد
تو در زدیّ و گل انتظار آوردی
مهدی سهیلی- تیر ماه 1364
در این سکوت، به گوشم رسد صدای جوانی
منم به زنده دلی، چون درخت پیرِ بهاری
که گل کند به خیالم، جوانههای جوانی
خبر دهید ز «پیری» شهنشهان جهان را
که تخت و تاج فروشند در بهای جوانی
«جوانِ پیر» بسی دیدهام و «پیرِ جوان» را
ز سال و ماه برون است انتهای جوانی
اگر که «عقل و جوانی» بود، شباب به کام است
بسا جوان که نبوده است آشنای جوانی
غم بزرگ جهان را اگر ز پیر بپرسی
بگویدت: غم پیرست در عزای جوانی!
بهار عمر، گل افشان کند زمین و زمان را
ز شاخ خشک دمد غنچه در هوای جوانی
مگر نسیم خیال گذشتهها به ترنّم
به گوش ما برساند صدای پای جوانی
مهدی سهیلی- اردیبهشت 1364
سر گشتگان وادی پندار را بگوی:
آن روز میرسد
کز خاوران ستارهی احمد شود بلند
وز هر کرانه بانگ محمّد شود بلند
در پرتو ستارهی سرخ محمّدی
از آبهای گرم
تا خِطّههای سرد
از بیشههای سبز
تا سرزمین سرخ و سپید و سیاه و زرد
از ماوراء گنگ
تا خطّهی فرنگ
از شهر بندِ نام
تا دور دستِ ننگ
در قعر درّهها
بر بام کوهها
آوای پر صلابت توحید پر شود
آنگونه پر نهیب
و آنگونه پر شکوه
کز هیبتش قوایم عالم خبر شود
ای شب گرفتگان!
این شام، صبح گردد و این شب سحر شود
آن روز بنگری
در بزمگاه خاک
جام شراب در کف کاووس و جم نماند
بالای کس به محضر فرعون، خم نماند
گنجورِ زر مدار چنین محتترم نماند
بیند دو چشم تو
کز تند باد حادثه و خشم مومنان
بر خاک ما نشانه ز کاخ ستم نماند
در آن طلوع نور
تندیسهای کفر
اندامهای شرک
در زیر دست و پاست
این وعدهی خداست
دیگر در آن زمان
در خطّهی عرب
اسلام تابناک
در چنگ اقتدار خدایان نفت نیست
دیگر تبار فکری «سفیان» و «بولهب»
بر پهندشتِ خاک عراق و حجاز و شام
سروَر نمیشود
دیگر به دست سودپرستان فتنه جوی
خاک عزیز مکّه مسخّر نمیشود
در مهبط پیام خداوند ذوالجلال
هر غول شرک، تالیِ قیصر نمیشود
دیگر در آن زمان
قرآن غریب نیست
اسلام سربلند
بازیچهی منافق مردم فریب نیست
در یک طلوع صبح
خفّاشهای تیره دل و کور چشم شب
از بیم انتقام به هر غار میخزند
آن روز میرسد که صلای محمّدی
از هر گلوی پاک
پر جوش و تابناک
بالا رود ز خاک
این وعدهی خداست
این مژدهی نجات غلامان و بردههاست
در آن طلوع سرخ
تیغ برهنگان
بر فرق پادشاست
جان ستمکشان
از رنجها رهاست
ای همرهان! بشارت قرآن دروغ نیست
این وعدهی خداست
دل هم بر آن گواست
ای شب گرفتگان!
خود مژده از منست
دیدار با شماست.
مهدی سهیلی- فروردین 1364
آشکارست که او را همه جا مینگرم
آفرینش همه جا جلوهگه شاهد ماست
عکس آن ماه، در این آینهها مینگرم
بلبل از باغ کند نغمهی توحید بلند
شاخهها را همه چون دست دعا مینگرم
زهره و شمس و قمر، آینه گردان تواند
من در این آینهها، روی تو را مینگرم
قصر صد رنگ فلک، چشم مرا حیران کرد
که به هر پردهی آن نقش خدا مینگرم
شوق پرواز به گلزار تو دارم که مدام
حسرت آلوده به مرغان هوا مینگرم!
دست تدبیر بر آرم به تمنّای وصال
لیک پیوسته به تقدیر فضا مینگرم
ای نکویان که ز گلزار خدا آمدهاید
باغبان را به گلِ روی شما مینگرم
اشک، در آبیِ چشمت چو ببینم، گویی
که به دریاچهی فیروزه نما مینگرم!
