اشعار ترکی آذری و فارسی

اشعار ترکی آذری و فارسی

مئی ساتانلار کوچه‌سی- تورکی و فارسیجا شعرلر
اشعار ترکی آذری و فارسی

اشعار ترکی آذری و فارسی

مئی ساتانلار کوچه‌سی- تورکی و فارسیجا شعرلر

عمر نرگس

آتشین خوی مرا پاس دل من نیست نیست

برق عالم سوز را پروای خرمن نیست نیست

مشت خاشاکی کجا بندد ره سیلاب را؟

پایداری پیش اشکم کار دامن نیست نیست

آنقدر بنشین که برخیزد غبار از خاطرم

پای تا سر ناز من هنگام رفتن نیست نیست

قصه امواج دریا را ز دریا دیده پرس

هر دلی آگه ز طوفان دل من نیست نیست

همچو نرگس تا گشودم چشم پیوستم به خاک

گل دو روزی بیشتر مهمان گلشن نیست نیست

ناگزیر از ناله‌ام در ماتم دل چون کنم؟

مرهم داغ عزیزان غیر شیون نیست نیست

در پناه می ز عقل مصلحت بین فارغیم

در کنار دوست بیم از طعن دشمن نیست نیست

بر دل پاکان نیفتد سایه آلودگی

داغ ظلمت بر جبینم صبح روشن نیست نیست

نیست در خاطر مرا اندیشه از گردون رهی

رهرو آزاده را پروای رهزن نیست نیست

رهی معیری

پایان شب

رفت و نرفته نکهت گیسوی او هنوز

غرق گل است بسترم از بوی او هنوز

دوران شب ز بخت سیاهم بسر رسید

نگشوده تاری از خم گیسوی او هنوز

از من رمید و جای به پهلوی غیر کرد

جانم نیارمیده به پهلوی او هنوز

دردا که سوخت خار و خس آشیان ما

نگرفته خانه در چمن کوی هنوز

روزی فکند یار نگاهی به‌سوی غیر

باز است چشم حسرت من سوی او هنوز

یک‌بار چون نسیم صبا بر چمن گذشت

می‌آید از بنفشه و گل بوی او هنوز

روزی که داد دل به گل روی او رهی

مسکین نبود باخبر از خوی او هنوز

رهی معیری

سودا زده

آن که سودا زده‌ی چشم تو بوده است منم

و آن که از هر مژه صد چشمه گشوده است منم

آن ز ره مانده سرگشته که ناسازی بخت

ره به سر منزل وصلش ننموده است منم

آن که پیش لب شیرین تو ای چشمه نوش

آفرین گفته و دشنام شنوده است منم

آن که خواب خوشم از دیده ربوده است تویی

و آن که یک بوسه از آن لب نربوده است منم

ای که از چشم رهی پای کشیدی چون اشک

آن که چون آه به دنبال تو بوده است منم

رهی معیری

نازک اندام

ز جام آینه گون پرتو شراب دمید

خیال خواب چه داری؟ که آفتاب دمید

درون اشک من افتاد نقش اندامش

به خنده گفت: که نیلوفری ز آب دمید

ز جامه گشت پدیدار گوی سینه او

ستاره‌ای ز گریبان ماهتاب دمید

کشید دانه امید ما سری از خاک

که برق خنده زنان از دل سحاب دمید

بباد رفت امیدی که داشتم از خلق

فریب بود فروغی که از سراب دمید

غبار تربت ما بوی گل دهد گویی

که جای لاله ازین خاک مشک ناب دمید

رهی چو برق شتابنده خنده‌ای زد و رفت

دمی نماند چو نوری که از شهاب دمید

رهی معیری

سایه‌ی آرمیده

لاله‌ی داغدیده را مانم

کشت آفت رسیده را مانم

دست تقدیر از تو دورم کرد

گل از شاخ چیده را مانم

نتوان بر گرفتنم از خاک

اشک از رخ چکیده را مانم

پیش خوبانم اعتباری نیست

جنس ارزان خریده را مانم

برق آفت در انتظار من است

سبزه نو دمیده را مانم

تو غزال رمیده را مانی

 من کمان خمیده را مانم

به من افتادگی صفا بخشید

سایه آرمیده را مانم

در نهادم سیاهکاری نیست

پرتو افشان سپیده را مانم

گفتمش ای پری که رامانی؟

گفت: بخت رمیده را مانم

دلم از داغ او گداخت رهی

لاله‌ی داغدیده را مانم

رهی معیری

تشنه‌ی درد

نه راحت از فلک جویم نه دولت از خدا خواهم

و گر پرسی چه می خواهی؟ ترا خواهم ترا خواهم

نمی‌خواهم که با سردی چو گل خندم ز بی‌دردی

دلی چون لاله با داغ محبت آشنا خواهم

چه غم کان نوش لب در ساغرم خونابه می‌ریزد

من از ساقی ستم جویم من از شاهد جفا خواهم

