ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
که میگردم میانِ بیشههای سبزِ گیلان با دلِ بیتاب
-خیالم میبرد شاد-
و میبینم چه شاد و زنده و زیباست،
الا، دریاب!- میگویم به دل- بیتاب من! دریاب
درین مهتاب شبهایِ خیال انگیز
مرا با خویش
تماشایی و گلگشتیست بیتشویش.
خیالم میبرد شاید
و شاید خواب، با تصویرهایش گیج
و سیل سایهاش آسیمه سر، گردان، چنان چون طعمهی گرداب
دلم گویی چو موج از ود گریزان است
و از لبخندهاش ناباوری میبارد و هیهات
من اما خیره در آناتِ آن آیات
چو جان بیسایه و چون سایه بیجان، مانده بر جا مات
و میگویم به دل: دریاب! بیداری اگر، یا خواب
نگه کن بیشهای سبز است و مهتابِ پس از باران
همه پوشیده آن شب جامهی زیبای عریانی
و آرامیده زیر توریِ پنهانِ آرامش
همه بیدار مستان، خفته هشیاران
یکی بنگر: درختان با پری زادانِ مستِ خفته میمانند
طلسمِ خوابشان را انفجاری سخت، حتی آهِ پروانه
و پنداری هم اینک، پیرِ شنگِ مست و خواب آلود
اقاقی، خیس باران، عطسه خواهد کرد
و رویای پریوران
فراخیزد، فرو ریزد، به ناپروایی، اما اضطراب آلود
چنان فوارهای، رنگین کمان باران
به عزمی انصراف آمیز، رقصان ریز
بر سیماب گون تالاب.
ببین، دستی بکش بر این بنفشِ زلفِ ابریشم
ولی آهسته و آرام
که ترسان میپرد، زیبا پری از خواب
و اینجا... کاخِ باران خوردهی پر عطر
حبابِ صمغ صد جا بر تنش، گویی
چراغان کرده با صد گوهر شبتاب
و این امرودِ وحشی، با هزاران برگ
اگرچه سیر و سیراب است، اما باز
تو پنداری هزاران گوش خوابانده
صدای آشنای پای باران را
به هر گوشش یکی آویزهی شاداب
و سروستانِ یکشب در میان سیراب از بارانِ تا شبگیر بارنده
و نرگسزارها، تصویرهای سایهشان از پر سیاووشان
و صفهای شقایق، دستهی گلگون کفنپوشان
و صفهای صنوبر -که سیاهی میزند اوراقشان-
خیلِ عزادارن و خاموشان.
و گلها و درختانی که شاید نامهاشان نیز
به دشتِ لوحهای، باغِ کتابی نیست.
و بی نامانِ زیباروی و خاموشی
که -از بس ناز- با مرغانِ جنگل نازشان هرگز خطابی نیست.
الا دریاب -میگفتم به دل- دریاب
تو عمری در کویر خشک سر کرده
اگر جویی همان است این، همان دلخواستهی نایاب
شب است و بیشه باران خورده و مهتاب...
شکسته در گلویش هق هقِ گریه
دلم -دیوانه- اما داستان دیگری میگفت:
"همان است این و میبینم
کبودِ بیشه پوشیدهست بر تن آبیِ مهتابِ مینایی
همان است این و میبینم، شبِ تر گونهی روشن
همان افسانه و افسون رؤیایی
شبِ پاکِ اهورایی
تجلی کرده با زیباترین جلوه
شکوهِ جاودانه روح زیبایی
همان است این و میبینم، ولی افسوس! ...
من این آزرده جان را میشناسم خوب
درین جادو شبِ پوشیده از برگِ گلِ کوکب
دلم -دیوانه- بودن با ترا میخواست
سروش آوازها میخواند، مسحورِ شکوهِ شب
ولی مسکین دلم، انگشت خاموشی نِهان بر لب
شنودن با تو را میخواست
به حسرت آنچنان میگفت از "آن شبهای" رویایی
که پنداری نبیند هیچ از "این شبها"
"خوشا"میگفت، با ناخوشترین احوال، سر در چاه تنهایی:
خوشا، دیگر خوشا، آن نازنین شبها!
که ما در بیشههای سبز گیلان میخرامیدیم
و جادوی طبیعت را در افسونِ شبِ جنگل
به زیباتر جمال و جلوه میدیدیم
و اما بیخبر بودیم، با شور شباب و روشنای عشق
که این چندم شب است از ماه؟
و پیش از نیمشب، یا بعد از آن خواهد دمید از کوه؟
و خواهد بود
طلوعش با غروب زهره، یا ظهر زحل همراه؟
چرا که در دل ما آفتاب بیزوالی روز و شب میتافت
و در ما بود و گردِ ما
طوافِ کهکشانها و مدارِ اختران روشنِ هر شب
و از ما و برای ما
طلوعِ طلعتِ روشنترین کوکب
خوشا آن نازنین شبها
و آن شبگردی و شب زندهداریهای دور از خستگی تا صبح
و آن شاباش و گهگاهی نثارِ ابرهای عابرِ خاموش
و گلبارانِ کوکبها
و کوکبها و کوکبها...
شاعر: مهدی اخوانثالث