اشعار ترکی آذری و فارسی

اشعار ترکی آذری و فارسی

مئی ساتانلار کوچه‌سی- تورکی و فارسیجا شعرلر
اشعار ترکی آذری و فارسی

اشعار ترکی آذری و فارسی

مئی ساتانلار کوچه‌سی- تورکی و فارسیجا شعرلر

من آن مرغم که افکندم به دام سد بلا خود را

من آن مرغم که افکندم به دام سد بلا خود را

به یک پرواز بی هنگام کردم مبتلا خود را

نه دستی داشتم بر سر، نه پایی داشتم در گل

به دست خویش کردم اینچنین بی دست و پا خود را

چنان از طرح وضع ناپسند خود گریزانم

که گر دستم دهد از خویش هم سازم جدا خود را

گر این وضع است می‌ترسم که با چندین وفاداری

شود لازم که پیشت وانمایم بیوفا خود را

چو از اظهار عشقم خویش را بیگانه می‌داری

نمی‌بایست کرد اول به این حرف آشنا خود را

ببین وحشی که در خوناب حسرت ماند پا در گل

کسی کو بگذراندی تشنه از آب بقا خود را

وحشی بافقی

در ته دوزخ افکنم جان پر اضطراب را

چند به دل فرو خورم این تف سینه تاب را

در ته دوزخ افکنم جان پر اضطراب را

تافته عشق دوزخی ز اهل نصیحت اندرو

بر من و دل گماشته سد ملک عذاب را

شوق ، به تازیانه گر دست بدین نمط زند

زود سبک عنان کند صبر گران رکاب را

آنکه خدنگ نیمکش می‌خورم از تغافلش

کاش تمام کش کند نیمکش عتاب را

خیل خیال کیست این کز در چشمخانه‌ها

می‌کشد اینچنین برون خلوتیان خواب را

می‌جهد آهم از درون پاس جمال دار، هان

صرصر ما نگون کند مشعل آفتاب را

وحشی و اشک حسرت و تف هوای بادیه

آب ز چشم تر بود ره سپر سراب را

وحشی بافقی

کوس بلا به معرکه‌ی کربلا زده‌ست

روزیست اینکه حادثه کوس بلازده‌ست

کوس بلا به معرکه‌ی کربلا زده‌ست 

روزیست اینکه دست ستم، تیشه جفا

بر پای گلبن چمن مصطفا زده‌ست 

روزیست اینکه بسته تتق آه اهل بیت

چتر سیاه بر سر آل عبازده‌ست 

روزیست اینکه خشک شد از تاب تشنگی 

آن چشمه‌ای که خنده بر آب بقازده‌ست

روزیست اینکه کشته‌ی بیداد کربلا 

زانوی داد در حرم کبریا زده‌ست 

امروز آن عزاست که چرخ کبود پوش 

بر نیل جامه خاصه پی این عزا زده‌ست 

امروز ماتمی‌ست که زهرا گشاده موی

بر سر زده ز حسرت و واحسرتا زده‌ست 

یعنی محرم آمد و روز ندامت است

روز ندامت چه، که روز قیامت است 

روح‌القدس که پیش لسان فرشته‌هاست

از پیروان مرثیه خوانان کربلاست 

این ماتم بزرگ نگنجد در این جهان

آری در آن جهان دگر تیر این عزاست 

کرده سیاه حله نور این عزای کیست

خیرالنسا که مردمک چشم مصطفاست 

بنگر به نور چشم پیمبر چه می‌کنند 

این چشم کوفیان چه بلا چشم بی‌حیاست 

یاقوت تشنگی شکند از چه گشت خشک

آن لب که یک ترشح از او چشمه‌ی بقاست 

بلبل اگر ز واقعه کربلا نگفت   

گل را چه واقعست که پیراهنش قباست 

از پا فتاده است درخت سعادتی   

کز بوستان دهر چو او گلبنی نخاست 

شاخ گلی شکست ز بستان مصطفا   

کز رنگ و بو فتاد گلستان مصطفا 

ای کوفیان چه شد سخن بیعت حسین   

و آن نامه‌ها و آرزوی خدمت حسین 

ای قوم بی‌حیا چه شد آن شوق و اشتیاق   

آن جد و هد در طلب حضرت حسین 

از نامه‌های شوم شما مسلم عقیل   

با خویش کرد خوش الم فرقت حسین 

با خود هزار گونه مشقت قرار داد   

اول یکی جدا شدن از صحبت حسین 

او را به دست اهل مشقت گذاشتید   

کو حرمت پیمبر و کو حرمت حسین 

ای وای بر شما و به محرومی شما   

افتد چو کار با نظر رحمت حسین 

دیوان حشر چون شود و آورد بتول   

پر خون به پای عرش خدا کسوت حسین 

حالی شود که پرده ز قهر خدا فتد   

و ز بیم لرزه بر بدن انبیافتد 

یا حضرت رسول حسین تو مضطر است   

وی یک تن است و روی زمین پر ز لشکر است 

یا حضرت رسول ببین بر حسین خویش   

کز هر طرف که می‌نگرد تیغ و خنجر است 

یا حضرت رسول، میان مخالفان   

بر خاک و خون فتاده ز پشت تکاور است 

یا مرتضا، حسین تو از ضرب دشمنان   

بنگر که چون حسین تو بی‌یار و یاور است 

هیهات تو کجایی و کو ذوالفقار تو   

امروز دست و ضربت تو سخت در خور است 

یا حضرت حسن ز جفای ستمگران   

جان بر لب برادر با جان برابر است 

ای فاطمه یتیم تو خفته‌ست و بر سرش   

نی مادر است و نی پدر و نی برادر است 

زین العباد ماند و کسش همنفس نماند   

در خیمه غیر پردگیان هیچ کس نماند