ابرِ غم، گر بدلم خیمه زند بهر نشاط
تا دل شب، به سهیل و به سُها مینگرم
مهدی سهیلی- بهمن 1363
امشب از هر شب به تو عاشقترم
راست گویم، یک رگم هشیار نیست
مستماما جام و میدر کار نیست
مستِ عشقم، مستِ شوقم، مستِ دوست
مستِ معشوقی که عالم مستِ اوست
نیمشبها سیر عالم کردهام
رو به ارواح مکرّم کردهام
نغمهی مرغ شبم پر میدهد
سیر دیگر، حال دیگر میدهد
ساقیام پیمانه را لبریز کرد
بادهی خود را شرار انگیز کرد
حالت مستیّ و مدهوشی خوشست
وز همه عالم فراموشی خوشست
مستی ما گر ندانی، دور نیست
بادهی ما زادهی انگور نیست
دختر رز پیش ما بی آبروست
بادهی ما فارغ از جام و سبوست
ای حریفان! جام من جان منست
وندرین پیمانه، پیمان منست
چیست پیمان؟ نغمهی قالوابلا
میزند هر لحظه در گوشم صلا:
کای تو در پیمان من! هشیار باش
خواب خرگوشی بنه، بیدار باش
بند بگسل نغمه زن، پر باز کن
این قفس را بشکن و پرواز کن
این ندا هر شب مرا مستی دهد
زندگانی بخشد و هستی دهد
هاتفی گوید مرا در بیت بیت:
ای قلمزن! «ما رَمَیْتَ اِذْ رَمَیْت»
ما قلم را در کَفَت جان میدهیم
ما به شعرت نور عرفان میدهیم
گر تو را شوری بود، از سوی ماست
طاق نُه محراب تو، ابروی ماست
ما به جامت شربت جان ریختیم
ما به شعرت شور عرفان ریختیم
روشنیها از چراغ عشق ماست
بر کسی تابد که داغ عشق ماست
دوستان! این نور مهتاب از کجاست؟
در تن من جان بیتاب از کجاست؟
در سکوت شب، دلم پر میزند
دست یاری حلقه بر در میزند
شب بر آرم ناله در کوی سکوت
عالمی دارد هیاهوی سکوت
برگها در ذکر و گلها در نماز
مرغ شب حق حق زنان گرم نیاز
بال بگشاید ز هم شهباز من
میرود تا بیکران، پرواز من
از چراغ آسمانها، روشنم
پر فروغ از نور باران تنم
روشنان آسمانی در عبور
نور و نور و نور و نور و نور و نور
میرسم آنجا که غیر از یار نیست
وز تجلی قدرت دیدار نیست
بهر دیدن چشم دیگر بایدت
دیدهیی زین دیده بهتر بایدت
چشم سر، بینندهی دلدار نیست
عشق را با جان حیوان کار نیست
چشم ظاهر در بهائم نیز هست
کوششی کن، چشم دل آور به دست
باغبان را در گلاب و گل ببین
ذکر او در نغمهی بلبل ببین
عشق او در واژهها جان میدمد
در کلامم نور عرفان میدمد
طبع خاموشم سخن پرداز از اوست
بال از او، نیرو از او، پرواز از اوست
عقلها ز اندیشهاش دیوانه است
شمعِ او را عالمی پروانه است
دیدهی خلقت همه حیران اوست
کاروان عقل، سرگردان اوست
در حریم عزّت حیّ ودود
آفتاب و ماه و هستی در سجود
یک تجلّی، عقل را مجنون کند
وای اگر از پرده سر بیرون کند
گه تجلّی آتشم بر جان زند
جان من فریادِ «ده فرمان» زند
آری آری میتوان موسی شدن
با شفای روح خود عیسی شدن
روح میگوید: اگر چه خاکیام
من زمینی نیستم افلاکیام
راه هموارست، رهرو نیستم
بی سبب در هر قدم میایستم
هر زمان آن حالت دلخواه نیست
جان روشن گاه هست و گاه نیست
تشنه کامم، لیک دریا در منست
گر شفا خواهم مسیحا در منست
باغ هست و ما به خاری دلخوشیم
نور هست و ما به نازی دلخوشیم
دعوت حق گویدم: بشتاب سخت
تا بتازد بر سرت خورشید بخت
از «نَفَختُ فیهِ مِن روحی» نگر
تا کجا پر میشکد روح بشر
گر شوی موسی، عصا در دست تست
خود مسیحا شو، شفا در دست تست
«طور سینا» سینهی پاک شماست
مستی هر باده از تاک شماست
از شجر، آوازها را بشنوی
زنده شو تا رازها را بشنوی
وادی ایمن درون جان تست
کشتن فرعون در فرمان تست
پاک شو، پر نور شو، موسی تویی
جان خود را زنده کن عیسی تویی
غرق کن فرعون نفس خویش را
محو کن فکر خظا اندیش را
ساقیا آن می که جان سوزد کجاست؟
نور حق را در دل افروزد کجاست؟
مایهی آرام جان خسته کو؟
از شرابش مستی پیوسته کو؟
بار الها! بال پروازم ببخش
روح آزاد سبکتازم ببخش
عاشق بزم توام، راهم بده
عقل روشن، جان آگاهم بده.
مهدی سهیلی- بهمن 1363