کربلایه گلدی چون پیغمبر عاشورا گونی
گوردی برپادور او چولده محشر عاشورا گونی
گوردی بیر یاندان گلور هل ناصر و ینصر سسی
عرشه چخمش بیر طرف هل من مبارز نعرهسی
بیرطرفده ئولدورللر بیر غریب و بیکسی
جمع اولوب یوزمیندن آرتوق لشگر عاشورا گونی
نیزیه تکیه قیلوب بیر شاه بوینوندا کفن
یوز دوتوب درگاه حقّه کای خدای ذولمنن
بو حسین بو کربلا بو شمر بو نازک بدن
بو خدنگ و نیزه و بو خنجر عاشورا گونی
اول بدن کی بسلمیشدی جان ایچینده مصطفی
گوردی دوشموش پاره پاره قان ایچینده مصطفی
آشدی باشین آغلادی میدان ایچینده مصطفی
نالیه گلدی تماماً گویلر عاشورا گونی
کاش کی ویران اولیدی بو سپهر بد ثبات
آغلیاندا نعش دورینده سوسوزلیقدان بنات
آخدی اشگ دیدهی زینب کیمی آب فرات
لبلرین اَمدی عطشدن اصغر عاشورا گونی
مست ائدوب پیر مغان یتمیش ایکی مستانهنی
مجلس ذرّاتیده نوش ائتدیلر پیمانهنی
کربلاده گوردیلر چون طلعت جانانهنی
دوشدیلر مدهوش و بیخود یکسر عاشورا گونی
شاد ابوسفیان اولوب قالدی پیمبر رنجیده
اوینادی بخت یزید بیحیا شش پنجیده
ماته دوشدی شه پیاده عرصهی شطرنجیده
فیلیدن سالدی وزیری اشقر عاشورا گونی
قیلدی جلوه لمعهی نور خدا مشکاتیده
اوینادی رندان کهنه تختهی ذرّاتیده
طاس زرّین ولایت قالدی چرخ ماتیده
پنج و ششدن خالی اولدی ششدر عاشورا گونی
فارغ اولدی شمر لامذهب چو کار شاهیدن
الده خنجر خیمهگاهه گلدی قتلگاهیدن
نه پیمبردن حیا ائدی نه خوف اللهیدن
هر نه بیلدی ایلدی اول کافر عاشورا گونی
وئردی فرمان ابن سعد بیمروت لشگره
وردیلار اوت خیمهگاه عترت پیغمبره
جمع اولوب یکسر زنان کوفه زیب و زیوره
قالدی زهرا قزلاری بیمعجر عاشورا گونی
یا علی قالدی حسین تک نینوایه گلمدون
چون چاغیردی گل بابا ئولدوم هرایه گلمدون
خیبره گئتدون ندن بس کربلایه گلمدون
یا علی صوتیله دولدی چوللر عاشورا گونی
ای خلیله آتش نمرودی گلزار ائیلین
وادی ایمنده موسائیله گفتار ائیلین
یوسفی سلطان مصر و «شمسی» عطّار ائیلین
گلمدون قالدی حسین بییاور عاشورا گونی
شعر: مولانا شمس عطار اردبیلی
دو قدم مانده که پاییز به یغما برود
این همه رنگ قشنگ از کف دنیا برود
هرکه معشوقه برانگیخت گوارایش باد
دل تنها به چه شوقی پی یلدا برود؟
گلهها را بگذار... نالهها را بس کن...
روزگار گوش ندارد که تو هی شکوه کنی...
زندگی چشم ندارد که ببیند اخم دلتنگِ تو را...
فرصتی نیست که صرف گله و ناله شود!
تا بجنبیم تمام است! تمام!!
مهر دیدی که به برهم زدن چشم گذشت...
یا همین سال جدید! باز کم مانده به عید!
این شتاب عمر است...
من و تو باورمان نیست که نیست!
زندگی گاه به کام است و بس است؛
زندگی گاه به نام است و کم است؛
زندگی گاه به دام است و غم است؛
چه به کام و چه به نام و چه به دام...
زندگی معرکهی همت ماست... زندگی میگذرد...
زندگی گاه به نان است و کفایت بکند؛
زندگى گاه به جان است و جفایت بکند؛
زندگی گاه به آن است و رهایت بکند؛
چه به نان و چه به جان و چه به آن...
زندگی صحنهی بیتابی ماست... زندگی میگذرد...
زندگی گاه به راز است و ملامت بدهد...
زندگی گاه به ساز است و سلامت بدهد...
