ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
همراز من! ز نالهی خود هر چند
چشم تو را نخفته نمیخواهم
یک امشبم ببخش که یک امشب
نالیدن نهفته نمیخواهم
بر مرغ شب ز نالهی جانسوزم
امشب طریق ناله بیاموزم
تب،ای تب! از چه شعله کشی در من؟
آتش به خرمنم ز چه اندازی؟
شب،ای شب! از سیاهی تو آوخ
من رنگ بازم و تو نمیبازی
مردم ز درد، رنجه مرا بس کن
بس کن دگر، شکنجه مرا بس کن
عمری به سر رسید، سراسر رنج
حاصل ز عمر رفته چه دارم؟ هیچ
امشب اگر دو دیده فرو بندم
از بهر کودکان چه گذارم، هیچ
این شوخ چشم دختر گل پیکر
فردا که را خطاب کند مادر؟
راز درون تیرهی من داند
این سایهیی که بر رخ دیوار است
این سایهی من است و به خود پیچد
او هم، چو من، دریغ که بیمار است
آن پنجههای خشک، چه وحشت زاست
وان گیسوی پریش، چه نازیباست
پاشدیهام به خاک و، نمیدانم
شیرین شراب جام چه کس بودم
بس آرزو که در دل من پژمرد
آهنگ ناتمام چه کس بودم؟
در عالمی ز نغمهی پر دردم
آشوب دردخیز به پا کردم
حسرت نمیبرم که چرا جانم
سرمست از شراب نگاهی نیست
یا از چه روی، این دل غمگین را
الفت به دیدگان سیاهی نیست
شد خاک، این شرار و به دل افسرد
وان خاک را نسیم به یغما برد
زین رنج میبرم که چرا چون من
محکوم این نظام فراوان است
بندی که من به گردن خود دارم
دیگر سرش به گردن ایشان است
آری! به بند بسته بسی هستیم
از دام غم نرسته بسی هستیم
همبندیهای خسته و رنجورم
پوسیدنی است بند شما، دانم
فردا گل امید بروید باز
در قلب دردمند شما، دانم
گیرم درخت رنگ خزان گیرد
تا ریشه هست، ساقه نمیمیرد
سیمین بهبهانی
هیچ دانی ز چه در زندانم؟
دست در جیب جوانی بردم
ناز شستی نه به چنگ آورده
ناگهان سیلیِ سختی خوردم
من ندانم که پدر کیست مرا
یا کجا دیده گشودم به جهان
که مرا زاد و که پرورد چنین
سر پستان که بردم به دهان
هرگز این گونهی زردی که مراست
لذت بوسهی مادر نچشید
پدری، در همهی عمر، مرا
دستی از عاطفه بر سر نکشید
کس، به غمخواری، بیدار نماند
بر سر بستر بیماری من
بیتمنایی و بیپاداشی
کس نکوشید پی یاریِ من
گاه لرزیدهام از سردی دی
گاه نالیدهام از گرمیِ تیر
خفتهام گرسنه با حسرت نان
گوشهی مسجد و بر کهنه حصیر
گاهگاهی که کسی دستی برد
بر بناگوش من و چانهی من
داشتم چشم، که آماده شود
نوبتی شام شبی خانهی من
لیک آن پست، که با جام تنم
میرهید از عطش سوزانی
نه چنان همت والایی داشت
که مرا سیر کند با نانی
با همه بیسر و سامانی خویش
باز چندین هنر آموختهام
نرم و آرام ز جیب دگران
بردن سیم و زر آموختهام
نیک آموختهام کز سر راه
ته سیگار چسان بردارم
تلخیِ دود چشیدم چو از او
نرم، در جیب کسان بگذارم
یا به تیغی که به دستم افتد
جامهی تازهی طفلان بدرم
یا کمین کرده و از بار فروش
سیب سرخی به غنیمت ببرم
با همه چابکی اینک، افسوس
دیرگاهی است که در زندانم
بیخبر از غم نکامیِ خویش
روز و شب همنفس رندانم
شادم از اینکه مرا ارزش آن
هست در مکتب یاران دگر
که بدان طرفه هنرها که مراست
بفزایند هزاران دگر
سیمین بهبهانی
آه، ای ناشناس ناهمرنگ
بازگو، خفته در نگاه تو چیست؟
چیست این اشتیاق سرکش و گنگ
در پس دیدهی سیاه تو چیست؟
چیست این؟ شعلهیی ست گرمی بخش
چیست این؟ آتشی ست جان افروز
چیست این؟ اختری ست عالمتاب
چیست این؟ اخگری ست محنت سوز
بر لبان درشت وحشیِ تو
گرچه نقشی ز خنده پیدا نیست
لیک در دیدهی تو لبخندی ست
