ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
اگر دستی کسی سوی من آرد
گریزم از وی و دستش نگیرم
به چشمم بنگرد گر چشم شوخی
سیاه و دلکش و مستش نگیرم
به رویم گر لبی شیرین بخندد
به خود گویم که: این دام فریب است
خدایا حال من دانی که داند؟
نگون بختی که در شهری غریب است
گهی عقل آید و رندانه گوید
که: با آن سرکشیها رام گشتی
گذشت زندگی درمان خامیست
متین و پخته و آرام گشتی
ز خود پرسم به زاری گاه و بیگاه
که: از این پختگی حاصل چه دارم؟
به جز نفرت به جز سردی به جز یأس
ز یاران عاقبت در دل چه دارم؟
مرا بهتر نبود آن زندگانی
که هر شب به امیدی دل ببندم؟
سحرگه با دو چشم گریه آلود
بر آن رؤیای بیحاصل بخندم؟
مرا بهتر نبود آن زندگانی
که هر کس خنده زد گویم صفا داشت؟
مرا بهتر نبود آن زندگانی
که هر کس یار شد گویم وفا داشت؟
مرا آن سادگیها، چون ز کف رفت؟
کجا شد آن دل خوش باور من؟
چه شد آن اشکها کز جور یاران
فرو میریخت، از چشم تر من؟
چه شد آن دل تپیدنهای بیگاه
ز شوق خندهیی، حرفی، نگاهی...؟
چرا دیگر مرا آشفتگی نیست
ز تاب گردش چشم سیاهی؟
خداوندا شبی همراز من گفت
که: نیک و بد در این دنیا قیاسیست
دلم خون شد ز بیدردی خدایا
چو مینالم، مگو از ناسپاسیست
اگر دردی در این دنیا نباشد
کسی را لذت شادی عیان نیست
چه حاصل دارم از این زندگانی
که گر غم نیست شادی هم در آن نیست
سیمین بهبهانی
سلام وبلاگ قشنگی داری اگه مایل باشی تبادل لینک کنیم