اشعار ترکی آذری و فارسی

اشعار ترکی آذری و فارسی

مئی ساتانلار کوچه‌سی- تورکی و فارسیجا شعرلر
اشعار ترکی آذری و فارسی

اشعار ترکی آذری و فارسی

مئی ساتانلار کوچه‌سی- تورکی و فارسیجا شعرلر

مرغ تصویر

دو چندان جور، جان چندان کشید از عمرِ دلگیرم

که از عِقدِ چهل نگذشته، چون هشتادیان پیرم

روان تنها و دشمن کام، و بر دوشم قلم چون دار

مگر با عیسیِ مریم غلط کرده ست تقدیرم؟

چو عیسی لاجرم -تجرید را- در ترکِ آسایش

به نُه گنبد رسید و هفت اختر، چار تکبیرم

ز حسرت یا جنون، بر خود نهم تهمت که: آزادم

به قد قامتی صیاد بگشاید چو زنجیرم

ز خاکم بر گرفت و می‌دهد بر بادِ ناکامی

مگر طفل است، یا دیوانه این تقدیرِ بی‌پیرم؟

نه پروازی، نه آب و دانه‌ای، نه شوقِ آوازی

به دامِ زندگی امید گویی مرغِ تصویرم

شاعر: مهدی اخوان‌ثالث

درین همسایه ۲

درین همسایه مرغی هست، گویا مرغ حق نامش

نمی‌دانم

و شاید جغد، شاید مرغ کوکو خوان

درین همسایه، نامش هر چه، مرغی هست

که شب را، همچنان ویرانه‌ها را، دوست می‌دارد

و تنها می‌نشیند در سکوت و وحشتِ ویرانه‌ها تا صبح

و حق حق می‌زند، کوکو سرایان ناله می‌بارد

و من آوازِ این غمگینِ دردآلود

نشد هرگز که یک شب بشنوم، بی‌اعتنا مانم

و حزن انگیز اوهامی، دلم در پنجه نفشارد

درین همسایه مرغی هست خون آلوده‌اش آواز

کنار پنجره دیشب

نشستم گوش دادم مدتی آوازِ او را، باز

نشستم ماجرا پرسان

چراگویان، ولی آرام

همَش همدرد، هم ترسان:

-"چرا آوازِ تو چون ضجه‌ای خونین و هول آمیز؟

چه می‌جویی؟ چه می‌گویی؟

چرا این قدر دردآلود و حزن انگیز؟

چرا؟ آخر چرا؟..."

بسیار پرسیدم

و اندهناک ترسیدم

و او -با گریه شاید- گفت:

-"شب و ویرانه، آری این و این آری

من این ویرانه‌ها را دوست می‌دارم

و شب را دوست می‌دارم

و این هو هو و حق حق را

همین، آری همین، من دوست می‌دارم

شب مطلق، شب و ویرانه‌ی مطلق

و شاید هر چه مطلق را"

نشستم مدتی ترسان و از او ماجرا پرسان

و او -با ضجه شاید- گفت:

-"نمی‌دانم چرا شب، یا چرا ویرانه‌ام لانه

ولی دانم که شب میراثِ خورشید است

و میراثِ خداوند است ویرانه

نمی‌دانم چرا، من مرغم و آواز من این است

جهانم این و جانم این

نهانم این و پیدا و نشانم این

و شاید راز من این است"

درین همسایه مرغی هست ...

شاعر: مهدی اخوان‌ثالث

درین همسایه ۱

شب، امشب نیز

-شب افسرده‌ی زندان

شبِ طولانی پاییز-

چو شب‌های دگر دم کرده و غمگین

بر آماسیده و ماسیده بر هر چیز

همه خوابیده‌اند، آسوده و بی‌غم

و من خوابم نمی‌آید

نمی‌گیرد دلم آرام

درین تاریک بی‌روزن

مگر پیغام دارد با شما، پیغام

شما را این نه دشنام است، نه نفرین

همین می‌پرسم امشب از شمایی خوابتان چون سنگ‌ها سنگین

چگونه می‌توان خوابید، با این ضجه‌ی دیوار با دیوار؟

الا یا سنگ‌های خارهای کر، با گریبان‌های زنّارِ فرنگ آذین؟

نمی‌دانم شما دانید این، یا نی؟

درین همسایه جغدی هست و ویرانی

-چه ویرانی! کهن‌تر یادگار از دورتر اعصار-

که می‌آید از او هر شب، صداهای پریشانی

-"... جوانمردا! جوانمردا!

چنین بی‌اعتنا مگذر

ترا با آذرِ پاک اهورایی دهم سوگند

بدین خواری مبین خاکسترِ سردم

هنوزم آتشی در ژرفنایِ ژرفِ دل باقی‌ست

اگرچه اینک سراپا سردی و ویرانی و دردم

جوانمردا! بیا بنگر، بیا بنگر

به آیینِ جوانمردان، و گر نه همچو همدردان

گریبان پاره کن، یا چاره کن دردِ مرا دیگر

بدین سردی مرا با خویشتن مگذار

ز پای افتاده‌ام، دستم نمی‌گیرند

دریغا! حسرتا! دردا!

جوانمردا! جوانمردا ..."

مدان این جغد، نالان ورد می‌گیرد

بسی با ناشناسی که خطابش رو به سوی اوست

چنین می‌گوید و می‌گرید و آرام نپذیرد

و گر لختی سکوتش هست، پنداری

چُگور سالخورده اندُهان را گوش می‌مالد

که راهِ نوحه را دیگر کند، آنگاه

به نجوایی، همه دلتنگی و اندوه، می‌نالد:

"... زمین پر غم، هوا پر غم

غم است و غم همه عالم

به سر هر دم رو می‌ریزد دم از سالیان آوار

غمِ عالم برای یک دلِ تنها

به تو سوگند بسیار استی غم، راستی بسیار ..."

الا یا سنگ‌های خارهای کر، با گریبان‌های زُنّاری

به تنگ آمد دلم -بیچاره- از آن ورد و این تکرار

نمی‌دانم شما آیا نمی‌دانید؟

درین همسایه جغدی هست، و ویرانی

-درخشان از میان تیرگی‌هایش دو چشمِ هول وحشتناک-

که می‌گویند روزی، روزگاری خانه‌ای بوده‌ست، یا باغی

ولی امروز

(به باز آورده‌ی چوپانِ بد ماند)

چنان چون گوسفندی، که‌ش دَرَد گرگی،

از او مانده همین داغی .

دلم می‌سوزد و کاری ز دستم بر نمی‌آید

الا یا سنگ‌هایِ خاره کر، با گریبان‌های زناری

نمی‌دانم کدامین چاره باید کرد؟

نمی‌دانم که چون من یا شما آیا

گریبان پاره باید کرد، یا دل را ز سنگ خاره باید کرد؟

شاعر: مهدی اخوان‌ثالث

امشب دلم آرزوی تو دارد

امشب دلم آرزوی تو دارد

نجواکنان و بی‌آرام، خوش با خدایش

می‌نالد و گفت و گوی تو دارد

-تو، آنچه در خواب بینند،

پوشیده در پرده‌های خیال آفرینند

تو، آنچه در قصه خوانند

تو، آنچه بی‌اختیارند پیشش

و آنچه خواهند نامش ندانند-

امشب دلم آرزوی تو دارد

دل آرزوی تو وانگاه

این بسترِ تهمت آغشته‌ی چشم در راه

بوی تو، بوی تو، بوی تو دارد

-بوی تو در لحظه‌های نه پروا، نه آزرمی از هیچ

تن زنده، دل زنده، جان جمله خواهش

هولی نه، شرمی نه از هیچ

آن بو که گوید تو هستی

در اوج شور هوس، اوج مستی

جبرانِ خشمی که از خلوت دوش دارم

خواهی دلم جویی، اما همه تن پرستی

و آن بو که چون عشوه‌های تو گوید: عزیزا!