که چو او، هیچ خنده زیبا نیست
شوق دارد، چو خواهش عاشق
از لب یار شوخ دلبندش
شور دارد، چو بوسهی مادر
به رخ نازدانه فرزندش
آه، ای ناشناس ناهمرنگ
نگهی سخت آشنا داری
دل ما با هم است پیوسته
گرچه منزل ز ما جدا داری
آه، ای ناشناس! میدانم
که زبان مرا نمیدانی
لیک چون من که خواندم از نگهت
از رخم نقش مهر میخوانی
سیمین بهبهانی
نیمی از شب میگذشت و خواب را
ره نمیافتاد در چشم ترم
جانم از دردی شررزا میگداخت
خار و سوزن بود گفتی بسترم
بر سرشکم درد و غم میبست راه
میشکست اندر گلو فریاد من
بی خبر از رنج مادر، خفته بود
در کنارم کودک نوزاد من
خیره گشتم لحظهیی بر چهرهاش
بر لب و بر گونه و سیمای او
نقش یاران را کشیدم در خیال
تا مگر یابم یکی مانای او
شرمگین با خویش گفتم زیر لب
با چه کس گویم که این فرزند توست؟
وز چه کس نالم که عمری رنج او
یادگار لحظهیی پیوند توست؟
گر به دامان محبت گیرمش
همچو خود آلوده دامانش کنم
ننگ او هستم من و او ننگ من
ننگ را بهتر که پنهانش کنم
با چنین اندیشهها برخاستم
جامه و قنداق نو پوشاندمش
بوسهیی بر چهر بی رنگش زدم
زان سپس با نام مینا خواندمش
ساعتی بگذشت و خود را یافتم
در گذرگاهش و در پشت دری
شسته روی چون گل فرزند را
با سرشک گرم چشمان تری
از صدای پای سنگینی فتاد
لرزه بر اندام من، سیماب وار
طفل را افکندم و بگریختم
دل پر از غم، شانهها خالی ز بار
روز دیگر کودکی بازش خبر
میکشید از عمق جان فریاد را
داد میزد: ای! فوقالعادهای
خوردن سگ، کودک نوزاد را
سیمین بهبهانی
سالها پیش از این، فرشتهی من
بند بر دست و مهر بر لب داشت
در نگاه غمین درد آمیز
گلهها از سیاهی شب داشت
سالها پیش از این، فرشتهی من
بود نالان میان پنجهی دیو
پیکرش نیلگون ز داغ و درفش
چهرهاش خسته از شکنجهی دیو
دیو، بیرحم و خشمگین، او را
نیزه در سینه و گلو کرده
مشتی از خون او به لب برده
پوزهی خود در آن فرو کرده
زوزه از سرخوشی برآورده
که درین خون، چه نشئهی مستی ست
وه، که این خون گرم و سرخ، مرا
راحت جان و مایهی هستی ست
زان ستمهای سخت طاقت سوز
خون آزادگان به جوش آمد
ملتی کینه جوی و خشم آلود
تیغ بگرفت و در خروش آمد
مردمی، بند صبر بگسسته
صف کشیدند پیش دشمن خویش
تا سر اهرمن به خاک افتد
ای بسا سر جدا شد از تن خویش
نوجوان جان سپرد و مادر او
جامهی صبر خویش چاک نکرد
پدرش اشک غم ز دیده نریخت
بر سر از درد و رنج خاک نکرد
همسرش چهره را به پنجه نخست
ناشکیبا نشد ز دوریِ دوست
زانکه دانسته بود کاین همه رنج
پی آزادی فرشتهی اوست
اینک اینجا فتاده لاشهی دیو
ناله از فرط ضعف بر نکشد
لیک زنهار! ای جوانمردان
که دگر دیو تازه سر نکشد
سیمین بهبهانی
نیمه شب در بستر خاموش سرد
ناله کرد از رنج بی همبستری
سر، میان هر دو دست خود فشرد
از غم تنهایی و بی همسری
رغبتی شیرین و طاقت سوز و تند
در دل آشفتهاش بیدار شد
گرمی خون، گونهاش را رنگ زد
روشنیها پیش چشمش تار شد
آرزویی، همچو نقشی نیمه رنگ
سر کشید و جان گرفت و زنده شد
شد زنی زیبا و شوخ و ناشناس
چهرهاش در تیرگی تابنده شد
دیدهاش در چهرهی زن خیره ماند
ره، چه زیبا و چه مهر آمیز بود
چنگ بر دامان او زد بیشکیب
لیک رویایی خیالانگیز بود
در دل تاریک شب، بازو گشود
وان خیال زنده را در بر گرفت
اشک شوقی پیش پای او فشاند
دامنش را بر دو چشمتر گرفت
بوسه زد بر چهرهی زیبای او
بوسه زد، اما به دست خویش زد
خست با دندان لب او را، ولی