زندگى گاه به ناز است و جهانت بدهد...
چه به راز و چه به ساز و چه به ناز...
زندگى لحظه بیداری ماست... زندگی میگذرد...
زندگی فرصت نیست، تجربه است؛
تا بدانیم حقیقت، نیستیم! «خاطرهایم»
شاعر: یغما گلرویی
مرگترین حقهی جادوگران
داغترین شهوت آتش زدن
تهمت شاعر به سیاوش زدن
هر که تو را دید زمینگیر شد
سخت به جوش آمد و تبخیر شد
درد بزرگ سرطانی من
کهنهترین زخم جوانی من
با توام ای شعر به من گوش کن
نقشه نکش حرف نزن گوش کن
شعر تو را با خفه خون ساختند
از تو هیولای جنون ساختند
ریشه به خونابه و خون میرسد
میوه که شد بمب جنون میرسد
محض خودت بمب منم، دورتر!
میترکم چند قدم دورتر!
از همهی کودکیام درد ماند
نیم وجب بچهی ولگرد ماند
حال مرا از من بیمار پرس
از شب و خاکستر سیگار پرس
از سر شب تا به سحر سوختن
حادثه را از دو سه سر سوختن
خانه خرابی من از دست توست
آخر هر راه به بن بست توست
***
چک چک خون را به دلم ریختم
شعر چه کردی که به هم ریختم؟
گاه شقایقتر از انسان شدی
روح ترک خوردهی کاشان شدی
شعر تو بودی که پس از فصل سرد
هیچ کسی شک به زمستان نکرد
زلزلهها کار فروغ است و بس؟
هر چه که بستند دروغ است و بس
تیغهی زنجان بخزد بر تنت
خون دل منزویان گردنت
شاعر اگر رب غزلخوانی است
عاقبتش نصرت رحمانی است
حضرت تنهای به هم ریخته
خون و عطش را به هم آمیخته
کهنه قماری است غزل ساختن
یک شبه ده قافیه را باختن
دست خراب است چرا سر کنم؟
آس نشانم بده باور کنم
دست کسی نیست زمین گیریام
عاشق این آدم زنجیریام
شعله بکش بر شب تکراریام
مردهی این گونه خود آزاریام
من قلم از خوب و بدم خواستم
جرم کسی نیست، خودم خواستم
شیشهایام سنگترت را بزن
تهمت پر رنگترت را بزن
سارق شبهای طلاکوب من
میشکنم میشکنم خوب من
***
منتظر یک شب طوفانیام
در به در ساعت ویرانیام
پای خودم داغ پشیمانیام
مثل خودت درد خیابانیام
"با همهی بی سر و سامانیام
باز به دنبال پریشانیام"
مرد فرو رفته در آیینه کیست؟
تا که مرا دید به حالم گریست
ساعت خوابیده حواسش به چیست؟
مردن تدریجی اگر زندگیست
"طاقت فرسودگیام هیچ نیست
در پی ویران شدنی آنیام"
من که منم جای کسی نیستم
میوهی طوبای کسی نیستم
گیج تماشای کسی نیستم
مزهی لبهای کسی نیستم
"دلخوش گرمای کسی نیستم
آمدهام تا تو بسوزانیام"
خسته از اندازهی جنجالها
از گذر سوق به گودالها
از شب چسبیده به چنگالها
با گذر تیر که از بالها
"آمدهام با عطش سالها
تا تو کمی عشق بنوشانیام"
شعر اگر خرده هیولا شدم
آخر ابَر آدم تنها شدم
گاه پریشانتر از اینها شدم
از همه جا راندهی دنیا شدم
"ماهی برگشته ز دریا شدم
تا تو بگیری و بمیرانیام"
وای اگر پیچش من با خمت
درد شود تا که به دست آرمت
نوش خودم زهر سراپا غمت
بیشترش کن که کمم با کمت
"خوبترین حادثه میدانمت
خوبترین حادثه میدانیام؟"
غسل کن و نیت اعجاز کن
باز مرا با خودم آغاز کن
یک وجب از پنجره پرواز کن
گوش مرا معرکهی راز کن
"حرف بزن ابرِ مرا باز کن
دیر زمانی است که بارانیام"
قحطی حرف است و سخن سالهاست
قفل زمان را بشکن سالهاست
پر شدم از درد شدن سالهاست
ظرفیت سینهی من سالهاست
"حرف بزن حرف بزن سالهاست
تشنهی یک صحبت طولانیام"
***
روز و شبم را به هم آمیختم
شعر چه کردی که به هم ریختم؟
یک قدم از تو همهی جاده من
خون بهطلب، سینهی آماده؛ من
شعر تو را داغ به جانت زدند
مهر خیانت به دهانت زدند
هر که قلم داشت هنرمند نیست
ناسره را با سره پیوند نیست
لغلغهها در دهن آویختند
خوب و بدی را به هم آمیختند
ملعبهی قافیه بازی شدی
هرزهی هر دست درازی شدی
کنج همین معرکه دارت زدند
دست به هر دار و ندارت زدند
سرختر از شعر مگر دیدهاید؟
لب بگشایید اگر دیدهاید
تا که به هر وا ژه ستم میشود
دست، طبیعی است قلم میشود
وا ژهی در حنجره را تیغ کن
زیر قدمها تله تبلیغ کن
شعر اگر زخم زبان تیزتر
شهر من از قونیه تبریزتر
زنده بمان قاتل دلخواه من
محو نشو ماهترین ماه من
مُردی و انگار به هوش آمدند
هی! چقدر دست برایت زدند!
