اشعار ترکی آذری و فارسی

اشعار ترکی آذری و فارسی

مئی ساتانلار کوچه‌سی- تورکی و فارسیجا شعرلر
اشعار ترکی آذری و فارسی

اشعار ترکی آذری و فارسی

مئی ساتانلار کوچه‌سی- تورکی و فارسیجا شعرلر

دشت‌ها آلوده است!

دشت‌ها آلوده است!

در لجن‌زار گل لاله نخواهد رویید

در هوای عفن آواز پرستو به چه کارت آید؟

فکر نان باید کرد

و هوایی که در آن

نفسی تازه کنیم

گل گندم خوب است

گل خوبی زیباست

ای دریغا که همه مزرعه‌ی دل‌ها را

علف هرزه‌ی کین پوشانده است!

هیچ کس فکر نکر

که در آبادی ویران شده، دیگر نان نیست!

و همه مردم شهر، بانگ برداشته اند

که چرا سیمان نیست!؟

و کسی فکر نکرد که چرا ایمان نیست!

و زمانی شده‌است که به غیر از انسان،

هیچ چیز ارزان نیست

هیچ‌چیز ارزان نیست!

شاعر: حمید مصدق

از من بگریزید که می خورده‌ام امشب

اندوه تو شد وارد کاشانه‌ام امشب

مهمان عزیز آمده در خانه‌ام امشب

صد شکر خدا را که نشسته است به شادی

گنج غمت اندر دل ویرانه‌ام امشب

من از نگه شمع رخت دیده نورزم

تا پاک نسوزد پر پروانه‌ام امشب

بگشا لب افسونگرت ای شوخ پری‌چهر

تا شیخ بداند ز چه افسانه‌ام امشب

ترسم که سر کوی تو را سیل بگیرد

ای بی‌خبر از گریه مستانه‌ام امشب

یک جرعه‌ی آن مست کند هر دو جهان را

چیزی که لبت ریخت به پیمانه‌ام امشب

شاید که شکارم شود آن مرغ بهشتی

گاهی شکن دام و گهی دانه‌ام امشب

تا بر سر من بگذرد آن یار قدیمی

خاک قدم محرم و بیگانه‌ام امشب

امید که بر خیل غمش دست بیاید

آه سحر و طاقت هر دانه‌ام امشب

از من بگریزید که می خورده‌ام امشب

با من منشینید که دیوانه‌ام امشب

بی‌حاصلم از عمر گران‌مایه فروغی

گر جان نرود در پی جانانه‌ام امشب

شاعر: فروغی بسطامی

او ز ما فارغ و ما طالب او در همه حال

یار بی‌پرده کمر بست به رسوایی ما

ما تماشایی او، خلق تماشایی ما

قامت افراخته می‌رفت و به شوخی می‌گفت

که بتی چهره نیفروخت به زیبایی ما

او ز ما فارغ و ما طالب او در همه حال

خود پسندیدن او بنگر و خودرایی ما

قتل خود را به دم تیغ محبت دیدیم

گو عدو کور شو از حسرت بینایی ما

جان بیاسود به یک ضربت قاتل ما را

یعنی از عمر همین بود تن‌آسایی ما

حالیا مست و خرابیم ز کیفیت عشق

پس از این تا چه رسد بر سر سودایی ما

هر کجا جام می آن کودک خندان بخشد

باده گو پاک بشو دفتر دانایی ما

نقد دنیا به بهای لب ساقی دادیم

تا کجا صرف شود مایه‌ی عقبایی ما

شب ما تا به قیامت نشود روز که هست

پرده‌‌ی روز قیامت شب تنهایی ما

مگرش زلف تو زنجیر نماید ور نه

در همه شهر نگنجد دل صحرایی ما

دل ز وصلت نتوان کند، بهل تا بکند

سیل هجران تو بنیاد شکیبایی ما

ناتوان چشم تو بر بست فروغی را دست

ورنه کی خاسته مردی به توانایی ما

شاعر: فروغی بسطامی

غافل خبر ندارد از بی‌نشانی ما

ای کاش جان بخواهد معشوق جانی ما

تا مدعی بمیرد از جان‌فشانی ما

گر در میان نباشد پای وصال جانان

مردن چه فرق دارد با زندگانی ما

