اشعار ترکی آذری و فارسی

اشعار ترکی آذری و فارسی

مئی ساتانلار کوچه‌سی- تورکی و فارسیجا شعرلر
اشعار ترکی آذری و فارسی

اشعار ترکی آذری و فارسی

مئی ساتانلار کوچه‌سی- تورکی و فارسیجا شعرلر

جادوی سکوت

من سکوت خویش را گم کرده‌ام

لاجرم در این هیاهو گم شدم

من که خود افسانه می‌پرداختم،

عاقبت افسانه مردم شدم!

ای سکوت ای مادر فریادها!

ساز جانم از تو پر آوازه بود

تا در آغوش تو راهی داشتم،

چون شراب کهنه شعرم تازه بود

در پناهت برگ و بار من شکفت،

تو مرا بردی به شهر یادها،

من ندیدم خوش‌تر از جادوی تو،

ای سکوت ای مادر فریادها

گم شدم در این هیاهو گم شدم،

تو کجایی تا بگیری داد من؟

گر سکوت خویش را می‌داشتم،

زندگی پر بود از فریاد من !

فریدون مشیری

دریا

به پیش روی من، تا چشم یاری می‌کند، دریاست!

چراغ ساحل آسودگی‌ها در افق پیداست !

درین ساحل که من افتاده‌ام خاموش

غمم دریا، دلم تنهاست

وجودم بسته در زنجیر خونین تعلق‌هاست !

خروش موج، با من می‌کند نجوا،

که: هر کس دل به دریا زد رهایی یافت !

که هر کس دل به دریا زد رهایی یافت...

مرا آن دل که بر دریا زنم، نیست !

ز پا این بند خونین بر کنم نیست،

امید آنکه جان خسته ام را،

به آن نادیده ساحل افکنم نیست !

فریدون مشیری

خفقان...

مشت می‌کوبم بر در

پنجه می‌سایم بر پنجره‌ها

من دچار خفقانم خفقان

من به تنگ آمده‌ام از همه چیز

بگذارید هواری بزنم

ای

با شما هستم

این درها را باز کنید

من به دنبال فضایی می‌گردم

لب بامی

سر کوهی

دل صحرایی

که در آنجا نفسی تازه کنم

آه

می‌خواهم فریاد بلندی بکشم

که صدایم به شما هم برسد

من به فریاد همانند کسی

که نیازی به تنفس داد

مشت می‌کوبد بر در

پنجه می‌ساید بر پنجره‌ها

محتاجم

من هم آوازم را سر خواهم داد

چاره درد مرا باید این داد کند

از شما خفته‌ی چند

چه کسی می‌آید با من فریاد کند؟

فریدون مشیری

سرنوشت

جان می‌دهم به گوشه زندان سرنوشت

سر را به تازیانه او خم نمی‌کنم!

افسوس بر دو روزه هستی نمی‌خورم

زاری بر این سراچه ماتم نمی‌کنم

با تازیانه‌های گرانبار جانگداز

پندارد آن‌که روحِ مرا رام کرده است!

جان سختی‌ام نگر، که فریبم نداده است

این بندگی، که زندگیش نام کرده است!

بیمی به دل ز مرگ ندارم، که زندگی

جز زهر غم نریخت شرابی به جام من

گر من به تنگنای ملال آور حیات

آسوده یک نفس زده باشم حرام من!

تا دل به زندگی نسپارم، به صد فریب

می‌پوشم از کرشمه‌ی هستی نگاه را

هر صبح و شب چهره نهان می‌کنم به اشک

تا ننگرم تبسم خورشید و ماه را!

ای سرنوشت، از تو کجا می‌توان گریخت؟

من راهِ آشیان خود از یاد برده‌ام

یک‌دم مرا به گوشه‌ی راحت رها مکن

با من تلاش کن که بدانم نمرده‌ام

ای سرنوشت مرد نبردت منم بیا!

زخمی دگر بزن که نیافتاده‌ام هنوز

شادم از این شکنجه خدا را، مکن دریغ

روح مرا در آتشِ بیداد خود بسوز!

ای سرنوشت، هستی من در نبرد توست

بر من ببخش زندگی جاودانه را!

منشین که دست مرگ ز بندم رها کند

محکم بزن به شانه من تازیانه را

فریدون مشیری

کوچه

بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم

همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم

شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم،

شدم آن عاشق دیوانه که بودم

    

در نهانخانه‌ی جانم گل یاد تو درخشید

باغ صد خاطره خندید

عطر صد خاطره پیچید

یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم

پَر گشودیم و در آن خلوت دل‌خواسته گشتیم

   

ساعتی بر لب آن جوی نشستیم

تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت

من همه محو تماشای نگاهت

آسمان صاف و شب آرام

بخت خندان و زمان رام

خوشه ماه فرو ریخته در آب

شاخه‌ها دست برآورده به مهتاب

شب و صحرا و گل و سنگ

همه دل داده به آواز شباهنگ

   

یادم آید: تو به من گفتی

از این عشق حذر کن!

لحظه‌ای چند بر این آب نظر کن

آب، آئینه عشق گذران است

تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است

باش فردا،‌ که دلت با دگران است!

تا فراموش کنی، چندی از این شهر سفر کن!

    

با تو گفتم:‌

"حذر از عشق؟

ندانم!

سفر از پیش تو؟‌

هرگز نتوانم!

روز اول که دل من به تمنای تو پر زد

چون کبوتر لب بام تو نشستم،

تو به من سنگ زدی من نه رمیدم، نه گسستم"

    

باز گفتم که: "تو صیادی و من آهوی دشتم

تا به دام تو درافتم، همه جا گشتم و گشتم

حذر از عشق ندانم

سفر از پیش تو هرگز نتوانم، نتوانم...!

   

اشکی ازشاخه فرو ریخت

مرغ شب ناله‌ی تلخی زد و بگریخت!

اشک در چشم تو لرزید

ماه بر عشق تو خندید،

   

یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم

پای در دامن اندوه کشیدم

نگسستم، نرمیدم

   

رفت در ظلمت غم، آن شب و شب‌های دگر هم

نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم

نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم!

بی تو اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم

بی تو اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم ....!!!

شعر: فریدون مشیری