شاعر: علیرضا آذر
جسدم را برایت آوردم
هی بریدی سکوت باریدم
بخیه کردی و طاقت آوردم
در تنم زخم و نخ فراوان است
سر هر نخ برای پرواز است
تا برقصاندم برقصم من
او خداوند خیمه شب باز است
از تبار خروش و طغیان بود
رشته آتشفشان بر موهاش
چشمهایش عصارهی خورشید
زیر رنگین کمانِ ابروهاش
با صدایش ترانههایم را
یک به یک روبهراه میکردم
مردهی دست پاچهای بودم
تا به چشمش نگاه میکردم
بدنش را چگونه باید گفت
ساده نیست آنچه در سرم دارم
من که در وصف یک سرانگشتش
یک لغتنامه واژه کم دارم
زندگی اتفاق خوبی بود،
آخرش با نگاه بهتر شد
چشمهایت همیشه یادم هست
هر نگاهی به مرگ منجر شد
چشمهایت عقیقِ اصل یمن
گونهها قاچ سیب لبنانی
تو بخندی شکسته خواهدشد،
قیمت پستههای کرمانی
نرمِ رویاست جنس حلقومت
حافظ از وصف خسته خواهد شد
وا کن از دکمه دکمهها بدنت
چشم شیراز بسته خواهد شد
سرو خوش قامت تراشیده
شاخههایت کجاست پر بزنم؟
حیف از آن ساقه پا که با بوسه
زخمِ محکمتر از تبر بزنم
از کدامین جهان سفر کردی؟
نسبتت از کجای منظومه است؟
که به هردانه دانه سلولات
جای یک جای دور معلوم است
مردم از دین خروج میکردند
تا تو سمت گناه میرفتی
شهر بیآبرو به هم میریخت
در خیابان که راه میرفتی
زندگی کردمت بهانهی من
غیر تو هر چه زنده را کشتم
چند سال است روزگار منی
مثل سیگار لای انگشتم
دور تا دورم ابر مشکوکی است
جبهههای هوای تنهایی
فصل فصلم هجوم آبانهاست
تف به جغرافیای تنهایی
مثل دوران خاله بازی بود
مثل یک مردِ مرده خوانده شدم
ای خدای تمام شیطانها
از بهشتی بزرگ رانده شدم
تو در ابعاد من جوانه زدی
عکس من، قاب بودنت بودم
تو به فکر خیانتت بودی
من به فکر سرودنت بودم
چشم خودرا به دست خود بستم
تا عذاب سبکتری باشی
تا در اندوه رفتنت باشم
تو در آغوش دیگری باشی
دختر کوچههای تابستان
طعم شیرین و داغ خردادی
من خداوندِ بیستون بودم
تو به فکر کدام فرهادی؟
چشمهایت کجای تقویماند؟
از چه فصلی شروع خواهی کرد؟
واژه واژه غروب زاییدم
از چه صبحی طلوع خواهی کرد؟
تو نباشی تمام این دنیا
مملو از مردهای بیمار است
تو نبودی اذیتم کردند
زندگی سخت کودک آزار است
خانهام را مچالهات کردم
جای خالیت روی تختم ماند
حسرت سیبهای ممنوعه
روی هر شاخهی درختم ماند
هر دو از کاروانِ آواریم
هردو تا از تبار شک، یا نه؟
ما به فریاد هم قسم خوردیم
هر دو تا درد مشترک، یا نه؟
گیرم از چنگ جان به در ببری...
گیرم از تن فرار خواهی کرد...