ترک حیات گفتیم کام از لبش گرفتیم

الحق که جای رشک است بر کامرانی ما

سودای او گزیدیم جنس غمش خریدیم

یا رب زیان مبادا در بی زیانی ما

در عالم محبت الفت به‌هم گرفته

نامهربانی او با مهربانی ما

در عین بی‌زبانی با او به گفتگوییم

کیفیت غریبی است در بی‌زبانی ما

صد ره ز ناتوانی در پایش اوفتادیم

تا چشم رحمت افکند بر ناتوانی ما

تا بی‌نشان نگشتیم از وی نشان نجستیم

غافل خبر ندارد از بی‌نشانی ما

اول نظر دریدیم پیراهن صبوری

آخر شد آشکارا راز نهانی ما

تا وصف صورتش را در نامه ثبت کردیم

مانند اهل دانش پیش معانی ما

تدبیرها نمودیم در عاشقی فروغی

کاری نیامد آخر از کاردانی ما

شاعر: فروغی بسطامی

ای زلف تو برهم‌زن فرزانگی ما

ای زلف تو برهم‌زن فرزانگی ما

وین سلسله سرمایه‌ی دیوانگی ما

سر بر دم تیغ تو نهادیم به مردی

کس نیست در این عرصه به مردانگی ما

با ما نشدی محرم و از خلق دو عالم

سودای تو شد علت بیگانگی ما

آن مرغ اسیریم به دام تو که خوردند

مرغان گلستان غم بی‌دانگی ما

گفتم که کسی نیست به بیچارگی من

گفتا که بتی نیست به جانانگی ما

گفتم که بود قاتل صاحب‌نظران، گفت

چشمی که بود منشاء مستانگی ما

عالم همه را سوخت به یک شعله فروغی

شمعی که بود باعث پروانگی ما

شاعر: فروغی بسطامی

کرونا میهمان توست اگر...

«سعدی» که هوای باغ و بستان می‌کرد

در روی زمین سفر فراوان می‌کرد

گر از «کرونا» شنیده بود اوصافی

خود را به حصار خانه زندان می‌کرد!

شاعر: رضا اسماعیلی

آی آدم‌ها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید!

آی آدم‌ها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید!

یک نفر در آب دارد می‌سپارد جان

 یک نفر دارد که دست و پای دائم‌ می‌زند

روی این دریای تند و تیره و سنگین که می‌دانید

 آن زمان که مست هستید از خیال دست یابیدن به دشمن،

آن زمان که پیش خود بیهوده پندارید

 که گرفتستید دست ناتوانی را

تا تواناییّ بهتر را پدید آرید،

 آن زمان که تنگ می‌بندید

بر کمرهاتان کمربند،

 در چه هنگامی بگویم من؟

یک نفر در آب دارد می‌کند بیهود جان قربان!

 آی آدم‌ها که بر ساحل بساط دلگشا دارید!

نان به سفره، جامه‌تان بر تن؛

 یک نفر در آب می‌خواند شما را

موج سنگین را به دست خسته می‌کوبد

 باز می‌دارد دهان با چشم از وحشت دریده

سایه‌هاتان را ز راه دور دیده

 آب را بلعیده در گود کبود و هر زمان بیتابش افزون

می‌کند زین آب‌ها بیرون

 گاه سر، گه پا

آی آدم‌ها!

 او ز راه دور این کهنه جهان را باز می‌پاید،

می‌زند فریاد و امید کمک دارد

 آی آدم‌ها که روی ساحل آرام در کار تماشایید!

موج می‌کوبد به روی ساحل خاموش

 پخش می‌گردد چنان مستی به جای افتاده بس مدهوش

می رود نعره زنان، وین بانگ باز از دور می‌آید:

«آی آدم‌ها»…

 و صدای باد هر دم دل‌گزاتر،

در صدای باد بانگ او رهاتر

از میان آب‌های دور و نزدیک

باز در گوش این نداها:

«آی آدم‌ها»…

 شاعر: نیما یوشیج

زهی عزّت

اگر بر آستان خوانی مرا خاک درت گردم

و گر از در برانی، خاک پای لشکرت گردم

به دامانت غبارآسا نشستم، برنمی‌خیزم

و گر بفشانی‌ام، چون گَرد بر گِرد سرت گردم

علی، شیر خدا باب تو شیر خود به قاتل داد

تو ای دلبندِ او مپسند نومید از درت گردم

دل و جانم ز تاب شرم همچون شمع می‌سوزد

بده پروانه تا پروانه‌وش خاکسترت گردم

به دربارت اگر بارم دهی باری، زهی عزّت

و لیکن با چه رویی رو‌به‌رو با خواهرت گردم

ببین از کرده‌ی خود سر به پیشم سر بلندم کن

مرا رخصت بده تا پیشمرگ اکبرت گردم

به صد تعظیم نام فاطمه آرم به لب زان رو

که خواهم رستگار از فیض نام مادرت گردم

اگر باشد به دستم اختیار از بعد سر دادن

سرم گیرم به دست و باز بر گِرد سرت گردم

شاعر: علی انسانی

شکفتن در بهار زخم

چه رود است این که از آن سوی سدهای زمان جاری‌ست

خروشان، موج در موج از کران تا بیکران جاری‌ست

که می‌داند چه خواهد رست از باران خون‌آلود

که گویی از گلوی پاره‌ی هفت آسمان جاری‌ست

هنوز آن گردباد گرم، «هوهوی» جنون ورزان

ز دشت خون‌فشان تا کوچه‌های بی‌نشان جاری‌ست

سحرگاهان به صحن باغ‌های همجوار عشق

به هم پیوسته عطر خون گل‌های جوان جاری‌ست

از آن کیست این مرکب که خون غیرتش در چشم

به پیوند نگاهی حرف‌آموز زبان جاری‌ست

زبانم لال، گویی بر گلویی بوسه زد خنجر

که عطر بوسه‌ی پیغمبر از رگ‌های آن جاری‌ست

هجوم باد پاییز و شکفتن در بهار زخم

گل این باغ را بوی بهاران در خزان جاری‌ست

شهیدا بانگ «هل من ناصرت» موجی است آتشناک

که چون خون در عروق آفرینش بی‌امان جاری‌ست

شاعر: ساعد باقری

از پرده برون آمد

از پرده برون آمد، ساقی، قدحی در دست

هم پرده‌ی مـا بدرید، هم توبه‌ی ما بشکست

بنمود رخ زیــبــا، گشتیـم همـه شــیدا

چون هیــچ نماند از ما آمد بر ما بنشست

زلفش گرهی بگشاد بند از دل ما برخاست

جان دل ز جهان برداشت وندر سر زلفش بست

در دام سر زلفش ماندیـم همـه حیران

وز جام می لعلش گشتیم همـه سر مست

از دست بشد چون دل در طره‌ی او زد چنگ

غرقه زند از حیرت در هر چه بیابد دست

چون سلسله‌ی زلفش بند دل حیران شد

آزاد شد از عالم وز هستی ما وارست

دل در سر زلفش شد، از طره طلب کردم

گفتا که: لب او خوش، اینک سرما پیوست

با یار خوشی بنشست دل کز سر جان برخاست

با جان و جهان پیوست دل کز دو جهان بگسست

از غمزه‌ی روی او گه مستم و گه هشیار

وز طره‌ی لعل او گه نیستم و گه هست

می‌خواستم از اسرار اظهار کنم حرفی

ز اغیار نترسیدم گفتم سخن سر بست

شاعر: عراقی

توبه

عراقـی بار دیـگـر توبه بشکست

ز جام عشق شد شیدا و سرمست

پریشان ســر زلــف بــتـان شـد

خراب چـشم خوبان است پیوست

چه خـوش باشد خرابی در خرابات!