ز شادی‌ها گریزم در پناه نامرادی‌ها

به جای راحت از گردون بلا خواهم بلا خواهم

چنان با جان من ای غم در آمیزی که پنداری

تو از عالم مرا خواهی من از عالم ترا خواهم

به‌سودای محالم ساغر می خنده خواهد زد

اگر پیمانه‌ی عیشی درین ماتم سرا خواهم

نیابد تا نشان از خاک من آیینه رخساری

رهی خاکستر خود را هم آغوش صبا خواهم

رهی معیری

جلوه‌ی ساقی

در قدح عکس تو یا گل در گلاب افتاده است؟

مهر در آیینه یا آتش در آب افتاده است؟

باده‌ی روشن دمی از دست ساقی دور نیست

ماه امشب همنشین با آفتاب افتاده است

خفته از مستی به دامان ترم آن لاله‌روی

برق از گرمی در آغوش سحاب افتاده است

در هوای مردمی از کید مردم سوختیم

در دل ما آتش از موج سراب افتاده است

طی نگشته روزگار کودکی پیری رسید

از کتاب عمر ما فصل شباب افتاده است

آسمان در حیرت از بالانشینی‌های ماست

بحر در اندیشه از کار حباب افتاده است

گوشه‌ی عزلت بود سرمنزل عزت رهی

گنج گوهر بین که در کنج خراب افتاده است

رهی معیری

پرنیان‌پوش

ز گرمی بی‌نصیب افتاده‌ام چون شمع خاموشی

ز دل‌ها رفته‌ام چون یاد از خاطر فراموشی

منم با ناله دمسازی به مرغ شب هم‌آوازی

منم بی‌باده مدهوشی ز خون دل قدح نوشی

ز آرامم جدا از فتنه‌ی روی دلارامی

سیه‌روزم چو شب در حسرت صبح بناگوشی

بدان حالم ز ناکامی که تسکین می‌دهم دل را

به داغی از گل رویی به نیشی از لب نوشی

به دشواری توان دیدن وجود ناتوانم را

به تار پرنیان مانم ز عشق پرنیان‌پوشی

به چشمت خیره گشتم کز دلت آگه شوم اما

چه رازی می‌توان خواند از نگاه سرد خاموشی

چه می‌پرسی رهی از داغ و درد سینه‌سوز من؟

که روز و شب هم آغوش تبم با یاد آغوشی

رهی معیری

خنده‌ی مستانه

با عزیزان درنیامیزد دل دیوانه‌ام

در میان آشنایانم ولی بیگانه‌ام

از سبک روحی گران آیم به طبع روزگار

در سرای اهل ماتم خنده‌ی مستانه‌ام

نیست در این خاکدانم آبروی شبنمی

گر چه بحر مردمی را گوهر یکدانه‌ام

از چو من آزاده‌ای الفت بریدن سهل نیست

می‌رود با چشم گریان سیل از ویرانه‌ام

آفتاب آهسته بگذارد در این غمخانه پای

تا مبادا چون حباب از هم بریزد خانه‌ام

بار خاطر نیستم روشندلان را چون غبار

بر بساط سبزه و گل سایه‌ی پروانه‌ام

گرمی دل‌ها بود از ناله‌ی جانسوز من

خنده‌ی گل‌ها بود از گریه‌ی مستانه‌ام

هم عنانم با صبا سرگشته‌ام سرگشته‌ام

همزبانم با پری دیوانه‌ام دیوانه‌ام

مشت خاکی چیست تا راه مرا بندد رهی؟

گرد از گردون برآرد همت مردانه‌ام

رهی معیری

نای خروشان

چو نی به‌سینه خروشد دلی که من دارم

بناله گرم بود محفلی که من دارم

بیا و اشک مرا چاره کن که همچو حباب

به‌روی آب بود منزلی که من دارم

دل من از نگه گرم او نپرهیزد

ز برق سر نکشد حاصلی که من دارم

به‌خون نشسته‌ام از جان ستانی دل خویش

درون سینه بود قاتلی که من دارم

ز شرم عشق خموشم کجاست گریه شوق؟

که با تو شرح دهد مشکلی که من دارم

رهی چو شمع فروزان گرم به‌سوزانند

زبان شکوه ندارد دلی که من دارم

رهی معیری

چشمه‌ی نور

هر چند که در کوی تو مسکین و فقیریم

رخشنده و بخشنده چو خورشید منیریم

خاریم و طربناک‌تر از باده بهاریم

خاکیم و دلاویزتر از بوی عبیریم

از نعره مستانه ما چرخ پر آواست

جوشنده چو بحریم و خروشنده چو شیریم

از ساغر خونین شفق باده ننوشیم

و ز سفره رنگین فلک لقمه نگیریم

بر خاطر ما گرد ملالی ننشیند

آیینه صبحیم و غباری نپذیریم

ما چشمه‌ی نوریم بتابیم و بخندیم

ما زنده عشقیم نمردیم و نمیریم

هم صحبت ما باش که چون اشک سحرگاه

روشندل و صاحب اثر و پاک ضمیریم