عقل من هم فدای چشمهایت
با جنونم چکار خواهی کرد؟
سی و یک روز درد در به دری
سی و یک هفته خودکشی کردن
سی و یک ماه خستهام کردی …
سی و یک سال طاقت آوردن
در تکاپوی بودنت بودم
زخمهای همیشهام بودی
بت سنگین سنگ در هر دست
دشمن سخت شیشهام بودی
میروی نم نم و جهانم را
ساکت و سوت و کورخواهی کرد
لهجهی کفشهات ملتهباند
بی شک از من عبورخواهی کرد
در همین روزهای بارانی
یک نفر خیره خیره میمیرد
تو بدی کردی و کسی با عشق
از خودش انتقام میگیرد
خبرم را تو ناشنیده بگیر
بدنت را به زندهها بسپار
کودکت هم مرید چشمت شد
نام من را بهروی او بگذار
بعدمرگم، سری به خانه بزن
زندگیتر کنی حضورم را
تا بیایی شماره خواهم کرد
رد پاهای دور گورم را
آخرم را شنیدهای اما…
در دلت هیچ التهابی نیست
با تو مرگ و بدون تو مرگ است
عشق را هیچ انتخابی نیست
شاعر: علیرضا آذر
سنون یولوندا او سایسیز یاراسی حرمتینه
او وقت حرمتینه یاندی دل دوداق قورودی
چوخور یره یخیلاندا اجل تری بورودی
او وقته رحم ائله یا ربی سینمیز قالخار
اجل تری سارالان رنگه آلنمزدان آخار
او وقته رحم ائله یا ربّی قلبیمیز چوبالار
دولاندیرولا بدن یرده رو به قبله قالار
او وقته رحم ائله سن یا رحیم یا الله
دیک که اشهد ان لا اله الا الله
او وقته رحم ائله یا ربّی حالیمیز قاریشار
جان ایستیور چخا چخماز بدن دوروب چالیشار
او وقته رحم ائله یا ربّی دیل آغزدا یانار
ایاق سوور ایکی گوز باغلانوب نفس دایانار
او وقته رحم ائله ایودن کنار ائدللـه بیزی
قویالا مغسلون اوسته سویالا نعشیمیزی
او وقته رحم ائله الله بدن کفن بورونور
بدنله یوخدی ایشیم روحیچون نلر گورونور
او وقته رحم ائله الله به حق آیهی نور
چکر حسابه بیزی رشوه آلمیان مامور
او وقته رحم ائله الله قویولدی قبره بدن
او وقته رحم ائله الله آچیلدی بند کفن
او وقته رحم ائله یا ربّی باغلانوب گوزومیز
قویولدی تپراقا تپراقه دگمین یوزومیز
سنی قسم وئرورم بی کفن قالان بدنه
نصیب ائله بو قرا کوینگیم کفندی منه
نولا دونوب باخاسان «منعمه» ئولنده حسینجان
سویوق تری اجلون آلنیما گلنده حسینجان
شاعر: منعم اردبیلی(دیوان تجلّی)
رمز حیات، قبضه شمشیر مرتضاست
هفت آسمانیان، همه تسخیر مرتضاست
قرآن؛ زلال آینه، تصویر ناب؛ اوست
هر آیه آیه؛ آینه، تفسیر مرتضاست
جنات عدن، روضه رضوان، بهشت قرب
در سایه سار شاخهی انجیر مرتضاست
اینکه خدا به دیده مردم بزرگ شد
تاثیر جاودانهی تکبیر مرتضاست
سلطان عشق! حضرت والا مقامها!
تسیلم تو، شکوه تمام سلامها
ای ابتدات نقطه پایان آسمان
وی انتهات مثل خداوند، لامکان
ممسوس ذات حضرت الله اکبری
با این حساب، فهم کمالت نمیتوان
گفتم: "چگونه مدح تو خوانم"؟ ندا رسید
"درسجده آی و سوره توحید را بخوان"
در کعبه پا نهادی و کعبه شکاف خورد
یعنی که جای توست دل دلشکستگان
کعبه سپید رو شد و زلفش سیاه شد
هم خود به سجده آمد و هم سجدهگاه شد
ای میوه رسیدهی باغ خدا علی
آب و غذای سفرهی اهل ولا علی
بدر و حنین و خیبر و خندق که جای خود
تنزیل آیههای علق در حرا... علی
سـّر عظیم لیلة الاسراء؛ عروج بود
من نفـس ظاهری محمد الی... علی
تفسیر ناب سوره توحید؛ میشود...