یاری نماند و کار ازین و از آن گذشت   

آه مخدرات حرم زآسمان گذشت 

واحسرتای تعزیه‌داران اهل بیت   

نی از مکان گذشت که از لامکان گذشت 

دست ستم قوی شد و بازوی کین گشاد   

تیغ آنچنان براند که از استخوان گذشت 

یا شاه انس و جان تویی آن کز برای تو   

از سد هزار جان و جهان می‌توان گذشت 

ای من شهید رشک کسی کز وفای تو   

بنهاد پای بر سر جان و ز جهان گذشت 

جان‌ها فدای حر شهید و عقیده‌اش   

که آزاده‌وار از سر جان در جهان گذشت 

آن‌را که رفت و سر به ره به ذوالجناح باخت   

این پای مزد بس که به سوی جنان گذشت 

وحشی کسی چه دغدغه دارد ز حشر و نشر   

کش روز نشر با شهدا می‌کنند حشر 

وحشی بافقی

دوستان شرح پریشانی من گوش کنید

دوستان شرح پریشانی من گوش کنید

داستان غم پنهانی من گوش کنید

قصه بی سر و سامانی من گوش کنید

گفت وگوی من و حیرانی من گوش کنید

شرح این آتش جان سوز نگفتن تا کی

سوختم سوختم این راز نهفتن تا کی

روزگاری من و دل ساکن کویی بودیم

ساکن کوی بت عربده‌جویی بودیم

عقل و دین باخته، دیوانهٔ رویی بودیم

بستهٔ سلسلهٔ سلسله مویی بودیم

کس در آن سلسله غیر از من و دل بند نبود

یک گرفتار از این جمله که هستند نبود

نرگس غمزه زنش اینهمه بیمار نداشت

سنبل پرشکنش هیچ گرفتار نداشت

اینهمه مشتری و گرمی بازار نداشت

یوسفی بود ولی هیچ خریدار نداشت

اول آن کس که خریدار شدش من بودم

باعث گرمی بازار شدش من بودم

عشق من شد سبب خوبی و رعنایی او

داد رسوایی من شهرت زیبایی او

بسکه دادم همه جا شرح دلارایی او

شهر پرگشت ز غوغای تماشایی او

این زمان عاشق سرگشته فراوان دارد

کی سر برگ من بی سر و سامان دارد

چاره اینست و ندارم به از این رای دگر

که دهم جای دگر دل به دل‌آرای دگر

چشم خود فرش کنم زیر کف پای دگر

بر کف پای دگر بوسه زنم جای دگر

بعد از این رای من اینست و همین خواهد بود

من بر این هستم و البته چنین خواهدبود

پیش او یار نو و یار کهن هر دو یکی‌ست

حرمت مدعی و حرمت من هردو یکی‌ست

قول زاغ و غزل مرغ چمن هر دویکی‌ست

نغمهٔ بلبل و غوغای زغن هر دو یکی‌ست

این ندانسته که قدر همه یکسان نبود

زاغ را مرتبه مرغ خوش الحان نبود

چون چنین است پی کار دگر باشم به

چند روزی پی دلدار دگر باشم به

عندلیب گل رخسار دگر باشم به

مرغ خوش نغمهٔ گلزار دگر باشم به

نوگلی کو که شوم بلبل دستان سازش

سازم از تازه جوانان چمن ممتازش

آن که بر جانم از او دم به دم آزاری هست

می‌توان یافت که بر دل ز منش یاری هست

از من و بندگی من اگرش عاری هست

بفروشد که به هر گوشه خریداری هست

به وفاداری من نیست در این شهر کسی

بنده‌ای همچو مرا هست خریدار بسی

مدتی در ره عشق تو دویدیم بس است

راه صد بادیهٔ درد بریدیم بس است

قدم از راه طلب باز کشیدیم بس است

اول و آخر این مرحله دیدیم بس است

بعد از این ما و سرکوی دل‌آرای دگر

با غزالی به غزلخوانی و غوغای دگر

تو مپندار که مهر از دل محزون نرود

آتش عشق به جان افتد و بیرون نرود

وین محبت به صد افسانه و افسون نرود

چه گمان غلط است این ، برود چون نرود

چند کس از تو و یاران تو آزرده شود

دوزخ از سردی این طایفه افسرده شود

ای پسر چند به کام دگرانت بینم

سرخوش و مست ز جام دگرانت بینم

مایه عیش مدام دگرانت بینم

ساقی مجلس عام دگرانت بینم

تو چه دانی که شدی یار چه بی باکی چند

چه هوسها که ندارند هوسناکی چند

یار این طایفه خانه برانداز مباش

از تو حیف است به این طایفه دمساز مباش

می‌شوی شهره به این فرقه هم‌آواز مباش

غافل از لعب حریفان دغا باز مباش

به که مشغول به این شغل نسازی خود را

این نه کاری‌ست مبادا که ببازی خود را

در کمین تو بسی عیب شماران هستند

سینه پر درد ز تو کینه گذاران هستند

داغ بر سینه ز تو سینه فکاران هستند

غرض اینست که در قصد تو یاران هستند

باش مردانه که ناگاه قفایی نخوری

واقف کشتی خود باش که پایی نخوری

گر چه از خاطر وحشی هوس روی تو رفت

وز دلش آرزوی قامت دلجوی تو رفت

شد دل‌آزرده و آزرده دل از کوی تو رفت

با دل پر گله از ناخوشی خوی تو رفت

حاش لله که وفای تو فراموش کند

سخن مصلحت‌آمیز کسان گوش کند

وحشی بافقی