ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
کاروان رفته بود و دیده من
همچنان خیره مانده بود به راه
خنده میزد به درد و رنجم، اشک
شعله میزد به تار و پودم، آه
رفته بودی و رفته بود از دست
عشق و امید زندگانی من
رفته بودی و مانده بود به جا،
شمع افسرده جوانی من !
شعلهی سینه سوز تنهایی
باز چنگال جانخراش گشود
دل من در لهیب این آتش
تا رمق داشت دست و پا زده بود !
چه وداعی، چه درد جانکاهی !
چه سفر کردن غم انگیزی
نه نگاهی چنان که دل میخواست
نه کلام محبت آمیزی !
گر در آنجا نمیشدم مدهوش
دامنت را رها نمیکردم.
وه چه خوش بود، کاندر آن حالت
تا ابد چشم وا نمیکردم
چون به هوش آمدم نبود کسی
هستیام سوخت اندر آن تب و تاب
هر طرف جلوه کرد در نظرم
برگ ریزان باغ عشق و شباب
وای بر من، نداد گریه مجال
که زنم بوسهای به رخسارت
چه بگویم، فشار غم نگذاشت
که بگویم: خدا نگهدارت!
کاروان رفته بود و پیکر من
در سکوتی سیاه میلرزید
روح من تازیانهها میخورد
به گناهی که: عشق میورزید
او سفر کرد و کس نمیداند
من درین خاکدان چرا ماندم
آتشی بعد کاروان ماند
من همان آتشم که جا ماندم
فریدون مشیری