اشعار ترکی آذری و فارسی

اشعار ترکی آذری و فارسی

مئی ساتانلار کوچه‌سی- تورکی و فارسیجا شعرلر
اشعار ترکی آذری و فارسی

اشعار ترکی آذری و فارسی

مئی ساتانلار کوچه‌سی- تورکی و فارسیجا شعرلر

ای مرکز دایره‌ی امکان

ای مرکز دایره‌ی امکان

وی زبده‌ی عالم کون و مکان

تو شاه جواهر ناسوتی

خورشید مظاهر لاهوتی

تا کی ز علایق جسمانی

در چاه طبیعت تن مانی؟

تا چند، به تربیت بدنی

قانع به خزف ز در عدنی؟

صد ملک ز بهر تو چشم به راه

ای یوسف مصری، به در آی از چاه

تا والی مصر وجود شوی

سلطان سریر شهود شوی

در روز الست، بلی گفتی

امروز، به بستر لا خفتی

تا کی ز معارف عقلی دور

به ز خارف عالم حس، مغرور؟

از موطن اصل، نیاری یاد

پیوسته، به لهو و لعب دلشاد

نه اشک روان، نه رخ زردی

الله الله، تو چه بی‌دردی!

یک دم، به خود آی و ببین چه کسی

به چه دل بسته‌ای، به که همنفسی

زین خواب گران، بردار سری

برگیر ز عالم اولین، خبری

شیخ بهایی

ای که روز و شب زنی از علم لاف

ای که روز و شب زنی از علم لاف

هیچ بر جهلت نداری اعتراف

ادعای اتباع دین و شرع

شرع و دین مقصود دانسته به فرع

و آن هم استحسان و رأی از اجتهاد

نه خبر از مبداء و نه از معاد

بر ظواهر گشته قائل، چون عوام

گاه ذم حکمت و گاهی کلام

گه تنیدت بر ارسطالیس، گاه

بر فلاطون طعن کردن بی‌گناه

دعوی فهم علوم و فلسفه

نفی یا اثباتش از روی سفه

تو چه از حکمت به دست آورده‌ای

حاش لله، ار تصور کرده‌ای

چیست حکمت؟ طائر قدسی شدن

سیر کردن در وجود خویشتن

ظلمت تن طی نمودن، بعد از آن

خویش را بردن سوی انوار جان

پا نهادن در جهان دیگری

خوش‌تری، زیباتری، بالاتری

کشور جان و جهان تازه‌ای

کش جهان تن بود دروازه‌ای

خالص و صافی شوی از خاک پاک

نه ز آتش خوف و نه از آب پاک

هر طرف وضع رشیقی در نظر

هر طرف طور انیقی جلوه‌گر

هر طرف انوار فیض لایزال

حسن در حسن و جمال اندر جمال

حکمت آمد گنج مقصود ای حزین!

لیک اگر با فقه و زهد آید قرین

فقه و زهد ار مجتمع نبود به هم

کی توان زد در ره حکمت قدم؟

فقه چبود؟ آنچه محتاجی بر آن

هر صباح و شام بل آنا فن

فقه چبود؟ زاد راه سالکین

آن‌که شد بی‌زاد، گشت از هالکین

زهد چه؟ تجرید قلب از حب غیر

تا تعلق نایدت مانع ز سیر

گر رسد مالی، نگردی شادمان

ور رود هم، نبودت با کی از آن

لطف دانی؟ آنچه آید از خدا

خواه ذل و فقر، خواه عز و غنا

هر که او را این صفت حالی نشد

دل ز حب ماسوی خالی نشد

نفی، «لاتأسوا علی ما فاتکم»

یأس آوردش، شده از راه گم

نیست با وجه زهادت معتبر

نقد باغ و راغ و گاو و اسب و خر

گرچه اینها غالبا سد رهند

پای‌بند ناقصان گمرهند

آنکه گشت آگاه و شد واقف ز حال

داند از دنیا بود بس انفعال

مال دنیا را معین خود مدان

ای محدث «فاحذروا» را هم بخوان

حب دنیا، گرچه رأس هر خطاست

اهل دنیا را در آن، بس خیرهاست

حب آن، رأس الخطیات آمدست

بین حب الشیء و الشیء فرق هست

سیب، طعمش قوت دل می‌دهد

گه ز رنگش، طفل را دل می‌جهد

عاقل آن را بهر قوت می‌خورد

بهر رنگش، طفل حسرت می‌برد

پس مدار کارها، عقل است، عقل

گر نداری باور، اینک راه نقل

شیخ بهایی

یک گل ز باغ دوست

یک گل ز باغ دوست، کسی بو نمی‌کند

تا هرچه غیر اوست، به یک سو نمی‌کند

روشن نمی‌شود ز رمد، چشم سالکی

تا از غبار میکده، دارو نمی‌کند

گفتم: ز شیخ صومعه، کارم شود درست

گفتند: او به دردکشان خو نمی‌کند

گفتم: روم به میکده، گفتند: پیر ما

خوش می‌کشد پیاله و خوش بو نمی‌کند

رفتم به سوی مدرسه، پیری به طنز گفت:

تب را کسی علاج، به طنزو نمی‌کند

آن را که پیر عشق، به ماهی کند تمام

در صد هزار سال، ارسطو نمی‌کند

کرد اکتفا به دنیی دون خواجه، کاین عروس

هیچ اکتفا، به شوهری او نمی‌کند

آن کو نوید آیهٔ «لا تقنطوا» شنید

گوشی به حرف واعظ پرگو نمی‌کند

زرق و ریاست زهد بهائی، وگرنه او

کاری کند که کافر هندو نمی‌کند 

شیخ بهایی

الهی، الهی!