دریاب کاین دم نپاید

دریاب و دریاب، شاید

دیگر به چنگت نیاید

امشب شبی دان و عمری، میندیش

آن شکوه و خشم دوشین رها کن

مسپار دل را به تشویش-

ای غرقه‌ی نور در این شبِ تلخِ دیجور

این بستر امشب -شگفتا، چه حالی ست!-

بوی تو، بوی تو دارد

بوی شبستانِ موی تو دارد

بوی شبانی که خوشبخت بودیم

در بستری تا سحر می‌غنودیم

بوی نترسیدن ما

از "او" من، همچو "او"ی تو دارد

-بوی گلاویزی و بی‌قراری

و لذت کامیابی

و شورِ با عشق، شب زنده‌داری-

امشب عجب بسترم باز بوی تو دارد!

تو راهِ روحی، کلید گشایش

وین زندگی را چه بیهوده! -تنها بهانه

تو صحبتِ عشق و آنگاه

خوابِ خوشِ آشیانه

در سازهایِ غم آلودِ این عمرِ بی‌نور

پرشورتر پرده‌ی عاشقانه

در مرگ بومِ بیابان

و در هراس شبِ دم به دم ظلمت افزا

هر گوشه صد هیکل هیبت‌آور هویدا

آنگه که دیری ست دیگر

از راه و بیراه، چون امن و تشویش

یک رشته گم گشته، صد رشته پیدا

و مردِ آشفته‌ی رفته هر سوی

صد بار گشته‌ست نومید و غمگین

از عشوه و غمزِ صد کورسوی دروغین-

ای ناگهان در پسِ تپه‌ی وحشت و یأس

آن شعله‌ی راست‌گوی نشانی!

ای واحه‌ی زندگی، خیمه‌ی مهربانی!

بعد از چه بسیار دشواریِ تلخ و جانکاه

شیرین و بی‌منت آسایش رایگانی!

تو نوشِ آسایشی، نازِ لذت

تو رازِ آن، آنِ جان و جمالی

ای خوب، ای خوبی، ای خواب

تو ژرفی و صفوت برکه‌های زلالی

یک لحظه‌ی ساده و بی‌ملالی

ای آبی روشن، ای آب...

شاعر: مهدی اخوان‌ثالث

درین شب‌های مهتابی

درین شب‌های مهتابی،

که می‌گردم میانِ بیشه‌های سبزِ گیلان با دلِ بی‌تاب

-خیالم می‌برد شاد-

و می‌بینم چه شاد و زنده و زیباست،

الا، دریاب!- می‌گویم به دل- بی‌تاب من! دریاب

درین مهتاب شب‌هایِ خیال انگیز

مرا با خویش

تماشایی و گلگشتی‌ست بی‌تشویش.

خیالم می‌برد شاید

و شاید خواب، با تصویرهایش گیج

و سیل سایه‌اش آسیمه سر، گردان، چنان چون طعمه‌ی گرداب

دلم گویی چو موج از ود گریزان است

و از لبخنده‌اش ناباوری می‌بارد و هیهات

من اما خیره در آناتِ آن آیات

چو جان بی‌سایه و چون سایه بی‌جان، مانده بر جا مات

و می‌گویم به دل: دریاب! بیداری اگر، یا خواب

نگه کن بیشه‌ای سبز است و مهتابِ پس از باران

همه پوشیده آن شب جامه‌ی زیبای عریانی

و آرامیده زیر توریِ پنهانِ آرامش

همه بیدار مستان، خفته هشیاران

یکی بنگر: درختان با پری زادانِ مستِ خفته می‌مانند

طلسمِ خوابشان را انفجاری سخت، حتی آهِ پروانه

و پنداری هم اینک، پیرِ شنگِ مست و خواب آلود

اقاقی، خیس باران، عطسه خواهد کرد

و رویای پریوران

فراخیزد، فرو ریزد، به ناپروایی، اما اضطراب آلود

چنان فواره‌ای، رنگین کمان باران

به عزمی انصراف آمیز، رقصان ریز

بر سیماب گون تالاب.

ببین، دستی بکش بر این بنفشِ زلفِ ابریشم

ولی آهسته و آرام

که ترسان می‌پرد، زیبا پری از خواب

و اینجا... کاخِ باران خورده‌ی پر عطر

حبابِ صمغ صد جا بر تنش، گویی

چراغان کرده با صد گوهر شب‌تاب

و این امرودِ وحشی، با هزاران برگ

اگرچه سیر و سیراب است، اما باز

تو پنداری هزاران گوش خوابانده

صدای آشنای پای باران را

به هر گوشش یکی آویزه‌ی شاداب

و سروستانِ یک‌شب در میان سیراب از بارانِ تا شبگیر بارنده

و نرگس‌زارها، تصویرهای سایه‌شان از پر سیاووشان

و صف‌های شقایق، دسته‌ی گلگون کفن‌پوشان

و صف‌های صنوبر -که سیاهی می‌زند اوراقشان-

خیلِ عزادارن و خاموشان.

و گل‌ها و درختانی که شاید نام‌هاشان نیز

به دشتِ لوحه‌ای، باغِ کتابی نیست.

و بی نامانِ زیباروی و خاموشی

که -از بس ناز- با مرغانِ جنگل نازشان هرگز خطابی نیست.

الا دریاب -می‌گفتم به دل- دریاب

تو عمری در کویر خشک سر کرده

اگر جویی همان است این، همان دل‌خواسته‌ی نایاب

شب است و بیشه باران خورده و مهتاب...

شکسته در گلویش هق هقِ گریه

دلم -دیوانه- اما داستان دیگری می‌گفت:

"همان است این و می‌بینم

کبودِ بیشه پوشیده‌ست بر تن آبیِ مهتابِ مینایی

همان است این و می‌بینم، شبِ تر گونه‌ی روشن

همان افسانه و افسون رؤیایی

شبِ پاکِ اهورایی

تجلی کرده با زیباترین جلوه

شکوهِ جاودانه روح زیبایی

همان است این و می‌بینم، ولی افسوس! ...

من این آزرده جان را می‌شناسم خوب

درین جادو شبِ پوشیده از برگِ گلِ کوکب

دلم -دیوانه- بودن با ترا می‌خواست

سروش آوازها می‌خواند، مسحورِ شکوهِ شب

ولی مسکین دلم، انگشت خاموشی نِهان بر لب

شنودن با تو را می‌خواست

به حسرت آنچنان می‌گفت از "آن شب‌های" رویایی

که پنداری نبیند هیچ از "این شب‌ها"

"خوشا"می‌گفت، با ناخوش‌ترین احوال، سر در چاه تنهایی:

خوشا، دیگر خوشا، آن نازنین شب‌ها!

که ما در بیشه‌های سبز گیلان می‌خرامیدیم

و جادوی طبیعت را در افسونِ شبِ جنگل

به زیباتر جمال و جلوه می‌دیدیم

و اما بی‌خبر بودیم، با شور شباب و روشنای عشق

که این چندم شب است از ماه؟

و پیش از نیم‌شب، یا بعد از آن خواهد دمید از کوه؟

و خواهد بود

طلوعش با غروب زهره، یا ظهر زحل همراه؟

چرا که در دل ما آفتاب بی‌زوالی روز و شب می‌تافت

و در ما بود و گردِ ما

طوافِ کهکشان‌ها و مدارِ اختران روشنِ هر شب

و از ما و برای ما

طلوعِ طلعتِ روشن‌ترین کوکب

خوشا آن نازنین شب‌ها

و آن شبگردی و شب زنده‌داری‌های دور از خستگی تا صبح

و آن شاباش و گهگاهی نثارِ ابرهای عابرِ خاموش

و گلبارانِ کوکب‌ها

و کوکب‌ها و کوکب‌ها...

شاعر: مهدی اخوان‌ثالث

مردُم! ای مردُم

مردم! ای مردم

من همیشه یادمست این، یادتان باشد

نیم شب‌ها و سحرها، این خروس پیر

می‌خروشد، با خراش سینه می‌خواند

گوش‌ها گر با خروش و هوش با فریادتان باشد

مردم! ای مردم

من همیشه یادمست این، یادتان باشد

و شنیدم دوش، هنگام سحر می‌خواند

باز

این چنین با عالم خاموش فریاد از جگر می‌خواند

مردم! ای مردم

من اگر جغدم، به ویران بوم

یا اگر بر سر

سایه از فرِّ هما دارم

هر چه هستم از شما هستم

هر چه دارم، از شما دارم

مردم! ای مردم

من همیشه یادمست این، یادتان باشد

شاعر: مهدی اخوان‌ثالث

من این پاییز در زندان

درین زندان، برای خود هوای دیگری دارم

جهان، گو بی‌صفا شو، من صفای دیگری دارم

اسیرانیم و با خوف و رجا درگیر، اما باز

درین خوف و رجا من دل به جای دیگری دارم

درین شهرِ پر از جنجال و غوغایی، از آن شادم

که با خیلِ غمش خلوت‌سرای دیگری دارم

پسندم مرغِ حق را، لیک با حق‌گویی و عزلت

من اندر انزوای خود، نوای دیگری دارم

شنیدم ماجرای هر کسی، نازم به عشق خود

که شیرین‌تر ز هر کس، ماجرای دیگری دارم

اگر روزم پریشان شد، فدای تاری از زلفش

که هر شب با خیالش خواب‌های دیگری دارم

من این زندان به جرمِ مرد بودن می‌کشم، ای عشق

خطا نسلم اگر جز این خطای دیگری دارم

اگر چه زندگی در این خراب آباد زندان است،

و من هر لحظه در خود تنگنای دیگری دارم،

سزایم نیست این زندان و حرمان‌های بعد از آن

جهان گر عشق دریابد، جزای دیگری دارم

صباحی چند از صیف و شتا هم گرچه در بندم

ولی پاییز را در دل، عزای دیگری دارم

غمین باغِ مرا باشد بهارِ راستین: پاییز

که با این فصل، من سرّ و صفای دیگری دارم

من این پاییز در زندان، به یاد باغ و بستان‌ها

سرودِ دیگر و شعر و غنای دیگری دارم

هزاران را بهاران در فغان آرد، مرا پاییز

که هر روز و شبش حال و هوای دیگری دارم

چو گریه های های ابرِ خزان، شب، بر سرِ زندان

به کنجِ دخمه من هم‌ های های دیگری دارم

عجایب شهرِ پر شوری ست، این قصرِ قجر، من نیز

درین شهرِ عجایب، روستای دیگری دارم

دلم سوزد، سری چون در گریبانِ غمی بینم

برای هر دلی، جوش و جلای دیگری دارم

چو بینم موجِ خون و خشمِ دل‌ها، می‌برم از یاد

که در خون غرقه، خود خشم آشنای دیگری دارم

چرا؟ یا چون نباید گفت؟ گویم، هر چه بادا باد!

که من در کارها چون و چرای دیگری دارم

به جان بیزار ازین عقلِ زبونم، ای جنون، گُل کن

که سودا و سَرِ زنجیرهای دیگری دارم

بهایی نیست پیشِ من نه آن مُس را نه این بَه را

که من با نقدِ مَزدُشتَم، بهای دیگری دارم

دروغ است آن خبرهایی که در گوش تو خواندست‌ند

حقیقت را خبر از مبتدای دیگری دارم

خدای ساده لوحان را نماز و روزه بفریبد

و لیکن من برای خود، خدای دیگری دارم

ریا و رشوه نفریبد، اهورای مرا، آری

خدای زیرک بی‌اعتنایِ دیگری دارم

بسی دیدم "ظلمنا" خویِ مسکین"ربنا" گویان

من اما با اهورایم، دعای دیگری دارم

ز "قانون" عرب درمان مجو، دریاب اشاراتم

نجاتِ قوم خود را من "شفای" دیگری دارم

بَرَد تا ساحلِ مقصودت، از این سهمگین غرقاب

که حیران کشتی‌ات را ناخدای دیگری دارم

ز خاکِ تیره برخیزی، همه کارت شود چون زر

من از بهرِ وجودت کیمیای دیگری دارم

تملک شأنِ انسان وَز نجابت نیست، بینا شو

بیا کز بهر چشمت توتیای دیگری دارم

همه عالم به زیر خیمه‌ای، بر سفره‌ای، با هم

جز این هم بهر جان تو غذایِ دیگری دارم

محبت برترین آیین، رضا عقد است در پیوند

من این پیمان ز پیرِ پارسای دیگری دارم

بهین آزادگر مزدشت میوه‌ی مزدک و زردشت

که عالم را ز پیغامش رهایِ دیگری دارم

شعورِ زنده این گوید، شعار زندگی این است

امید! اما برای شعر، رای دیگری دارم

سنایی در جنان نو شد، به یادم ز آن طهوری می

که بیند مستم و در جان سنای دیگری دارم

سلامم می‌کند ناصر، که بیند در سخن امروز

چنین نصرٌ من اللهی لوای دیگری دارم

مرا در سر همان شور است و در خاطر همان غوغا

فغان هر چند در فصل و فضای دیگری دارم

نصیبم لاجرم باشد، همان آزار و حرمان‌ها

همان نسج است کز آن من قبای دیگری دارم

سیاست‌دان شناسد کز چه رو من نیز چون مسعود

هر از گاهی مکان در قصر و نای دیگری دارم

سیاست‌دان نکو داند که زندان و سیاست چیست

اگرچه این بار تهمت ز افترای دیگری دارم

چه باید کرد؟ سهم این است، و من هم با سخن باری

زمان را هر زمان ذَمّ و هجای دیگری دارم

جوابِ های باشد هوی- می‌گوید مثل- و این پند

من از کوهِ جهان با هوی و های دیگری دارم

شاعر: مهدی اخوان‌ثالث

پارینه

چون سبویی‌ست پر از خون، دل بی کینه‌ی من

این که قندیل غم آویخته در سینه‌ی من

ندهد طفلِ مرا شادی و غم راحت و رنج

پر تفاوت نکند شنبه و آدینه‌ی من

زندگی نامدم این مغلطه‌ی مرگ و دم، آه

آب از جویِ سرابم دهد، آیینه‌ی من

کهکشان‌ها همه با آتش و خون، فرش شود

سر کشد یک دم اگر دودِ دل از سینه‌ی من

پر شد از قهقه دیوانگیش چاهِ شغاد

شکرِ کاووس شه این است ز تهمینه‌ی من

با می‌ نابِ مغان، در خمِ خیام، امید!

خیز و جمشید شو از جام سفالینه‌ی من

شعر قرآن و اوستاست، کزین سان دمِ نزع

خانه روشن کند از سوز من و سینه‌ی من

سال دیگر که جهان تیره شد از مسخِ فرنگ

یاد کن ز آتشِ روشن‌گرِ پارینه‌ی من

شاعر: مهدی اخوان‌ثالث

صدایم در نمی‌آید

تو را با غیر می‌بینم، صدایم در نمی‌آید

دلم می‌سوزد و کاری ز دستم بر نمی‌آید

نشستم، باده خوردم، خون گریستم، کنجی افتادم

تحمل می‌رود اما شب غم سر نمی‌آید

توانم وصف جور مرگ و صد دشوارتر زان لیک

چه گویم جور هجرت چون به گفتن در نمی‌آید

چه سود از شرح این دیوانگی‌ها، بی‌قراری‌ها؟

تو مه، بی‌مهری و حرف منت باور نمی‌آید

ز دست و پای دل برگیر این زنجیر جور ای زلف

که این دیوانه گر عاقل شود، دیگر نمی‌آید

دلم در دوریت خون شد، بیا در اشک چشمم بین

خدا را از چه بر من رحمت ای کافر نمی‌آید

شاعر: مهدی اخوان‌ثالث

برخیز امید

شادی نماند و شور نماند و هوس نماند

سهل است این سخن، که مجال نفس نماند

فریاد از آن کنند که فریادرس رسد

فریاد را چه سود، چو فریادرس نماند؟

کوکو، کجاست؟ قمری مست سرود خوان؟

جز مشتی استخوان و پر اندر قفس نماند

امید در به در شد و از کاروان شوق

جز ناله‌ای ضعیف ز مسکین جرس نماند

توفانی از غبار بماند و سوار رفت

بس برگ و بار بیهده ماند و فرس نماند

سودند سر به خاک مذّلت کسان چو باد

در برج‌های قلعه‌ی تدبیر کس نماند

کارون و زنده رود پر از خون دل شدند

اترک شکست عهد و وفای ارس نماند!

تنها نه «خصم» رهزن ما شد، که «دوست» هم

چندان که پیش رفتش از او باز پس نماند

رفتند و رفت هر چه فریب و دروغ بود

تا مرگ-این حقیقت بی‌رحم- بس نماند

تابنده باد مشعل می کاندرین ظلام

موسی بشد؛ به وادی ایمن قبس نماند

برخیز امید و چاره‌ی غم‌ها ز باده خواه

ور نیست، پس چه چاره کنی؟ چاره پس نماند!

شاعر: مهدی اخوان ثالث

درد پنهان

ای خوش آن عشق و محبت که به اظهار رسد

مرغ خوشبخت شود، چون‌که به گلزار رسد

چشم بر روی جهان دگری بگشاید

شاخه، در باغ اگر بر سر دیوار رسد

ای خوش آن دست که دامان عزیزان گیرد

کار دیدار، به اصرار و به انکار رسد

اشک افشاندن و زانو زدن اندر بر یار

قصه‌ای باشد و پیوسته به تکرار رسد

لب به لبخند گشاید ملک اندر ملکوت

چونکه پیغام، ازین یار به آن یار رسد

جشن گیرند به شادی همه مرغان بهشت

بوی گلزار، چو بر مرغ گرفتار رسد

درد عشق، آه اگر آینه از شرم کند

تاج‌ها بر دل بیچاره‌ی بیمار رسد

باد پرخون، جگر شرم که عمری نگذاشت

که مرا عشق جگرخوار به اقرار رسد

دیگر، این معجزه می‌خواهد و بسیار کم است

درد پنهان به مداوای پرستار رسد

سهم ما، عشق به دل خون شده‌ای بود که سهم

چون که بی‌قاعده باشد کم و بسیار رسد

داد و فریادم ازین تود‌ی دوار گذشت

تا به گوش فلک و ثابت و سیار رسد

بشنوید ای در و دیوار، که جانان نه شنید

آنچه امروز به گوش در و دیوار رسد

شاید «امید» نهان باشد از انظار جهان

این ورق سوخته روزی که به انظار رسد

شاعر: مهدی اخوان‌ثالث

نگاه من

چو گل در دست بیداد تو پرپر شد نگاه من

چنان کاندر سرای سینه ره گم کرد آه من

پلنگ خشمگینی دید این آهوی صحراگرد

چه زود از نیمه ره برگشت سرگردان نگاه من

دلم می‌سوزد و کاری ز دستم بر نمی‌آید

چو با آن کولی خوشبخت می‌آیی به راه من

تو با او رفتی و رفت آنچه با من نور و شادی بود

کنون من در پناه باده‌ام غم در پناه من

درون سینه عمری آتش عشق تو پروردم

ولی هرگز ندیدم ذره‌ای مهر از تو ماه من

هنوزت دوست می‌دارم چو شبنم بوسه‌ی گل را

نگاه دردناک و آرزومندم گواه من

نمی‌دانی نمی‌دانی چه مشتاق و چه محرومم

نمی‌دانم نمی‌دانم چه بود آخر گناه من

چه کرد ای مهربان ترسای پیر می‌فروش امشب

مِی گرم و سپیدت با دل سرد و سیاه من

که چون آتش به مجمر سوزم و چون می به خم جوشم

پرند از آشیان دل کبوترهای آه من

شاعر: مهدی اخوان‌ثالث

نوحه سرا

از بس که ملول از دل دلمرده‌ی خویشم

هم خسته‌ی بیگانه، هم آزرده‌ی خویشم

این گریه‌ی مستانه‌ی من بی‌سببی نیست

ابر چمن تشنه و پژمرده‌ی خویشم

گلبانگ ز شوق گل شاداب توان داشت

من نوحه‌سرای گل افسرده‌ی خویشم

