اشعار ترکی آذری و فارسی

اشعار ترکی آذری و فارسی

مئی ساتانلار کوچه‌سی- تورکی و فارسیجا شعرلر
اشعار ترکی آذری و فارسی

اشعار ترکی آذری و فارسی

مئی ساتانلار کوچه‌سی- تورکی و فارسیجا شعرلر

تومور صفر

خوب من اضطراب کافی نیست

جسدم را برایت آوردم

هی بریدی سکوت باریدم

بخیه کردی و طاقت آوردم

در تنم زخم و نخ فراوان است

سر هر نخ برای پرواز است

تا برقصاندم برقصم من

او خداوند خیمه شب باز است

از تبار خروش و طغیان بود

رشته آتشفشان بر موهاش

چشم‌هایش عصاره‌ی خورشید

زیر رنگین کمانِ ابروهاش

با صدایش ترانه‌هایم را

یک به یک روبه‌راه می‌کردم

مرده‌ی دست پاچه‌ای بودم

تا به چشمش نگاه می‌کردم

بدنش را چگونه باید گفت

ساده نیست آنچه در سرم دارم

من که در وصف یک سرانگشتش

یک لغت‌نامه واژه کم دارم

زندگی اتفاق خوبی بود،

آخرش با نگاه بهتر شد

چشم‌هایت همیشه یادم هست

هر نگاهی به مرگ منجر شد

چشم‌هایت عقیقِ اصل یمن

گونه‌ها قاچ سیب لبنانی

تو بخندی شکسته خواهدشد،

قیمت پسته‌های کرمانی

نرمِ رویاست جنس حلقومت

حافظ از وصف خسته خواهد شد

وا کن از دکمه دکمه‌ها بدنت

چشم شیراز بسته خواهد شد

سرو خوش قامت تراشیده

شاخه‌هایت کجاست پر بزنم؟

حیف از آن ساقه پا که با بوسه

زخمِ محکم‌تر از تبر بزنم

از کدامین جهان سفر کردی؟

نسبتت از کجای منظومه است؟

که به هردانه دانه سلول‌ات

جای یک جای دور معلوم است

مردم از دین خروج می‌کردند

تا تو سمت گناه می‌رفتی

شهر بی‌آبرو به هم می‌ریخت

در خیابان که راه می‌رفتی

زندگی کردمت بهانه‌ی من

غیر تو هر چه زنده را کشتم

چند سال است روزگار منی

مثل سیگار لای انگشتم

دور تا دورم ابر مشکوکی است

جبهه‌های هوای تنهایی

فصل فصلم هجوم آبان‌هاست

تف به جغرافیای تنهایی

مثل دوران خاله بازی بود

مثل یک مردِ مرده خوانده شدم

ای خدای تمام شیطان‌ها

از بهشتی بزرگ رانده شدم

تو در ابعاد من جوانه زدی

عکس من، قاب بودنت بودم

تو به فکر خیانتت بودی

من به فکر سرودنت بودم

چشم خودرا به دست خود بستم

تا عذاب سبک‌تری باشی

تا در اندوه رفتنت باشم

تو در آغوش دیگری باشی

دختر کوچه‌های تابستان

طعم شیرین و داغ خردادی

من خداوندِ بیستون بودم

تو به فکر کدام فرهادی؟

چشم‌هایت کجای تقویم‌اند؟

از چه فصلی شروع خواهی کرد؟

واژه واژه غروب زاییدم

از چه صبحی طلوع خواهی کرد؟

تو نباشی تمام این دنیا

مملو از مردهای بیمار است

تو نبودی اذیتم کردند

زندگی سخت کودک آزار است

خانه‌ام را مچاله‌ات کردم

جای خالیت روی تختم ماند

حسرت سیب‌های ممنوعه

روی هر شاخه‌ی درختم ماند

هر دو از کاروانِ آواریم

هردو تا از تبار شک، یا نه؟

ما به فریاد هم قسم خوردیم

هر دو تا درد مشترک، یا نه؟

گیرم از چنگ جان به در ببری...

گیرم از تن فرار خواهی کرد...

عقل من هم فدای چشم‌هایت

با جنونم چکار خواهی کرد؟

سی و یک روز درد در به دری

سی و یک هفته خودکشی کردن

سی و یک ماه خسته‌ام کردی …

سی و یک سال طاقت آوردن

در تکاپوی بودنت بودم

زخم‌های همیشه‌ام بودی

بت سنگین سنگ در هر دست

دشمن سخت شیشه‌ام بودی

می‌روی نم نم و جهانم را

ساکت و سوت و کورخواهی کرد

لهجه‌ی کفش‌هات ملتهب‌اند

بی شک از من عبورخواهی کرد

در همین روزهای بارانی

یک نفر خیره خیره می‌میرد

تو بدی کردی و کسی با عشق

از خودش انتقام می‌گیرد

خبرم را تو ناشنیده بگیر

بدنت را به زنده‌ها بسپار

کودکت هم مرید چشمت شد

نام من را به‌روی او بگذار

بعدمرگم، سری به خانه بزن

زندگی‌تر کنی حضورم را

تا بیایی شماره خواهم کرد

رد پاهای دور گورم را

آخرم را شنیده‌ای اما…

در دلت هیچ التهابی نیست

با تو مرگ و بدون تو مرگ است

عشق را هیچ انتخابی نیست

شاعر: علیرضا آذر

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد