اشعار ترکی آذری و فارسی

اشعار ترکی آذری و فارسی

مئی ساتانلار کوچه‌سی- تورکی و فارسیجا شعرلر
اشعار ترکی آذری و فارسی

اشعار ترکی آذری و فارسی

مئی ساتانلار کوچه‌سی- تورکی و فارسیجا شعرلر

خدنگی ز کمان جست

ابروی تو جنبید و خدنگی ز کمان جست

بر سینه چنان خورد که از جوشنِ جان جست

این چشم چه بود آه که ناگاه گشودی

این فتنه دگر چیست که از خوابِ گران جست

من بودم و دل بود و کناری و فراغی

این عشق کجا بود که ناگه به میان جست

در جرگه‌ی او گردن جان بست به فِتراک

هر صید که از قید کمندِ دگران جست

گردن بنِه ای بسته‌ی زنجیر محبّت

کز زحمت این بند به کوشش نتوان جست

گفتم که مگر پاسِ تفِ سینه توان داشت

حرفی به زبان آمد و آتش ز دهان جست

وحشی مِی منصور به جام است مخور هان

ناگاه شدی بی‌خود و حرفی ز زبان جَست

شعر: وحشی بافقی

داغدار تو


بهر دلم که دردکش و داغدارِ توست

دارویِ صبر باید و آن در دیارِ توست

یک بار نام من به غلط بر زبان نراند

ما را شکایت از قلمِ مشکبار توست

بر پاره کاغذی دو سه مَدّی توان کشید

دشنام و هر چه هست غرض یادگارِ توست

تو بی‌وفا چه باز فراموش پیشه‌ای

بیچاره آن اسیر که امیدوار توست

هان این پیامِ وصل که اینک روانه است

جانم به لب رسیده که در انتظارِ توست

مجنون هزار نامه ز لیلی زیاده داشت

وحشی که همچو یار فراموشکار توست

شعر: وحشی بافقی

تسلیت ایام شهادت امام علی(ع)

ای خدا شیعه دلش محزون است

از غم عشق علی مجنون است

طوطی قنّاد

الا ای نوگل رعنا که رشگ شاخ شمشادی

نگارین نخل موزونی همایون سرو آزادی

عروس بخت ما را ماه در آئینه می‌رقصد

که شمع حجله می‌خندد بروی چون تو دامادی

من این پیرانه سر تاجی که دارم با تو خواهم داد

که از بخت جوان با دولت طبع خدادادی

به‌صید خاطرم هر لحظه صیّادی کمین گیرد

کمان ابرو ترا صیدم که در صیّادی استادی

چه شورانگیز پیکرها نگارد کلک مشکینت

الا ای خسرو شیرین که خود بی‌تیشه فرهادی

قلم شیرین و خط شیرین، سخن شیرین و لب شیرین

خدا را ای شکر پاره مگر طوطیّ قنّادی

عروس ماه شاید چون توئی شیرین پسر زاید

مگر پرورده‌ی دامان حوری یا پری‌زادی

من از شیرینی شور و نوا بی‌داد خواهم کرد

چنان کز شیوه‌ی شوخیّ و شیدایی تو بیدادی

تو خود شعری و چون سحر و پری افسانه را مانی

به‌افسون کدامین شعر در دام من افتادی

گر از یادم رود عالم تو از یادم نخواهی رفت

به‌شرط آن‌که گه‌گاهی تو هم از من کنی یادی

خوشا غلطیدن و چون اشک در پای تو افتادن

اگر روزی به رحمت بر سر خاک من اِستادی

جوانی ای بهار عمر ای رویای سحرآمیز

تو هم هر دولتی بودی چو گل بازیچه‌ی بادی

به‌پای چشمه‌ی طبع لطیفی شهریار آخر

نگارین سایه‌ئی هم دیدی و داد سخن دادی

شعر: استاد شهریار

دلتنگ


دلتنگم و با هیچ کسم میل سخن نیست

کس در همه آفاق به دلتنگیِ من نیست

گلگشتِ چمن با دلِ آسوده توان کرد

آزرده دلان را سرِ گلگشتِ چمن نیست

از آتشِ سودایِ تو و خارِ جفایت

آن کیست که با داغِ نو و ریشِ کهن نیست

بسیار ستمکار و بسی عهد شکن هست

اما به ستمکاری آن عهدشکن نیست

در حشر چو بینند بدانند که وحشی‌ست

آن را که تنی غرقه به خون هست و کفن نیست

شعر: وحشی بافقی

نقطه پرگار وجود

در نظر بازی ما بی‌خبران حیرانند

من چنینم که نمودم دگر ایشان دانند

عاقلان نقطه پرگار وجودند ولی

عشق داند که در این دایره سرگردانند

جلوه‌گاه رخ او دیده‌ی من تنها نیست

ماه و خورشید همین آینه می‌گردانند

عهد ما با لب شیرین‌دهنان بست خدا

ما همه بنده و این قوم خداوندانند

مفلسانیم و هوای می و مطرب داریم

آه اگر خرقه پشمین به گرو نستانند

وصل خورشید به شب‌پرّه اعمی نرسد

که در آن آینه صاحب‌نظران حیرانند

لاف عشق و گله از یار زهی لاف دروغ

عشقبازان چنین مستحق هجرانند

مگرم چشم سیاه تو بیاموزد کار

ور نه مستوری و مستی همه کس نتوانند

گر به نزهت‌گه ارواح برد بوی تو باد

عقل و جان گوهر هستی به نثار افشانند

زاهد ار رندی حافظ نکند فهم چه شد

دیو بگریزد از آن قوم که قرآن خوانند

گر شوند آگه از اندیشه ما مغبچگان

بعد از این خرقه صوفی به گرو نستانند

شعر: حافظ

به رقص آ

آمد بهار جان‌ها ای شاخ تر به رقص آ

چون یوسف اندر آمد مصر و شکر به رقص آ

ای شاه عشق‌پرور مانند شیر مادر

ای شیرجوش دررو جان پدر به رقص آ

چوگان زلف دیدی چون گوی در رسیدی

از پا و سر بریدی بی‌پا و سر به رقص آ

تیغی به دست خونی آمد مرا که چونی

گفتم بیا که خیر است گفتا نه شر به رقص آ

از عشق تاجداران در چرخ او چو باران

آن جا قبا چه باشد ای خوش کمر به رقص آ

ای مست هست گشته بر تو فنا نبشته

رقعه فنا رسیده بهر سفر به رقص آ

در دست جام باده آمد بتم پیاده

گر نیستی تو ماده زان شاه نر به رقص آ

پایان جنگ آمد آواز چنگ آمد

یوسف ز چاه آمد ای بی‌هنر به رقص آ

تا چند وعده باشد وین سر به سجده باشد

هجرم ببرده باشد دنگ و اثر به رقص آ

کی باشد آن زمانی گوید مرا فلانی

کای بی‌خبر فنا شو ای باخبر به رقص آ

طاووس ما درآید وان رنگ‌ها برآید

با مرغ جان سراید بی‌بال و پر به رقص آ

کور و کران عالم دید از مسیح مرهم

گفته مسیح مریم کای کور و کر به رقص آ