... تلخیص در عبارت یک جمله "یاعلی"
تو در کمال مطلق و انسان کاملی
درمشکلات سخت؛ تو حلالمسائلی
«مهرت به کائنات برابر نمیشود»
حب تو آینه است، مکدر نمیشود
مریم، بنفشه، یاس، اقاقی، خود بهشت
بیلطف دستهات، معطر نمیشود
گر صد هزار شیر نر بیشههای جنگ
هرگز یکی شبیه به حیدر نمیشود
حتی محمدی که خودش فخر عالم است
تا مرتضی نداشت، پیمبر نمیشود
غیر از علی به عالم امکان مدار نیست
خلقت بدون اسم علی استوار نیست
شاعر: یاسر حوتی
به نام خداوند شیر و رطب
خداوند نان جو و نیمه شب
خداوند باران خداوند چاه
خداوند طوفان خداوند ماه
شکافندهی کعبهی خاک و سنگ
نگهدار هموارهی آب و رنگ
کنون ورکشم گیوهی شعر را
به الحمد رب علی علا
به حمد خدای یتیم و اسیر
خداوند سر در تنور فقیر
ترا میستایم نه سر خود، علی
به تصریح ایاک نعبد، علی
به عمق زمین و به اوج هوا
دل آبها و دل خاکها
تو خود را نمایاندهای بر همه
خودت خویش را خواندهای بر همه
تو پرواز را یاد پر دادهای
تو آواز جبریل سر دادهای
تو بر کوه استادن آموختی
تو ققنوس را زادن آموختی
نگاه تو در پشت آیینههاست
اگر سورهای مهبطت سینههاست
اگر نور خیره کننده نئی
اگر ابر تیره کننده نئی
اگر آب، آب گل آلود، نی
اگر شعلهای شعله با دود، نی
به دستت بود شانهی موجها
به پایت فتد سجدهی اوجها
تو خود جادهای مبدئی مقصدی
تو خود عابدی مسجدی معبدی
تو را میشود خورد از هر قنات
تو را میشود برد از هر فرات
تو را میشود خواند از هر نگاه
تو را میشود دید در هر پگاه
غرور صدای شکستن تویی
خشوع به بالا نشستن تویی
تو با حقی و حق همیشه تو راست
تو برخاستی این که حق روی پاست
کمی گوش کن بر صدای حزین
خداوند خاکی روی زمین
مرا بغض کن بشکنم در گلو
مرا آب کن، آب پاک وضو
ببر با خودت روی دوش نسیم
بچرخان مرا دور طور کلیم
تجلیگه خویش کن چون درخت
که سوزم به امرت شوم نیکبخت
پس آنگه تو در صوت شعله ورم
تکلم نما با من دیگرم
اگر مستطیع زیارت شوم
نه طاهر که عین طهارت شوم
بپوشم لباس سفیدی به تن
هم احرام گردد مرا هم کفن
به گردت بگردم بگردم مدام
هزاران طوافت کنم صبح و شام
به دورت زنم چرخ طوفان صفت
به کوری هر چشم بیمعرفت
الست بربک بگو یا علی
که گویم هم آواز عالم بلی
شاعر: رضا جعفری
ای پارههای زخم فراوان به پیکرت
ما را ببر به مشرق آیینه گسترت
خون از نگاه تشنهی گل شعله میکشد
داغ است بیقراری گلهای پرپرت
با من بگو چگونه در آن «برزخ کبود»
دیدند زینبیّ و نکردند باورت؟!
من از گلوی رود شنیدم که آفتاب
میسوزد از خجالت دست برادرت
یک کوفه میدوم، به صدایت نمیرسم
یعنی شکستهاند دو بال کبوترت
ما را ببخش، ما که در آنجا نبودهایم
ای امتداد زخم، به پهلوی مادرت!
شاعر: محسن احمدی
ویردون ای چرخ ندن فرصتی اشرار الینه
رشتهی کار گچوب مرد تبهکار الینه
نه روا بلبل او ذوقیله قفسده یاشیا
گل او اندازه لطافتله دوشه خار الینه
حکم زندان ویریله یوسفه تقوایه گوره
مصر قبضه اولا بیر حاکم جبّار الینه
سن مگر ساحریدون رمز طلسماتیله
قورخیدان تاپشوراسان گنجی سیه مار الینه
نه صلاحیله امیر ایتدون عبیداللهی
ویرر عاقل نجه قدّارهنی غدّار الینه
وریلا سکّهی اسلام یزیدون آدینا
ویریله سنگر دین شارب و خمّار الینه
اختیارات آلنا صاحب تقوادن اگر
تاپشوراللار سر یحیانی زناکار الینه
بیعت ایتمز ابیعبدالله عبیداللهه
ساربان ظلمینی هر چند ایده تکرار الینه
یتشوب جاه و مقامه هامی قدّارهکشان
بندهلر بند چکوب زبدهی احرار الینه
حکمتیلن بیر ایشون اولدی پسندیده فقط
ذوالفقار ارث یتشدی شه ابرار الینه
گرچه دورد اوغلی ئولوب آلتی جوان قارداشی
آز قالور عترتی مقهور اولا اغیار الینه
ئوزی تک دورهسی دشمن اورهگی داغلی سوسوز
بیر نفر یوخ ویره ال حقّه طرفدار الینه
باشینون اوسته حرارت ایاقی آلتدا غبار
دورت طرف دشمن آلوب نیزهی خونخوار الینه
سوونوللر اوقدر عرصهده یالقزلقنا
سانکه درّنده سالوب طعمهی پروار الینه
بله فکر ایلدیلر ضعف دوتوب اندامین
زنده تسلیم اولاجاق لشگر جرّار الینه
ذوالجناح اوسته دوزلتدی بوکولن قدّین امام
صفلره باخدی گله نقشهی پیکار الینه
دیدی لشگر سیزی اوچ امره مخیّر ایدورم
بو اوچوندن بیرینی تاپشرون اقرا الینه
یا قویون باش گوتوروم قورخلی قزلاریملن
یوز قویوم چوللره باش ویرمیوم اشرار الینه
یا بیر آز سو ویرون اوّل منه یاندی جگریم
آنادان ارثدی سو عترت اطهار الینه
یا اگر یوخدی سیزون جنگدن آیری هدفوز
کمگیم یوخدی منیم گوزتیکم انصار الینه
من تکم جنگیمه تک تک گلون ای قوم شریر
تا ویریم هر نفرون باطله طومار الینه
تن به تن جنگی قبول ایتدی فقط سعد اوغلی
ئوزیده قیلدی تماشا گله معیار الینه
بیر یزید آدلی کیشی ابطحی شهرت ملعون
چخدی صفدن آلوب ئوز جانینی مردار الینه
آچدی آغزین دیهسن که آچلوب قبر یزید
سبقت ایتدی نجس آغزیندا کی گفتار الینه
ناسزا باشلادی مردان سزاوار حقه
ناقهی عسگر شیطان ویروب افسار الینه
مرکب کفره ایدوب عایشهی نفسی سوار
تاپشروب عهد رسولاللهی انکار الینه
ساق رکابندن ایاقین چخادوب بیکس امام
صول رکاب اوسته سالوب لنگر بسیار الینه
ئوزی بیر فنّدی بو، کیم صولا لنگر سالسا
ساق طرفدن یغشار قدرت سرشار الینه
بیر قلج وردی او نامرده بو کیفیتلن
اولدی جبریل امین صدقیله زوّار الینه
دیدی ظالم منی سن اولما آدامسیز گوردون
ویرمرم لحظه امان یوز بِله کفّار الینه
زور بازوی ولایت هله سربسته قالوب
ذوالفقار آلمامشام خالق قهار الینه
آستینمدن اگر دست ولایت چخادام
یتمز ئوز پیکریمون زحمت و آزار الینه
بیر نفر زنده قوتارماز آپارا شهره خبر
کوفهدن ابن زیادون ویره آمار الینه
الغرض بیر بِله اخطار و نصیحتله گنه
اولدی بیر آیری مبارزده گرفتار الینه
اونادا وردی صولوندان افقی بیر شمشیر
باشی لعنت اوخودی گویده طمعکار الینه
گلدی بیر بیر واریدی کیمده بیر آز باد دماغ
دگمدی قانلاریدا حجت دادار الینه
ذوالفقار ایتدی عجب قابض الارواحه کمک
باشلاری یوللادی پیشواز ایده همکار الینه
گچدی صفلر دالنا فارس و شجعان عرب