گرفته زلـف یـار و رفـته از دست

ز سودای پری رویان عجب نیست

اگر دیوانه‌ای زنجیر بگسست

به گرد زلف مهرویان همی گشت

چو ماهی ناگهان افتد در شست

به پیران سر، دل و دین داد بر باد

ز خود فارغ شد و از جمله وارست

سحرگه از سر سجاده برخاست

به بوی جرعه‌ای زنـار بربست

ز بند نام و ننگ آنگه شد آزاد

که دل را در سر زلف بتان بست

بیفشاند آستین بر هـر دو عالم

قلندر وار در میخانه بنشست

لب ساقی صلای بوسه در داد

عراقی توبه‌ی سی ساله بشکست

شاعر: عراقی

فروغ آفتاب

ای ز فـــروغ رخـــت تــافــتــه صــد آفــتــاب

تافــتــه‌ام از غــمــت، روی ز مـن بـر مـتـاب

زنــده بــه بــوی تــوام، بــوی ز مـن وامـگـیـر

تشــنــه‌ی روی تــوام، بـاز مــدار از مــن آب

از رخ ســـیـــراب خــود بر جگرم آب زن

کز تپـش تشنگی شد جگر من سـراب

تافتـــه انـــدر دلــم پــرتــو مــهــر رخــت

می‌کــنـم از آب چـشـم خـانـه‌ی دل را خـراب

روزم ار آید بـه شـب بـی رخ تـو چـه عجـب؟

روز چگــونــه بــود چــون نــبــود آفــتــاب؟

چون به سـر کـوی تو نیست تـنـم را مقام

چون به بر لطـف تـو نیسـت دلـم را مـآب

فخر عراقـی به توست، عار چه داری ازو؟

نیک و بد و هر چه هست، هست بتوش انتساب

شاعر: عراقی

تاب بنفشه

تاب بنفشه می‌دهد طره‌ی مشک‌سای تو

پرده‌ی غنچه می‌درد خنده‌ی دلگشای تو

ای گل خوش نسیم من بلبل خویش را مسوز

کز سر صدق می‌کند شب همه شب دعای تو

من که ملول گشتمی از نفس فرشتگان

قال و مقال عالمی می‌کشم از برای تو

دولت عشق بین که چون از سر فقر و افتخار

گوشه‌ی تاج سلطنت می‌شکند گدای تو

خرقه‌ی زهد و جام می گرچه نه درخور همند

این همه نقش می‌زنم از جهت رضای تو

شور شراب عشق تو آن نفسم رود ز سر

کاین سر پرهوس شود خاک در سرای تو

شاه‌نشین چشم من تکیه‌گه خیال توست

جای دعاست شاه من بی تو مباد جای تو

خوش چمنی است عارضت خاصه که در بهار حسن

حافظ خوش کلام شد مرغ سخن‌سرای تو

شعر: حافظ

کمان ابرو

مرا چشمیست خون‌افشان ز دست آن کمان ابرو

جهان بس فتنه خواهد دید از آن چشم و از آن ابرو

غلام چشم آن ترکم که در خواب خوش مستی

نگارین گلشنش رویست و مشکین سایبان ابرو

هلالی شد تنم زین غم که با طغرای ابرویش

که باشد مه که بنماید ز طاق آسمان ابرو

رقیبان غافل و ما را از آن چشم و جبین هر دم

هزاران گونه پیغامست و حاجب در میان ابرو

روان گوشه‌گیران را جبینش طرفه گلزاریست

که بر طرف سمن رازش همی‌گردد چمان ابرو

دگر حور و پری را کس نگوید با چنین حُسنی

که این را این چنین چشمست و آن را آن‌چنان ابرو

تو کافر دل نمی‌بندی نقاب زلف و می‌ترسم

که محرابم بگرداند خم آن دلستان ابرو

اگر چه مرغ زیرک بود حافظ در هواداری

به تیر غمزه صیدش کرد چشم آن کمان ابرو

شعر: حافظ

هوای میخانه

چراغ روی تو را شمع گشت پروانه

مرا ز حال تو با حال خویش پروانه

خرد که قید مجانین عشق می‌فرمود

به بوی سنبل زلف تو گشت دیوانه

به بوی زلف تو گر جان به باد رفت چه شد

هزار جان گرامی فدای جانانه

من رمیده ز غیرت ز پا فتادم دوش

نگار خویش چو دیدم به دست بیگانه

چه نقشه‌ها که برانگیختیم و سود نداشت

فسون ما بر او گشته است افسانه

بر آتش رخ زیبای او به جای سپند

به غیر خال سیاهش که دید به دانه

به مژده جان به صبا داد شمع در نفسی

ز شمع روی تواش چون رسید پروانه

مرا به دور لب دوست هست پیمانی

که بر زبان نبرم جز حدیث پیمانه

حدیث مدرسه و خانقه مگوی که باز

فتاد در سر حافظ هوای میخانه

شعر: حافظ