از شوق تو بی‌تاب‌تر از باد صباییم

بی روی تو خاموش‌تر از مرغ اسیریم

آن کیست که مدهوش غزل‌های رهی نیست؟

جز حاسد مسکین که بر او خرده نگیریم

رهی معیری

ساغر هستی

ساقیا در ساغر هستی شراب ناب نیست

و آنچه در جام شفق بینی به‌جز خوناب نیست

زندگی خوشتر بود در پرده وهم خیال

صبح روشن را صفای سایه مهتاب نیست

شب ز آه آتشین یک‌دم نیاسایم چو شمع

در میان آتش سوزنده جای خواب نیست

مردم چشمم فرومانده است در دریای اشک

مور را پای رهایی از دل گرداب نیست

خاطر دانا ز طوفان حوادث فارغ است

کوه گردون سای را اندیشه از سیلاب نیست

ما به آن گل از وفای خویشتن دل بسته‌ایم

ورنه این صحرا تهی از لاله سیراب نیست

آنچه نایاب است در عالم وفا و مهر ماست

ورنه در گلزار هستی سرو و گل نایاب نیست

گر ترا با ما تعلق نیست ما را شوق هست

ور ترا بی ما صبوری هست ما را تاب نیست

گفتی اندر خواب بینی بعد ازین روی مرا

ماه من در چشم عاشق آب هست و خواب نیست

جلوه صبح و شکرخند گل و آوای چنگ

دلگشا باشد ولی چون صحبت احباب نیست

جای آسایش چه می‌جویی رهی در ملک عشق

موج را آسودگی در بحر بی‌پایاب نیست

رهی معیری

بهشت آرزو

بر جگر داغی ز عشق لاله رویی یافتم

در سرای دل بهشت آرزویی یافتم

عمری از سنگ حوادث سوده گشتم چون غبار

تا به امداد نسیمی ره به کویی یافتم

خاطر از آیینه صبح است روشن‌تر مرا

این صفا از صحبت پاکیزه رویی یافتم

گرمی شمع شب افروز آفت پروانه شد

سوخت جانم تا حریف گرم خویی یافتم

بی‌تلاش من غم عشق توام در دل نشست

گنج را در زیر پا بی جستجویی یافتم

تلخ کامی بین که در میخانه دلدادگی

بود پر خون جگر هر جا سبویی یافتم

چون صبا در زیر زلفش هر کجا کردم گذار

بک جهان دل بسته بر هر تارمویی یافتم

ننگ رسوایی رهی نامم بلند آوازه کرد

خاک راه عشق گشتم آبرویی یافتم

رهی معیری

گریه‌ی بی‌اختیار

تو را خبر ز دل بی‌قرار باید و نیست

غم تو هست ولی غمگسار باید و نیست

اسیر گریه‌ی بی‌اختیار خویشتنم

فغان که در کف من اختیار باید و نیست

چو شام غم دلم اندوهگین نباید و هست

چو صبحدم نفسم بی‌غبار باید و نیست

مرا ز باده نوشین نمی‌گشاید دل

که می به‌گرمی آغوش یار باید و نیست

درون آتش از آنم که آتشین گل من

مرا چو پاره‌ی دل در کنار باید و نیست

به‌سرد مهری باد خزان نباید و هست

به‌فیض بخشی ابر بهار باید و نیست

چگونه لاف محبت زنی؟ که از غم عشق

ترا چو لاله دلی داغدار باید و نیست

کجا به صحبت پاکان رسی؟ که دیده تو

به‌سان شبنم گل اشکبار باید و نیست

رهی به‌شام جدایی چه طاقتی است مرا؟

که روز وصل دلم را قرار باید و نیست

رهی معیری

خیال انگیز

خیال انگیز و جان پرور چو بوی گل سراپایی

نداری غیر ازین عیبی که میدانی که زیبایی

من از دلبستگی‌های تو با آیینه دانستم

که بر دیدار طاقت‌سوز خود عاشق‌تر از مایی

به‌شمع و ماه حاجت نیست بزم عاشقانت را

تو شمع مجلس افروزی تو ماه مجلس آرایی

منم ابر و تویی گلبن که می‌خندی چو می‌گریم

تویی مهر و منم اختر که می‌میرم چو می‌آیی

مراد ما نجویی ورنه رندان هوس‌جو را

بهار شادی انگیزی حریف باده‌پیمایی

مه روشن میان اختران پنهان نمی‌ماند

میان شاخه‌های گل مشو پنهان که پیدایی

کسی از داغ و درد من نپرسد تا نپرسی تو

دلی بر حال زار من نبخشد تا نبخشایی

مرا گفتی: که از پیر خرد پرسم علاج خود

خرد منع من از عشق تو فرماید چه فرمایی

من آزرده دل را کس گره از کار نگشاید

مگر ای اشک غم امشب تو از دل عقده بگشایی

رهی تا وارهی از رنج هستی ترک هستی کن

که با این ناتوانی‌ها به‌ترک جان توانایی

رهی معیری