بر لبان تشنهی خود نیش زد
گرمی شب، زوزهی سگهای شهر
پردهی رؤیای او را پاره کرد
سوزش جانکاه نیش پشهها
درد بیدرمان او را چاره کرد
نیم خیزی کرد و در بستر نشست
بر لبان خشک سیگاری نهاد
داور اندیشهی مغشوش او
پیش او، بنوشتهی مغشوش او
پیش او، بنوشته طوماری نهاد
وندر آن طومار، نام آن کسان
کز ستمها کامرانی میکنند
دسترنج خلق میسوزند و، خویش
فارغ از غم زندگانی میکنند
نام آنکس کز هوس هر شامگاه
در کنار آرد زنی یا دختری
روز، کوشد تا شکار او شود
شام دیگر، دل فریب دیگری
او درین بستر به خود پیچید مگر
رغبتی سوزنده را تسکین دهد
وان دگر هر شب به فرمان هوس
نو عروسی تازه را کابین دهد
سردیِ تسکین جانفرسای او
چون غبار افتاد بر سیمای او
زیر این سردی، به گرمی میگداخت
اخگری از کینهی فردای او
سیمین بهبهانی
ستاره دیده فرو بست و آرمید، بیا
شراب نور، به رگهای شب دوید، بیا
ز بس به دامن شب اشک انتظارم ریخت
گل سپیده شکفت و سحر دمید، بیا
شهاب یاد تو در آسمان خاطر من
پیاپی از همه سو خطّ زر کشید، بیا
ز بس نشستم و با شب حدیث غم گفتم
ز غصّه رنگ من و رنگ شب پرید، بیا
به وقت مرگم اگر تازه میکنی دیدار
به هوش باش که هنگام آن رسید، بیا
به گامهای کسان میبرم گمان که تویی
دلم ز سینه برون شد ز بس تپید، بیا
نیامدی که فلک خوشه خوشه پروین داشت
کنون که دست سحر دانه دانه چید، بیا
امید خاطر «سیمین» دل شکسته تویی
مرا مخواه ازین بیش ناامید، بیا
سیمین بهبهانی
بچهها صبحتان بخیر... سلام
درس امروز فعل مجهول است
فعل مجهول چیست؟، میدانید؟
نسبت «فعل» ما به «مفعول» است
***
در دهانم زبان، چو آیزی
در تهیگاه زنگ میلغزید
صوت ناسازم آنچنان که مگر
شیشه بر روی سنگ، میلغزید
***
ساعتی دادِ آن سخن دادم
حقّ گفتار را ادا کردم
تا ز اعجاز خود شوم آگاه
«ژاله» را زان میان صدا کردم
***
ژاله! از درس من چه فهمیدی؟
پاسخ من سکوت بود و سکوت!
دِ جوابم بده، کجا بودی؟
رفته بودی به عالم هپروت؟
خندهی دختران و غرّش من
ریخت بر فرق ژاله چون باران
لیک او بود غرق حیرت خویش
غافل از اوستاد و از یاران
***
خشمگین، انتقامجو، گفتم :
بچه ها! گوش ژاله سنگین است
دختری طعنه زد که نه، خانم!
درس، در گوش ژاله یاسین است
***
بازهم خندهها و همهمهها
تند و پیگیر میرسید به گوش
زیر آتشفشان دیدهی من
ژاله، آرام بود و سرد و خموش
***
رفته تا عمق چشمِ حیرانم
آن دو میخِ نگاه خیرهی او
موج زن در دو چشم بیگنهش
رازی از روزگار تیرهی او
***
آنچه در آن نگاه میخواندم
قصّهی غصه بود و حرمان بود
نالهای کرد و در سخن آمد
با صدایی که سخت لرزان بود:
***
«فعل مجهول» فعل آن پدری است
که دلم را ز درد پر خون کرد
خواهرم را به مشت و سیلی کوفت
مادرم را ز خانه بیرون کرد
***
شب دوش از گرسنگی تا صبح
خواهر شیر خوار من نالید
سوخت در تابِ تب برادر من
تا سحر در کنار من نالید
***
از غم آن دو تن، دو دیدهی من
این یکی اشک بود و آن دگر خون بود
مادرم را دگر نمیدانم
که کجا رفت و حال او چون بود
***
گفت و نالید و آنچه باقی ماند
هِق هِق گریه بود و نالهی او
شسته میشد به قطرههای سرشک
چهرهی همچو برگ لالهی او
***
نالهی من به نالهاش آمیخت
که غلط بود آنچه من گفتم
درس امروز، قصّهی غم توست
تو بگو، من چرا سخن گفتم؟
***
«فعل مجهول» فعل آن پدری است
که تو را بیگناه میسوزد
آن حریق هوس بود که در او
مادری بیپناه میسوزد.
سیمین بهبهانی