شمر آلوب ریش عمر سعدی بَرَصدار الینه
دیدی بو جنگی قبول ایلدون آخر نیهسن
زُبده سرکردهلریم یاندی شرربار الینه
دیدی من فکر ایلدیم اوغلی ئولنلن طرفم
شیر غضبان قوجالان وقته نه زنهار الینه
قویمادوز کعبهده ایتسون اونی رمی جمره
ایندی باشلاری یغور داش کیمی فخّاز الینه
ورار اعدا باشینی داش یرینه ابلیسه
حجّی تکمیل اولا جان تاپشورا دلدار الینه
حمله فرمانی ویریم ایندی بو سایسیز قوشونا
فتنهدن بند چکیم حیدر کرار الینه
نهر علقم طرفین خالی ایدون معرکیه
باغلیوم حیله طنابین بو فداکار الینه
بو غریبون یولی دوشسه سو کناریندن اگر
قوللاری سست اولاجاق باخسا علمدار الینه
شمر سسلندی بو روشندی که ذیالجوشن آتام
مکریده باش گلر ابلیسون او مکّار الینه
بو شهون قولارینی باغلاسا زینب باغلار
زینبون نالهسی فوراً ایدر اخطار الینه
من ئوزوم خیمهلرین دورهلیوم سیزده ئوزین
ویرمیک مهلت اونون صاعقه رفتار الینه
وردیلار طبل یورش یوزمین عدوّ اللهه
آلدی هر کس گنه بیر زهریلی ابزار الینه
باش آچوب فاطمه صدقیله ایدوب راز و نیاز
بو غریب اوغلومون الله ئوزون اول یار الینه
ذوالجناح اولدی فقط یالقز امامون کمکی
اللرین قوزادی سبقت ایده سالار الینه
قولاقین شهلدی بیر شیحه چکوب قزدی گوزی
راکب و مرکب ایدوب حمله کماندار الینه
صف اوّلده تلف ایتدیله یتمیش نفری
صف دوّمده اولوب قرخی گرفتار الینه
قاچاقاچ دوشدی صف چارمی سوّم یخدی
صف پنجمده شکست اولدی سزاوار الینه
بو هیاهوده یتوب خیمیه شمرون قشونی
ساچلارین آلدی گنه خیمهده قزلار الینه
قولی سست اولدی امامون چکوب ال دعوادن
زینبون آلدی سسین اولدی نگهدار الینه
دیدی ای لشگر ناپاک ابیسفیانی
دینوزی ویردوز عجب درهم و دینار الینه
دین یوخوز باری جوانمرد اولون ای قوم شریر
اگمیون بوینوزی بیغیرت و بیعار الینه
منیلن جنگ ایدیسوز تا نقدر وار نفسیم
دگمسین قمچی گرگ زینب بییار الینه
شمر بیر بانگ ویروب لشگر عقبگرد ایلدی
ایتدی تعطیل جفا حکمینی هموار الینه
دیدی بو کفوّ کریمون سوزین اجرا ایلیون
آلسون عمامهسینی احمد مختار الینه
او شهی دورهلدی مور و ملخ تک اوخ آتان
سنگ پرّانلار اگلیدی آلوب احجار الینه
سجدهگاهندن آخوب گل یوزینه ثارالله
کوینگینون اتگین آلدی گهربار الینه
قوزانوب کوینگ اولوب داغ علی اکبر عیان
ایش دوشوب حرملهی شوم و تبهکار الینه
دیدی اوچپر اوخون اوچمینجسیدی شاهد اولون
ایندی قزلاری آلار زلف سمنبار الینه
او شقینونده اوخین چرخ یتوردی هدفه
ایتدی ثاراللهی ایثار نگونسار الینه
سندی صندوق اولوب اسرار شهادت جاری
جنّت تجری من تحتالانهار الینه
دیدی لا حول و لا قوة الا بالله
یارالی باشی دوشوب شمرون او خونخوار الینه
شاعر: استاد منزوی مرحوم
حسن جمالی خلقته وی شاهکار اوغول
فخر ایلهسه خلیل اگر ئوز ذبیحینه
ایلر بلی حسینده سنه افتخار اوغول
خوان کمالوه سنون ای یوسف حسین
مین یوسف ایستیور اولا تا ریزهخوار اوغول
یوسف هارا سن هارا یعقوب هارا حسین هارا
اولسا اگر مقایسه چوخ فرقی وار اوغول
کرب و بلا صبور اولان عاشیق مکانیدور
دوزمز بلایه عاشیق بی اقتدار اوغول
عاشق اودور که سن کیمی سرمایهسی اولا
بذل ایلیوب نگاره تاپا اعتبار اوغول
عاشیق اودور که طعنهی اغیاره صبر ایده
عاشیق اودور کی قلبی اولا داغدار اوغول