مخدوم شمس دین است تبریز رشک چین است

اندر بهار حسنش شاخ و شجر به رقص آ

شعر: مولانا

فتاده‌ایم

در راه عشق با دل شیدا فتاده‌ایم

چندان دویده‌ایم که از پا فتاده‌ایم

عاشق بسی به کوی تو افتاده است لیک

ما در میانه‌ی همه رسوا فتاده‌ایم

پشت رقیب را همه قربست و منزلت

مردود درگه تو همین ما فتاده‌ایم

ما بی‌کسیم و ساکن ویرانه‌ی غمت

دیوانه‌های طرفه به یک جا فتاده‌ایم

وحشی نکرده‌ایم قد از بار فتنه راست

تا در هوای آن قد رعنا فتاده‌ایم

شاعر: وحشی بافقی

آتش دل

در آن مجلس که او را همدم اغیار می‌دیدم

اگر خود را نمی‌کشتم بسی آزار می‌دیدم

چه بودی گر من بیمار چندان زنده می‌بودم

که او را بر سر بالین خود یکبار می‌دیدم

به من لطفی نداری ورنه می‌کردی صد آزارم

که می‌ماندم بسی تا من ترا بسیار می‌دیدم

به مجلس کاش از من غیر می‌شد آنقدر غافل

که یک ره بر مراد خویش روی یار می‌دیدم

عجب گر زنده ماند شمع‌سان تا صبحدم وحشی

که امشب ز آتش دل کار او دشوار می‌دیدم

شاعر: وحشی بافقی

همخواب

همخواب رقیبانی و من تاب ندارم

بی‌تابم و از غصه‌ی این خواب ندارم

زین در نتوان رفت و در آن کو نتوان بود

درمانده‌ام و چاره‌ی این باب ندارم

آزرده ز بخت بد خویشم نه ز احباب

دارم گله از خویش و ز احباب ندارم

ساقی می صافی به حریفان دگر ده

من درد کشم ذوق می ناب ندارم

وحشی صفتم این‌همه اسباب الم هست

غیر از چه زند طعنه که اسباب ندارم

شاعر: وحشی بافقی

یاد آن روز

منفعل گشت بسی دوش چو مستش دیدم

بوده در مجلس اغیار چنین فهمیدم

صبر رنجیدنم از یار به روزی نکشید

طاقت من چو همین بود چه می‌رنجیدم

غیر دانست که از مجلس خاصم راندی

شب که با چشم تر از کوی تو بر گردیدم

یاد آن روز که دامان توام بود به دست

می‌زدی خنجر و من پای تو می‌بوسیدم

وحشی از عشق خبر داشت که با صد غم یار

مرد و حرفی گله‌آمیز از و نشنیدم

شاعر: وحشی بافقی


نام این سرزمین...!

سلام خدا بر تو ای اعرابی، نام این سرزمین چیست؟

به اینجا غاضریه می‌گویند!

خواهر نفس راحتی می‌کشد...

ای مرد آیا نام دیگری هم دارد؟

آری به آن نینوا نیز می‌گویند!

خواهر نفس حبس شده در سینه را رها می‌کند...

خدا را شکر...

اما برادر دست بردار نیست...

آیا نام دیگری دارد؟

بلی، اینجا را کربلا نیز می‌نامند...

کربلا!؟ کرب و بلا!؟

نگاه خواهر به برادر خیره مانده و نفسش در گلو حبس، به یاد مادر افتاده، آن زمان که کفن‌ها را تقسیم می‌کرد...

برادر به کاروان نگاهی می‌کند، عباس را می‌بیند در کنار کودکان، اکبر را می‌بیند در کنار کجاوه‌ها، و اصغر را می‌بیند در آغوش دختر سه ساله‌اش، نگاهش با نگاه ملتمسانه‌ی خواهر گره می‌خورد...

نگاه خواهر؛ برادر را می‌سراید:

دل من غرق تمناست بیا برگردیم

عاشقی با تو چه زیباست بیا بر گردیم

سرزمینی که تو را عاقبت از من گیرد

آری ای یار همین جاست بیا برگردیم

...برادر نگاهی به آسمان می‌اندازد و زبان گشوده و می‌گوید: اللهم انی اعوذ بک من الکرب و البلاء

رجز عاشورایی

ای اولان قولاری تن‌دن قلم عباس دخیل

باغلانوب قول قولا اهل حرم عباس دخیل

شمر دون توکدی گوزوم یاشینی شرم ایلمدی

قمچیه دوتدی آچوق باشینی شرم ایلمدی

کسدی قربان کیمی قارداشیمی شرم ایلمدی

آز قالور محنت و غمدن ئولم عباس دخیل

بیلموسن قارداش او ظالم نجه طغیان ائلدی

اوت وروب خیمه‌لره عالمی ویران ائلدی

قاسمون طوی اطاقین خاکیله یکسان ائلدی

پوزولان دبدبه‌سی زینبم عباس دخیل

نازنین جسمی حسینون قوری یرلرده قالوب

خردا قزلار داغیلوب چوللره چوللرده قالوب

من ئوزوم دشمن ایچنده یاخام اللرده قالوب

اوتلانان اوتلارا زینب منم عباس دخیل

دیوان تجلی منعم اردبیلی