شادم که دگر دل نگراید سوی شادی

تا داد غمش ره به سراپرده‌ی خویشم

پی کرد فلک مرکب آمالم و در دل

خون موج زد از بخت بد آورده‌ی خویشم

ای قافله! بدرود، سفر خوش، به سلامت

من همسفر مرکب پی کرده‌ی خویشم

بینم چو به تاراج رود کوه زر از خلق

دل خوش نشود همچو گل از خرده‌ی خویشم

گویند که «امید و چه نومید!» ندانند

من مرثیه‌گوی وطن مرده‌ی خویشم

مسکین چه کند حنظل اگر تلخ نگوید؟

پرورده‌ی این باغ، نه پرورده‌ی خویشم

شاعر: مهدی اخوان‌ثالث

آوار عید

بس که همپایش غم و ادبار می‌آید فرود

بر سر من عید چون آوار می‌آید فرود

می‌دهم خود را نوید سالِ بهتر، سال‌هاست

گرچه هر سالم بتر از پار می‌آید فرود

در دل من خانه گیرد، هر چه عالم را غم است

می‌رسد وقتی به منزل، بار می‌آید فرود

رنگ راحت کو به عمر، این تیر پرتاب اجل؟

می‌گریزد سایه، چون دیوار می‌آید فرود

شانه زلفش را به روی افشاند و بست از بیم چشم

شب چو آید، پرده خمّار می‌آید فرود

بهر یک شربت شهادت، داد یک عمرم عذاب

گاه تیغ مرگ هم دشوار می‌آید فرود

وارثم من تختِ عیسی را، شهید ثالثم

وقت شد، منصور اگر از دار می‌آید فرود

بر سر من عید چون آوار می‌آید، امید!

بس که همپایش غم و ادبار می‌آید فرود

شاعر: اخوان ثالث

به دیدارم بیا هر شب

به دیدارم بیا هر شب، در این تنهاییِ تنها و تاریکِ خدا مانند

دلم تنگ است

بیا ای روشن، ای روشن‌تر از لبخند

شبم را روز کن در زیر سرپوش سیاهی‌ها

دلم تنگ است

بیا بنگر، چه غمگین و غریبانه

در این ایوان سرپوشیده، وین تالاب مالامال

دلی خوش کرده‌ام با این پرستوها و ماهی‌ها

و این نیلوفر آبی و این تالاب مهتابی

بیا ای همگناهِ من درین برزخ

بهشتم نیز و هم دوزخ

به دیدارم بیا، ای همگناه، ای مهربان با من

که اینان زود می‌پوشند رو در خواب‌های بی‌گناهی‌ها

و من می‌مانم و بیداد بی‌خوابی

در این ایوان سرپوشیده‌ی متروک

شب افتاده‌ست و در تالابِ من دیری‌ست

که در خوابند آن نیلوفر آبی و ماهی‌ها، پرستوها

بیا امشب که بس تاریک و تنهایم

بیا ای روشنی، اما بپوشان روی

که می‌ترسم ترا خورشید پندارند

و می‌ترسم همه از خواب برخیزند

و می‌ترسم که چشم از خواب بردارند

نمی‌خواهم ببیند هیچ کس ما را

نمی‌خواهم بداند هیچ کس ما را

و نیلوفر که سر بر می‌کشد از آب

پرستوها که با پرواز و با آواز

و ماهی‌ها که با آن رقص غوغایی

نمی‌خواهم بفهمانند بیدارند

شب افتاده‌ست و من تنها و تاریکم

و در ایوان و در تالاب من دیری‌ست در خوابند

پرستوها و ماهی‌ها و آن نیلوفر آبی

بیا ای مهربان با من!

بیا ای یاد مهتابی!

شاعر: اخوان ثالث