الهی الهی، به حق پیمبر

الهی الهی، به ساقی کوثر

الهی الهی، به صدق خدیجه

الهی الهی، به زهرای اطهر

الهی الهی، به سبطین احمد

الهی، به شبیر الهی! به شبر

الهی به عابد! الهی به باقر

الهی به موسی، الهی به جعفر

الهی الهی، به شاه خراسان

خراسان چه باشد! به آن شاه کشور

شنیدم که می‌گفت زاری، غریبی

طواف رضا، چون شد او را میسر:

من اینجا غریب و تو شاه غریبان

به حال غریب خود، از لطف بنگر

الهی به حق تقی و به علمش

الهی به حق نقی و به عسکر

الهی الهی، به مهدی هادی

که او مؤمنان راست هادی و رهبر

که بر حال زار بهائی نظر کن!

به حق امامان معصوم، یکسر 

شیخ بهایی

ساقیا! بده جامی، زان شراب روحانی

ساقیا! بده جامی، زان شراب روحانی

تا دمی برآسایم زین حجاب جسمانی

بهر امتحان ای دوست، گر طلب کنی جان را

آنچنان برافشانم، کز طلب خجل مانی

بی‌وفا نگار من، می‌کند به کار من

خنده‌های زیر لب، عشوه‌های پنهانی

دین و دل به یک دیدن، باختیم و خرسندیم

در قمار عشق ای دل، کی بود پشیمانی؟

ما ز دوست غیر از دوست، مقصدی نمی‌خواهیم

حور و جنت ای زاهد! بر تو باد ارزانی

رسم و عادت رندیست، از رسوم بگذشتن

آستین این ژنده، می‌کند گریبانی

زاهدی به میخانه، سرخ روز می‌دیدم

گفتمش: مبارک باد بر تو این مسلمانی

زلف و کاکل او را چون به یاد می‌آرم

می‌نهم پریشانی بر سر پریشانی

خانهٔ دل ما را از کرم، عمارت کن!

پیش از آنکه این خانه رو نهد به ویرانی

ما سیه گلیمان را جز بلا نمی‌شاید

بر دل بهائی نه هر بلا که بتوانی 

شیخ بهایی

شوق لقای دلدار

آتش به جانم افکند، شوق لقای دلدار

از دست رفت صبرم، ای ناقه! پای بردار

ای ساربان! خدا را؛ پیوسته متصل ساز

ایوار را به شبگیر، شبگیر را به ایوار

در کیش عشقبازان، راحت روا نباشد

ای دیده! اشک می‌ریز، ای سینه! باش افگار

هر سنگ و خار این راه، سنجاب دان و قاقم

راه زیارت است این، نه راه گشت بازار

با زائران محرم، شرط است آنکه باشد

غسل زیارت ما، از اشک چشم خونبار

ما عاشقان مستیم، سر را ز پا ندانیم

این نکته‌ها بگیرید، بر مردمان هشیار

در راه عشق اگر سر، بر جای پا نهادیم

بر ما مگیر نکته، ما را ز دست مگذار

در فال ما نیاید جز عاشقی و مستی

در کار ما بهائی کرد استخاره صد بار

شیخ بهایی

مقصود تویی، کعبه و بتخانه بهانه

تاکی به تمنای وصال تو یگانه

اشکم شود، از هر مژه چون سیل روانه

خواهد به سر آید، شب هجران تو یا نه؟

ای تیر غمت را دل عشاق نشانه

جمعی به تو مشغول و تو غایب ز میانه

رفتم به در صومعه‌ی عابد و زاهد

دیدم همه را پیش رخت، راکع و ساجد

در میکده، رهبانم و در صومعه، عابد

گه معتکف دیرم و گه ساکن مسجد

یعنی که تو را می‌طلبم خانه به خانه

روزی که برفتند حریفان پی هر کار

زاهد سوی مسجد شد و من جانب خمار

من یار طلب کردم و او جلوه‌گه یار

حاجی به ره کعبه و من طالب دیدار

او خانه همی جوید و من صاحب خانه

هر در که زنم، صاحب آن خانه تویی تو

هر جا که روم، پرتو کاشانه تویی تو

در میکده و دیر که جانانه تویی تو

مقصود من از کعبه و بتخانه تویی تو

مقصود تویی، کعبه و بتخانه بهانه

بلبل به چمن، زان گل رخسار نشان دید

پروانه در آتش شد و اسرار عیان دید

عارف صفت روی تو در پیر و جوان دید

یعنی همه جا عکس رخ یار توان دید

دیوانه منم، من که روم خانه به خانه

عاقل، به قوانین خرد، راه تو پوید

دیوانه، برون از همه، آیین تو جوید

تا غنچه‌ی بشکفته‌ی این باغ که بوید

هر کس به زبانی، صفت حمد تو گوید

بلبل به غزلخوانی و قمری به ترانه

بیچاره بهایی که دلش زار غم توست

هر چند که عاصی است، زخیل خدم توست

امید وی از عاطفت دم به دم توست

تقصیر خیالی به امید کرم توست

یعنی که گنه را به از این نیست بهانه

شیخ بهایی