عاشیق اودور اوغول گوزونون قانینی سیله
ایوای دیوب نه ایلمیه آه و زار اوغول
آخر نفسدی بیر آتا دی جان دیوم سنه
آز قالدی جنّته اولاسان رهسپار اوغول
قلبیم چوخ ایستیور آچاسان قانلی گوزلرون
بیرده گوروم گوزوم گیلهسین آشکار اوغول
بیر یول نگاه ایدوب گنه یومسوندا یوم گوزون
باخسا اوغول آتا یوزینه اَجری وار اوغول
جدّیم دوشوبدی یادیمه ای مصطفی باخیش
سن باخ منه اولوم باباما اشگبار اوغول
قویدی یوزون اوغول یوزونه قلبی رام اولا
گورسون دیدی بوحالیمی پروردگار اوغول
ناگه قولاقینه یتشوب آغلاماق سسی
تِز تِز دیور هایانداسان ای زخمدار اوغول
فوراً حسین اوجالتدی باشین گوردی زینبی
بیر آیری مشگله دیدی اولدوم دچار اوغول
عمّوندی سر برهنه گلوب من دوزنمرم
مهر حجاب پردهدن اولسون کنار اوغول
دوردی ایاقه تِز ایاقا دور میان حسین
سن قال دیدی قوم اوسته هله گلعذار اوغول
سالدی عباسینی باشینا زینبون، دیدی
بو سن بو حق یولوندا ایدن جان نثار اوغول
اگلشدی عمّهده آتادا قتلگاهیده
زینب دیدی بیبوندی گلوب بیقرار اوغول
عمّون گلنده فوری دوراردون ایاقینه
سن دونموسن دونوبدی و یا روزگار اوغول
یا چوخ یارالیسان ایاق اوسته دورانموسان
هانسی یارون سنه ویروری چوخ فشار اوغول
قاسم عم اوغلووی چاقوروم ال اله ویرون
باهم گیدون خیامه ایکی غمگسار اوغول
آز قالدی نوریدن دوشه قارداشمون گوزی
کام آلدی گورنجه فلک کجمدار اوغول
شاعر: استاد انور اردبیلی
بو شعر استاد انورین گوزل شعرلریندندی و استاد سلیم موذنزاده اونی اجرا ادیبلر.
آن شب به بام فاجعه مهتاب میگریست
شب بر فراز در به در خواب میگریست
بر دوش لحظههای عطشخیز کربلا
زینب به یاد اصغر بیتاب میگریست
بیتاب بود موج در اندیشهی فرات
گویی به یاد تشنگیاش آب میگریست
گُلهای سرخ عاطفه را سر بریدهاند
زینب غمین و غمزده خوناب میگریست
قرآن ز داغ سرخ علیاکبر شهید
بر ساحل شهادت اصحاب میگریست
شاعر: مرضیه آسایش
پردهی غنچه میدرد خندهی دلگشای تو
ای گل خوش نسیم من بلبل خویش را مسوز
کز سر صدق میکند شب همه شب دعای تو
من که ملول گشتمی از نفس فرشتگان
قال و مقال عالمی میکشم از برای تو
دولت عشق بین که چون از سر فقر و افتخار
گوشهی تاج سلطنت میشکند گدای تو
خرقهی زهد و جام می گرچه نه درخور همند
این همه نقش میزنم از جهت رضای تو
شور شراب عشق تو آن نفسم رود ز سر
کاین سر پرهوس شود خاک در سرای تو
شاهنشین چشم من تکیهگه خیال توست
جای دعاست شاه من بی تو مباد جای تو
خوش چمنی است عارضت خاصه که در بهار حسن
حافظ خوش کلام شد مرغ سخنسرای تو
شعر: حافظ
جهان بس فتنه خواهد دید از آن چشم و از آن ابرو
غلام چشم آن ترکم که در خواب خوش مستی
نگارین گلشنش رویست و مشکین سایبان ابرو
هلالی شد تنم زین غم که با طغرای ابرویش
که باشد مه که بنماید ز طاق آسمان ابرو
رقیبان غافل و ما را از آن چشم و جبین هر دم
هزاران گونه پیغامست و حاجب در میان ابرو
روان گوشهگیران را جبینش طرفه گلزاریست
که بر طرف سمن رازش همیگردد چمان ابرو
دگر حور و پری را کس نگوید با چنین حُسنی
که این را این چنین چشمست و آن را آنچنان ابرو
تو کافر دل نمیبندی نقاب زلف و میترسم
که محرابم بگرداند خم آن دلستان ابرو
اگر چه مرغ زیرک بود حافظ در هواداری
به تیر غمزه صیدش کرد چشم آن کمان ابرو
شعر: حافظ